آقای کیارستمی البته احتمالأ می داند که برخورد متقابل کشور خودش برای صدور ویزا به هنرمندان خارجی به مراتب “کافکایی” تر از کشورهای اروپایی ست که مقدم ایشان را همیشه با نمایش فیلم،عکس، چیدمان، و حتی کارگردانی اپرا گرامی داشته اند، اما یا این حقیقت را- در صورت دانستن- به روی خود نمی آورد، یا هنرمندان مهمان ایشان از دالانهای دیگری وارد کشور می شوند و ایشان از دردسرهای دیگران بی خبر می مانند که به نظرم بعید است.
آقای کیارستمی، کافکا و کوزی فانتوته
آقای کیارستمی احتمالاً می داند که برخورد متقابل کشور خودش برای صدور ویزا به هنرمندان خارجی به مراتب “کافکایی” تر از کشورهای اروپایی ست که مقدم ایشان را همیشه با نمایش فیلم، عکس، چیدمان، و حتی کارگردانی اپرا گرامی داشته اند، اما یا این حقیقت را-در صورت دانستن- به روی خود نمی آورد، یا هنرمندان مهمان ایشان از دالان های دیگری وارد کشور می شوند و ایشان از دردسرهای دیگران بی خبر می مانند که به نظرم بعید است.
در اعتراض به شرط انگشت نگاری برای صدور ویزای آقای کیارستمی به انگلستان برای کارگردانی اپرای” کوزی فانتوته “ اثر موتسارت،( طبق خبر اخیر روزنامه گاردین) سینماگر صاحب نام ایرانی از سفر به این کشور انصراف داده است.
خبر تأسف آوری ست. ای کاش آقای کیارستمی مثل همیشه ویزای کشوری اروپایی را برای مأموریتهای فرهنگی خود می گرفت و این سوء تفاهم پیش نمی آمد، اما آنچه مرا به نوشتن این مختصر مجاب کرده نقلی از آقای کیارستمی ست که آزرده خاطر از دردسر اخیر، دیوانسالاری صدور مجوز ورود به خاک انگلستان را به نوشتهء گاردین “کافکایی” خوانده و از این رو با طیب خاطر از سفر فرهنگی خود صرف نظر کرده است.
از قضا همزمان با این خبر گاردین، به خبر دیگری در یکی از سایت های فرهنگی برخوردم که شرح مصیبتهای هنرمند دیگری را برای اجرای کنسرت به اتفاق همکاران برونمرزی اش در ایران می داد. این هنرمند آقای کیهان کلهر است، و خبر به خودی خود آن قدر گویاست که صلاح دیدم بخش مورد نظر را عیناً در این نوشتار از نو بیاورم. محمد تاجیک در این گزارش می نویسد:
“ولی چرا کلهر که زمانی هر۴ روز یک کنسرت در دنیا برگزار می کرد و در طول سال، حدود دویست و پنجاه روز در مسافرت بود در زمینه برگزاری کنسرت در ایران کم کار است؟ کلهر زمانی درباره این موضوع به شهروند امروز گفته بود: “اینکه در زمینه برگزاری کنسرت در ایران کم کار هستم، که این مقوله هم چیز عجیب و غریبی نیست و این کم کاری دلایل مختلفی دارد. دوست داشتم اگر قرار بود در ایران کنسرتی برگزار کنم به عنوان مثال همراه با کسانی باشد که عموماً با آنها در نقاط مختلف دنیا کنسرت می دهم. اما قوانین جدیدی از طرف مسوولان تدوین شده؛ مثلاً نوازنده خارجی که قرار است برای اجرا به ایران دعوت شود، باید گواهی عدم سوءپیشینه داشته باشد. طبیعی است که نمی توان به موسیقی دانی که همه دنیا او را می شناسد گفته شود که برای برگزاری کنسرت در کشور من تاییدیه پلیس کشور خودش را ارائه کند. پس این بخش ارتباط من با موسیقی و موسیقیدانان غیرایرانی در ایران خود به خود منتفی است…”
سپس آقای کلهر در ادامهء صحبتهایش گفته است :” به هرحال برگزاری کنسرت در ایران داستان های خودش را دارد.” و آقای تاجیک می افزاید :” در حالی که کیهان کلهر از برگزاری کنسرت درایران فراری است یویوما و گروه جاده ابریشم که کیهان کلهر سالها با آنها همکاری داشته عاشق برگزاری کنسرت در ایران هستند. اتفاقاً آنها خیلی دوست دارند به ایران بیایند ولی هیچ وقت شرایط مالی و معنوی اجرای کنسرت آنها در ایران فراهم نبوده است.”
