کودک، در رُزگاردن، مرده

نویسنده

» داستان منتخب هفته

اولیس/ داستان خارجی - ای.ال.دکتروف، ترجمه مهرشید متولی:

مأمور ویژه بی. دبلیو. مالوی، که حالا باز نشسته است، داستان زیر را نقل می کند: یک روز صبح جسد بچه ای در رزگاردن پیدا شد. تازه خورشید طلوع کرده بود. شب قبل به مناسبت جایزه ملی هنر و مردم دوستی، کنسرتی برگزار شده بود، مراسمی که هر ساله در ماه مِه برگزار می شود. جسد توسط فرنک کالابریز شصت ساله، مسئول باغ که پیش از کارگران اش برای نظارت بر برچیدن چادر محل اجرای برنامه رسیده بود، کشف شد. هوا تمیز و روی چمن ها شبنم نشسته بود. نور داخل چادر ملایم و پر از سایه روشن بود. آن چه کالابریز زیر دو صندلی تاشو در ردیف وسط انتهای بخش شرقی چادر دید یک جفت کفش کوچک ورزشی نایک بود که از یک بسته بندی کفن مانند بیرون زده بود. کالابریز که تکلیف خود را نمی دانست، به پست نگهبانی تفنگداران دریایی زنگ زد.

ظرف چند ثانیه مأموران مخفی کشیک در محل حاضر شدند. امنیت جسد را تأمین و با بی سیم اف.بی.آی را مطلع کردند. در همین زمان، رئیس جمهور را بیدار کرده، تمهیدات تخلیه اضطراری کاخ سفید به جریان افتاد و بی درنگ پرزیدنت و خانواده ایشان و مهمان هایی که شب مانده بودند و کارکنان مقیم کاخ سفید، جداگانه از محل دور شدند.

کفن، اسکن و سپس توسط جوخه ضد بمب اف.بی.آی باز شد. جسد متعلق به پسربچه ای بود سفید پوست، احتمالا پنج شش ساله. وجود هر گونه مواد منفجره در بسته، منفی. عکس برداری انجام، رویش مجددا کشیده، در کیسه پلاستیکی گذاشته، در صندوق عقب سواریِ بدون علامتِ سرویس اطلاعاتی قرار داده، محل را ترک کردند.

بعد از این که سالن اجتماعات عمومی و محوطه کاخ سفید به دقت بازرسی شد، به همراهان پرزیدنت اجازه بازگشت دادند. به کارگرانی که همراه با کامیون های خود بیرون دروازه متوقف و مانع ورودشان شده بودند، با دست اجازه ورود دادند و چند ساعت بعد تمام دنگ و فنگ مراسم شب قبل جمع شده، ساعاتی پس از شروع روز محوطه و باغ های کاخ سفید زیر نور وسط صبح پاک و پاکیزه شد.

در ساعت هفت وسیِ همان روز، مأمور مالوی با بیست و چهار سال سابقه خدمت در بخش تحقیقات جنایی آگاهی، با رئیس دفتر منطقه ای واشنگتن ملاقات کرد. رئیس گفت، تو مأمور ارشد هیأت مشورتی ِمورد هستی. هر چه لازم داری بگو. لازم نیست بهت بگویم، بالایی ها عصبانی اند.

و به این ترتیب مالوی که فقط چند ماه به بازنشستگی اش مانده بود، خود را با موردی با اولویت اضطراری مواجه دید. مهم نبود که واقعه پیامدهای قابل رویت نداشت. هیچ کجا در دنیا نبود که تدابیر امنیتی آن شدیدتر از مجتمع ساختمان های کاخ سفید باشد و حالا کسی تدابیر این حریم را نقص کرده و علی الظاهر توانسته بود یک بچه مرده پارچه پیچ را از مقابل هرگونه مراقبت انسانی و الکتریکی رد کند.

مالوی موارد حساسی پیش روی داشت. اول از همه گزارش های عملیات تمام پرسنل امنیتیِ و نظامی موظف شب گذشته را درخواست کرد. همه چیز به صورت نمودار. افرادی که برای این وظائف به کار گرفته بود اول به هم دیگر و بعد به او نگاه کردند. مالوی گفت، بله، می دانم، می دانم! آن ها کار خودشان را می کنند ما هم کار خودمان. بروید.

مالوی از دبیر امور اجتماعی کاخ سفید، فهرست مهمانان شب گذشته را به دست آورد. سیصد و پنجاه نفر برای کنسرت آن شب دعوت شده بودند. کسانی که جایزه می گرفتند، خانواده و ناشران آن ها، توزیع کنندگان و تولیدکنندگان، چهره های فرهنگی، برگزیدگان طراز اول واشنگتن، اعضای کنگره. بعد نوازندگان ارکستر بودند، تدارکات چی های مختلف و خبرگزاری ها. که احتمالا حدود پانصد اسم و کد ملی باید بررسی می شد. به رئیس اش زنگ زد و نیروی انسانی گرفت. سابقه ای اگر بود باید بیرون می کشیدند. امیدوار بود که تحقیقات به بازجویی ِ کسری از حاضران محدود شود.

مقدمات کار را که از همه جهت فراهم کرد، مسئول باغ را به دفترش خواست. کالابریز آدم ساده ای بود و از عکس العمل افراد قدرتمند نسبت به کشف ش نسبتا گیج شده بود. تمام سال های خدمت را برای دولت کار کرده بود و چندین سال هم در کاخ سفید اجازه دسترسی به نواحی حفاظت شده را داشت.

کالابریز گفت، من فقط آن کفش های ورزشی را دیدم. به هیچ چیز دست نزدم، نه به صندلی نه به هیچ چیز دیگر.

صندلی ها جابه جا شده بود؟

جا به جا؟

یعنی توی یک خط نباشد.

نه، نه، صاف بود و یک کفش ورزشی زده بود بیرون. یک بچه بود، نه؟ یک بچه مرده.

کی به تو گفت؟

هیچ کس به من نگفته که. خیال کردم. توی یک چیز سفید پیچیده بود، مثل پیله. همین یادم مانده. پیله.

کالابریز چیز بیشتری نداشت که بگوید. مالوی به او گفت که اجازه ندارد یک کلام از این موضوع به کسی بگوید، و او را بیرون فرستاد تا آماده باشد به کاخ سفید برش گردانند، که یک پیتر هریک نامی زنگ زد، یک قائم مقام معاونِ دبیر دفتر مدیریت و سیاست گزاری داخلی کاخ سفید، می گفت که تا زمانی که تمام سؤال های تجسسی به نحوی که موجبات رضایت پرزیدنت را فراهم کند، پاسخ داده شود، مسؤل باغ می بایست تحت شروط مصوبات ضد تروریستی، بازداشت و ممنوع الملاقات شود. به زودی مجوز رسمی از دفتر دادستان کل می رسد.

گلویِ مالوی ترش کرد. گفت به نظرم اشتباهی رخ داده.

هریک گفت، باید دَرَش را گذاشت. هیچ کس غیر از ریاست جمهوری دلیل اعلام خطر امروز را نمی داند. اگر این موضوع نوعی عمل تروریستی باشد نباید روی آنتن برود.

مالوی گفت، بدون تردید. ولی اگر گزارش شود که کالابریز گم شده، کارمان به جایی می رسد که مجبور شویم بیش از آن که بخواهیم به سؤال ها جواب بدهیم. دخترش در وزارت دارایی وکیل است.

هریک گفت، بهت زنگ می زنم.

مالوی می گوید فقط وقتی صدای بوق قطع شدن تلفن را شنید به ذهنش رسید که چرا رابط مربوط به این موضوع در کاخ سفید باید دفتر امور داخلی باشد.