بله، برگزاری کنسرت در ایران داستانهای خودش را دارد و همان طور که آقای کلهر می گوید نمی توان به هنرمندی مثل یویوما که همهء دنیا او را می شناسند گفت برای اجرای برنامه در ایران باید گواهی عدم سوء پیشینه ارائه دهد، اما اگر اجازه بدهید می خواهم برخلاف نظر ایشان عرض کنم”قوانین جدیدی از طرف مسوولان” تدوین نشده و این متأسفانه خطای حافظهء ماست که دیوانسالاری سیستماتیک و فراجناحی فرهنگی چنین نظامهایی را از دید این مسوول و آن مسوول نگاه می کند و این نگاه هم البته داستانهای خودش را دارد، داستانهایی که یکی از آنها حدود بیست سال است به انتظار نشر در کشو میز من خاک می خورد و این داستان که بر اساس تجربه و مشاهدات شخصی نوشته شده نشان می دهد گواهی عدم سوء پیشینه که گریبان کنسرت آقای کلهر و یاران برونمرزی ایشان را گرفته قدمتی طولا نی تر از حال و هوای امروز دارد.
اجازه بدهید بخشی از این داستان را با هم بخوانیم؛ نامش “چنین گفت زرتشت” است، و ماجرا از زبان ناشری نقل می شود که برای کسب مجوز انتشار پوئم سمفونی ریشارد اشتراوس به همین نام به “مسوولان” مراجعه کرده:
… “این را گفت و توضیح داد که برای پنجمین بار اقدام به تشکیل پرونده کرده، اما مشکل اینجا ست که متأسفانه برای تسلیم مدارک همیشه یک ضرب الاجل کوتاه تعیین می کنند، او هم ناچار از گواهی عدم سوء پیشینهء قبلی اش استفاده کرده که تاریج چهار ماه پیش را دارد، یعنی قانونأ یک ماه از اعتبارش گذشته، بنا براین مجبور شده دوباره به ادرهء تشحیص هویت مراجعه کند ببینند بعد از انتشار چهار فصل ویوالدی مبادا مرتکب سرقتی، خلافی، جنایتی چیزی شده باشد، چون این موضوع برای صدور مجوز انتشار پوئم سمفونی چنین گفت زرتشت “حائز کمال اهمیت” است، خوشبختانه پرونده اش پاک بوده و گفته اند می تواند به کارش ادامه بدهد، اما…”
“مسوول جدید از من مدرک تازه ای خواست: گواهی عدم اعتیاد. گفتم در پرونده ام هست، در حالی که گفته بودند پرونده ام گم شده، که اگر هم گم نشده بود دردی را دوا نمی کرد، چون مسوول جدید، گواهی جدید می خواست. گفتم اشکالی ندارد، جز این که فقط دو روز به انقضای مهلت قانونی تسلیم مدارک مانده و همکاران شما این مدرک آخری را قبلأ از من نخواستند؟”
مسوول جدید گفت:“احتمال دارد از قلم افتاده باشد.”
پرسیدم:” و این تقصیر کیست؟”
گفت:” هیچ کس. شما تا فردا می توانید یک برگ گواهی عدم اعتیاد بیاورید قال قضییه را بکنید.
با تعجب پرسیدم: “ تا فردا؟”
او هم با تعجب گفت:” بله، تا فردا..مگر خدای نکرده مشکلی دارید؟”
متوجه منظورش نشدم. گفتم:” خیر، مشکلی ندارم، فقط می ترسم کار یک روز نباشد. شما که کاغذ بازیهای معمول ادارات را بهتر از من می دانید؟”
گفت:” هیچ کاغذ بازی ندارد، گواهی عدم اعتیاد را یک روزه می دهند.”
با تردید داشتم نگاهش می کردم. توضیح داد:” کار امروزمان که نیست. شما از این طرف آزمایش می دهید از آن طرف جوابش می آید.”
“آزمایش چی؟”
“آزمایش ادرار!”
“فرض کنید من همین الان آزمایش دادم، ولی جوابش به این سرعت از آن طرف نیامد… آن وقت چه؟”
با خنده گفت: “من به سوالهای فرضی جواب نمی دهم.”