ظهر گزارش پزشک قانونی رسید. پسربچه چهل و هشت تا شصت ساعت پیش مرده بود. نه نشانه ای از بدرفتاری دیده شده بود نه ضرب و جرحی. بچه به مرگ طبیعی مرده بود.

مالوی به آزمایشگاه رفت تا به چشم خودش ببیند: جسد طاقباز بود، دست ها را کنارش خوابانده بودند. یک اسپری تنفسی با بند به دور گردنش آویزان شده بود. دهان باز، صورت سرخ و سفید. پلک ها روی برجستگی چشم ها را کاملا  نپوشانده بود. قفسه سینه منبسط بود انگار بچه داشته ادای چارلز اطلس را درمی آورده است. موهای مشکی کمی بلندتر از معمول داشت. مالوی به دلش گذشت که بچه باید آمریکای لاتینی باشد.

دکتر پاتولژیست گفت، هیچ چیز گیج کننده ای وجود ندارد. این که شما می بینید یک نارسایی تنفسی است. مسیر هوا منقبض و بسته شده است.

از چی؟

بچه آسم داشته، بدترین نوع، آسم موقعیتی، به جایی می رسد که دیگر هیچ نوع مواد متسع کننده یا تحریک کننده قادر به کنترل آسم نیست. چون بچه نمی تواند از دی اکسید کربن خلاص شود. برای این که نفس بکشد باید او را زیر چادر اکسیژن بگذارند. گمان کنم آن جایی که بچه زندگی می کرده، چادر اکسیژن نداشته اند.

لباس های بچه در کیسه پلاستیکی مهر و موم شد: تی شرت، شلوار جین، شورت. همه مارک گپ. بدون برچسب اسم. به علاوه کفن و کفش نایک، پوشاک بچه هنوز باید بررسی می شد. مالوی به امید یک چیزی بود که نمی دانست چیست. احتمالا در یک تشخیص شانسکی که مبدأ محموله را معین کند.

ساعت هشت صبح روز بعد، مالوی به رزگاردن رفت و در محلی که سکوی ارکستر را گذاشته بودند ایستاد و به کاخ سفید نگاه کرد. از خودش می پرسید آخر جسد لفافه پیچ کِی می توانسته وارد چادر شود، طوری که تا روز بعد که مسؤل باغ برای سر و صورت دادن به کارها برسد، از آن صدها نفر آدم زیر چادر هیچ کس متوجه نشود. به احتمال زیاد بعد از خاتمه کنسرت که همه رفته بودند و چراغ ها خاموش شده بود جسد را آورده بودند، ولی نمی خواست به این سناریو فکر کند. این سناریو به این معنی بود که مسیر تحقیقات خود را باید به روی افرادی معطوف کند که از آن ها نخواسته بودند پس از خاتمه مراسم شامگاهی، محل را ترک کنند.

طی چند روز بعد به منظور شناسایی بچه، تعداد قابل توجهی نیروی انسانی به کار گرفته شد. وقتی بفهمند بچه کیست، این سؤال که چه کسی او را به محوطه کاخ سفید آورده، خود به خود به جواب می رسد. در خلال این مدت، مأمورها اسم بچه را گذاشته بودند

 س.خ ـ سرخور. این مأمورها عکس به دست، در پایتخت، ویرجینیا و مری لند تمام پرونده های بچه های گم شده را گشتند. بخش اطفال بیمارستان ها را بازدید کردند و با پزشکان متخصص امراض ریوی حرف زدند. هر ردی را که گرفتند به جایی نرسیدند. هیچ کدام از گزارش های بچه دزدی دایره بانک اطلاعات محلی با مشخصات بچه نخواند. همین طور که کاغذها روی میز مالوی تلنبار می شد، یادش می آمد که از خود پرسیده بود که این بازجویی هایی که آخرش الزاما به غیبت کردن و شایعه پردازی می رسد، در کدام مرحله بالاخره توجه یک بازجوی حرفه ای را جلب می کند.

به منظور تبعیت از آئین نامه حرفه ای مبنی بر همکاری متقابل دوایر مربوطه، مالوی برای معاون سرویس اطلاعاتی، یک نفر متخصص دستگاه های الکترونیک امنیتی مأمور خدمت در آژانس امنیت ملی و یک مشاور روان شناسی مشغول خدمت در سی. آی. ای. که تخصصش انگیزه ها و روش های تروریستی بود، جلسه توجیهی گذاشت. مالوی هیچ کدام از آن ها را نمی شناخت. گفت خیلی وقت ندارم و سریع مشخصات آن ها را وارد کرد.

مأمور امنیتی با گردنِ افراشته روی صندلی اش نشست، مردی بود حدود اواخر سی یا اوایل چهل سالگی که معلوم بود بدن سازی می رود، کت و شلوارش را به سیستم عضلانی بدنش دوخته بودند. با لبخندی خشک گفت، خب، اوضاع امن است؟

مالوی گفت، عجالتا.

تکنیسین الکترونیک آژانس امنیت ملی گفت می تواند یک سیستم کنترلی راه بیندازد ولی کنترل این سیستم خودکار است. یک نوار می فرستد بیرون که یک چیزی را نشان می دهد. دیگر می فهمیم چی به چی بوده. تکنسین های مالوی هم همین را گفته بودند.

روان شناس دستی به چانه اش کشید و اخم کرد. جناب مالوی شما می گویید عملی نمادین است؟

 همین طوره.

یادمان باشد که یازده سپتامبر شدیدا نمادین بود، برای این می گویم که شما فکر می کنید موضوع فعلی لزوما فیصله پیدا کرده است. امّا بد نیست به عنوان سابقه تاریخی وسوسه شوید و به دهه شصت استناد کنید. زمانی که فعالان ضد هسته ای به طور غیر قانونی وارد املاک دولتی شدند و به انبار موشک خون پاشیدند و از این کارها. هر چند بیشتر به تبلیغات علاقه داشتند تا خسارات واقعی. ولی شاید اشتباه کنید. آن آدم های مدل هیپی ها، آمریکایی بودند. خودشان را روی خط آهن انداختند. به زندان محکوم شدند. در این مورد، کسی دزدکی وارد نشده، کارت ویزیت شان را تحویل داده و بعد جیم شده اند. بنابراین مورد کاملا  چیز دیگری است. نحس تر است.

مالوی گفت، مثل چی؟

مثل اعلام خطر. مثلا  بگوید ما این کار را کردیم یعنی می توانیم.

مالوی گفت پس یک پسر بچه مرده هیچ معنی به خصوصی ندارد؟ فقط یک کارت ویزیت است؟

مشاورگفت، عرض شود که این بچه را از یک جایی آورده اند. حس می کنم یک سرش به یک چیز عربی می رسد.

مأمور امنیتی گفت، هیچ خبر از شناسایی؟

نه.

نژاد چی؟

نه، یک بچه سفید پوست. مشخص که نمی شود.

روان شناس گفت، ممکن است اهل جایی باشد، که از ما متنفرند مثلا بعید نیست بچه مسلمان باشد.

در هفته دوم تحقیقات وقفه ای بین کارها افتاد، فرمانده پلیس حوزه پایتخت، جان فلسهایمر زنگ زد و او را بعد از ساعت کاری به یک آبجو دعوت کرد. این دو مرد در طول سال ها به مناسبت هایی با هم کار کرده بودند، هر چند دقیقا نمی شد گفت که دوست اند، برای همدیگر احترام زیادی قائل بودند. هر دو اهل خانواده و از یک نسل بودند و نوه داشتند این هم پیوند دیگری بود بین این دو.