خوشبختانه خنده اش نوعی انبساط خاطر در فضا ایجاد کرد، پرسیدم: “ بسیار خوب، لااقل بفرمایید انتشار پوئم سمفونی مرحوم ریشارد اشتراوس چه ربطی به مواد موجود در ادرار من دارد؟”
مخصوصأ گفتم مرحوم که به طور غیر مستقیم یادآوری کرده باشم آهنگساز مورد نطر دستش از دنیا کوتاه شده و اگر هم دردسری درست کرده مربوط به گذشته هاست. این بار طوری نگاهم کرد که از زبان نفهمی خودم خجالت کشیدم.
“این موضوع ربطی به آن مرحوم ندارد، ربطش به شماست. ببینید.. ما می خواهیم پروندهء تمام ناشران موسیقی کشور را به نحو جالب و بی سابقه ای گردآوری کنیم و با یک سیستم کامپیوتری مدرن…”
دیدم با این حرفها می خواهد انبساط خاطری را که به وجود آورده خراب کند. آخر در این چند سال گوشم از این حرفها پر است، این بود که ناخواسته رشتهء صحبتش را قطع کردم.
“بدیهی ست که تلاش شما قابل تقدیر است و حتمأ به نفع ناشران است و بر اعتبار هنر موسیقی در کشور می افزاید، اما شما تازه قبول مسوولیت کرده اید، پس شاید بد نباشد من هم توضیح مختصری در مورد کارم بدهم. حقیقت این است که آثار موسیقی کلاسیک در تمام دنیا علاقه مندان محدودی دارد. کار ناشران این عرصه بیشتر فرهنگی و کمتر تجاری ست، از این جهت ممکن است انتظار داشته باشند که انگیزهء آنها با این گونه اشکالتراشیها…”
این بار نوبت مسوول جدید بود که حرف مرا قطع کند.
“منظورتان از اشکال تراشی چیست؟”
“منظورم این است که…”
دیگر قبل از این که فرصت کنم آب دهانم را فرو بدهم رشته کلام را از دستم در آورد و حرف آخرش را زد.
“شما تا پس فردا باید مدارکتان را تسلیم کنید و گر نه برایتان حکم عدم فعالیت صادر می شود.”
عصبانی شدم. فکر کردم شاید از خود شیرینی زرتشت که با پادرمیانی نیچه سر از پوئم سمفونی اشتراوس در آن سوی دنیا در آورده دلخور است، گفتم:” اگر با اشتراوس مخالفتی دارید، اجازه بدهید اثری از شوپن منتشر کنم.”
خوشبختانه کنایه ام را به دل نگرفت.
” فرقی نمی کند. شما قبل از چاپ هر اثر جدید باید گواهی عدم اعتیاد بگیرید!”
دستم را بالا بردم تا بزنم روی میز، اما در بین راه از این کار منصرف شدم و گوشم را خاراندم. یک بار در زمان تصدی مسوول قبلی دست به این کار نسنجیده زدم و گرد و خاک ناشی از آن به ممنوعیت سمفونی ناتمام شوبرت منجر شد. مسوولیت خطیری بود. یک دفعه روح حساس و دلشکسته شوبرت در اتاق ظاهر شد. در آن هوای گرم با همان کت خاکستری یقه بلند پوست خز که در لیتوگرافهای مشهور جوزف کری هوبر به تن دارد، درست پشت سر مسوول جدید ایستاده بود و سرزنش آمیز نگاهم می کرد. خوشبختانه مسوول محترم اصلأ حواسش به او نبود، چون بعد از ختم کلامش به حالت قهر از من رو گرداند و صندلی اش را کنار درخت چناری کشید که شاخ و برگ پر غبارش را از پنجره تا روی میز او پهن کرده بود. با استفاده از این فرصت رو به سازندهء سمفونی ناتمام گفتم:” شوبرت عزیز، تو خودت شاهدی که کار دشواری ست: با عنایت به این که طی کردن مراحل مختلف انتشار هر اثر دست کم سه ماه طول می کشد، تا دوباره نوبت انتشار اثری از تو برسد به احتمال زیاد باید برای انگشت نگاری مجدد به ادارهء عدم سوء پیشینه مراجعه کنم، و حالا هم این داستان عدم اعتیاد… یعنی یک انگشت نگاری و یک آزمایش ادار برای انتشار هر اثر..!”