بعد از تعارفات دوستانه، فلسهایمر نامه ای از جیب بغلش درآورد. گفت که متأسف است که از تحقیقات اف.بی.آی. درباره یک فرد گم شده خبر نداشته و اتفاقا درست همان روز شایعاتی به گوشش خورده است. گفت که این نامه را یک هفته قبل در یک کلانتری حوزه او گذاشته اند. بدون امضا. بدون تاریخ. یک ورق کاغذ که با تایپ کامپیوتری فقط یک جمله روی آن نوشته شده بود: “باید بدانید که یک بچه، مرده، در رزگاردن پیدا شده است.”

فلسهایمر توضیح داد این که مالوی دستش است فتوکپی است؛ اصل نامه در کاخ سفید نگه داری می شود. اصل نامه را در یک پاکت گلاسین ضد آب گذاشته و به دفتر رابط کاخ سفید با پلیس پایتخت برده بود. بعد از آن جا تقریبا به عجله او را به دفتر مدیریت و سیاست گزاری داخلی پاس داده بودند که به نظرش عجیب بود. یک قائم مقام معاونی، پیتر هریک نامی، حرف هایش را تا آخر گوش داده و اظهار تعجب کرده بود که او، فلسهایمر چطور نامه یک آدم عوضی را مهم جلوه داده است. ولی بعد هریک گفته بود که نامه را نگه می دارد.

فلسهایمر با آبجوی دوم آن گفت وگو را به یاد آورد.

پس دارید می گویید هیچ چیز در رزگاردن نبوده؟

نه، من همچین چیزی نمی گویم فرمانده فلسهایمر، بود یک جانور بوده.

جانور؟

بله. راکون. اف.بی.آی. آزمایش ش کرد. از هاری مرده بود. رفته بود رزگاردن که بمیرد.

ما در فدرال سیتی خیلی هاری مشاهده نکرده ایم.

خب، آدم هر چه زندگی می کند چیز یاد می گیرد دیگر. فقط برای خاطر جمعی، سگ ریاست جمهوری آزمایش شد، بچه های کارکنان چک شدند، و از این کارها. منفی. راکون توی رزگاردن سرگردان شده بود بعد هم مرد. داستان تمام.

فلسهایمر مکثی کرد و به مأمور مالوی گفت، برایان کار اشتباهی می کنم که شواهد را کنار هم می گذارم؟ برای همین است که اف.بی.آی. حالا افتاده دنبال آدم های گم شده؟ دارید دنبال شناسایی بچه مرده می گردید؟

مالوی کمی فکر کرد و بعد به علامت بله سر تکان داد.

و بچه همان جایی پیدا شده که در نامه نوشته؟

مالوی گفت، جان، به خاطر هردوی مان باید به من قول بدهی. این مسأله طبقه بندی شده است.

فلسهایمر نامه دیگری از جیبش درآورد. البته که قول می دهم برایان. شاید خوشت بیاید ببینی با من در یک سطحی. این نامه امروز رسیده و مخاطبش فرمانده حوزه است، یعنی من. وقتی شنیدم تو نمایش را اجرا می کنی، گفتم بهتر است سراغ تو بیایم تا این که دوباره برگردم به کاخ سفید.

متن این نامه هم عینا اولی بوده، چاپ کامپیوتری. رومن تایمز. درشتی ۱۴. و بدون امضا. ولی بر خلاف اولی، با پست رسیده و روی پاکت مهر پست خانه هیوستن خورده بود.

مالوی هیچ خود را ملامت نکرد که به دلیل اعلام زمان مرگ در گزارش آزمایشگاه ـ چهل و هشت تا شصت ساعت قبل از معاینه جسد ـ حتم گرفته بود که بچه در ناحیه کلمبیا یا ویرجینیا یا مری لند زندگی می کرده و مداوا شده است. به رئیس اف.بی.آی. در دفتر حوزه هیوستن، که او را از وقتی کارآموز بودند می شناخت زنگ زد و تمام آگهی های ترحیم پولی ماه مه ِ تمام روزنامه های تگزاس را درخواست کرد. مالوی گفت به علاوه آگهی های مجانی لوئیزیانا.