این را که گفتم شوبرت تا حدی آرام شد. دست از سرزنش برداشت. لبخند دلگرم کننده ای زد و برای ادامهء استراحت ابدی خود از اتاق بیرون رفت. در نتیجه توانستم روی سخنم را دوباره به سمت مسوول جدید بر گردانم.
” از شما عذر می خواهم. مطمئن باشید که تا پس فردا گواهی عدم اعتیادم را به دبیرخانه تسلیم می کنم.”
اما خودم مطمن نبودم. او چیزی نگفت و من اتاق را ترک کردم. در راهرو تصادفأ چشمم به معاون قدیمی اداره افتاد که داشت یک بغل پروندهء زهوار در رفته را با عجله برای “کامپیوتری کردن” به اتاق رییس جدید می برد. راهش را بستم، محض خوش خدمتی چند برگ از اوراقی را که بغتتأ از میان انگشتهایش سر خورد و روی زمین افتاد برداشتم گذاشتم روی انبوه پرونده ها که نه خوشحال شد، نه تشکر کرد. با این همه برای من فرصتی بود که با یک سوال تازه اسباب تفریحش بشوم : “ اگر گواهی عدم اعتیاد من تا پس فردا آماده نشود چه اتفاقی می افتد؟”
گفت:” من به سوالهایی که با اگر شروع می شود، جواب نمی دهم…“، و خنده کنان از کنار من گذشت و به اتاق مسوول جدید رفت.
دیگر چاره ای نبود جز این که بروم دبیر خانه و آدرس مرکز بهداشت را بگیرم. بعد هم تاکسی گرفتم و راهی شدم. در مرکز بهداشت گفتند که برای آزمایش عدم اعتیاد باید به در مانگاه الف بروم. دوباره سوار ماشین شدم و به درمانگاه الف رفتم. مسوول درمانگاه الف مرا به درمانگاه ب حواله داد. علتش را که پرسیدم گفت:” دوای ما تمام شده!”
پرسیدم:” دوای چی؟”
“ دوای تعیین رنگ ادرار.”
از آنجا که دلم شور می زد نومیدانه پرسیدم:” یعنی حتی به اندازهء یک نفر هم دوا ندارید!؟”
مسوول آزمایشگاه با لحن غرورآمیزی گفت:“خیر قربان! ما سهمیهء سالیانه مان را قبل از موعد مقررتمام کرده ایم.”
انگار داشت به مراجع بالاتر دولتی گزارش می داد. اصلأ متوجه نبود با این برخورد چاکر مآبانه اش چقدر مرا ناامید می کند. آخر تازه وسط سال است. سرش را طوری بالا گرفته بود که گویی منتظر قدردانی ست. اگر برایش دست می زدم تعجب نمی کرد. از بی فکری و خودپسندی اش خشمگین شدم، گفتم:
” حتمأ در مصرف سهمیه تان اسراف کرده اید!”
“ به هیچ وجه! متقاضی زیاد است!”
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. لحظاتی بعد باز هم در ترافیک سنگین خیابانهای مرکزی شهر سرگردان بودم. زمان به سرعت می گذشت….”
برگردیم به کلام نخستینمان، در روزهایی که ناشرانی از این دست سه چهار بار در سال و آن هم با ضرب الاجلهای چهل و هشت ساعته از ادراهء آگاهی به درمانگاهای آزمایش ادرار و بالعکس احاله داده می شدند تا گواهیهای لازم را به موقع بگیرند که جواز کسب شان باطل نشود قهرمانهای خردسال آقای کیارستمی روی پردهء عریض سینماهای جشنواره ها برای رساندن دفترچهء مشق دنبال هم می کردند و جایزه های ریز و درشت سینمایی را از آن کارگردان فیلم…
آری کافکا بین ماست. در اداره هایمان، در خیابانهایمان، در دانشگاهها، در مدرسه ها، در سینماهامان، همه جا حضور دارد. نفس ِ شخصیتهایش به نفسمان می خورد، آن وقت آقای کیارستمی به دنبال او در حیاط سفارت انگلستان می گردد. امیدوارم مشکل ویزای ایشان حل شود و در فرصت دیگری باز هم به لندن بروند و از اپرای کمدی بوف عشق و خیانت موتسارت همچون غزلهای حافظ اجرایی “مطلقأ مدرن” ارائه دهند و روح رمبو شاعر بزرگ فرانسوی را شاد کنند، اما در مورد کافکا…آقای عزیز، آقای کیارستمی، لطفاً آدرس اشتباه ندهید.