رئیس گفت، حتما، از آن جایی که تو را می شناسم می گذارمش اول لیست کارهایی که باید بکنم.

مالوی گفت، خوب کاری می کنی.

منشی اش را صدا کرد بیاید تو و گفت که صورت تمام مهمانان جایزه ملی هنر و مردم دوستی را از کامپیوتر در بیاورد و تمام کسانی را که آدرس تگزاس دارند علامت بزند. منشی گفت، لیست فعلی؟ به صد تا هم نمی رسد. مالوی گفت، لیست اصلی را می گویم.

به پشتی صندلی تکیه داد و شروع کرد به بررسی ذهن فرد یا افرادی که با آن ها سر و کار داشت. می خواستند این موضوع را علنی کنند. پس چرا خبرگزاری ها را خبر نکرده بودند؟ پس چرا چو نیفتاده و توی تمام اینترنت نپیچیده بود؟ فقط یک یادداشت به مقر ناحیه رسیده بود و چون عکس العمل نشان ندادند، یکی دیگر، احتمالا به منظور یادآوری، به فرمانده حوزه پست می شود؟ چقدر غیرعادی، به افراد عالی مقام اعتماد می شود و بعد خود آن ها سعی در اخلال در کار صاحب منصبان دیگر دارند. ولی یک چیز دیگری هم بود. یک چیز دیگر… یک خط فرضی بین قدرتمندانی که قابل اعتمادند، مثل پلیس محلی و آن هایی که به نظرشان نباید باشند، مثل خودش. یک آدم پر دل و جرأت کاری به این عجیب و غریبی بکند به این امید که دستش به قانون برسد، نه، با هم نمی خواند. مالوی از همان اول نظریه پردازی کرده بود که با تروریست های بومی طرف است. اما حالا احساس می کرد که در این قضیه لطف کرده اند و ریاست تفننی را به عهده اش گذاشته اند.

زمان ملاقات با رابط کاخ سفید، پیتر هریک بود. مالوی مرد جوان کچلِ بوری را دید که پیراهن مارک تِرن بول اند اَسر با دکمه سردست پوشیده بود. هَریک در مبارزات انتخاباتی قبلی، کارگردان محلی زبلی بود، آدمِ رئیس جمهور. مالوی سال ها بود که از این آدم ها می دید. می آمدند و می رفتند ولی، انگار که یک چیز ژنتیکی باشد، همیشه برای کارکنان دولت مرکزی که برای شان وقت می گذاشتند، مقادیر قابل توجهی تفرعن منظور می کردند.

مالوی گفت، اسم جان فلسهایمر که به گوشتان خورده.

کی؟

پلیس دی. سی. یک سند از او گرفته اید.

گمان کنم.

مالوی گفت، آن را همین الان می خواهم.

حالا بنشین جناب مالوی چیزهایی هست که خبر نداری.

مضایقه مدارک، جرمی قابل تعقیب است حتی برای کارکنان کاخ سفید.

شاید زیاده از حد ملاحظه کرده م. ته توش را برات در می آرم. ولی درک می کنی که چرا اصلا نباید به بیرون درز بدهیم. مثل این می شود که حزب مقابل برای امتیازهای سیاسی این خبر را توی هوا بزند. اکثرا از همین کارها می کنند دیگر. این هم از آن چیزهای گند و کثافتی است که به افکار عمومی آویزان می شود.

من از چه چیزی خبر ندارم؟

چی؟

گفتید چیزهایی هست که من خبر ندارم.

نه، به طور کلی درباره وضعیت سیاسی حرف می زدم. تعجب می کنم چطور چیزی از فرضیه کلی شما نشنیده م. به نظرم فرضیه داشته باشید؟ فکر نمی کنید این اتفاق چیز مشمئزکننده ای از این جماعت را نشان می دهد؟ من هیچ وقت از هنرمندان و نویسنده ها انتظار ندارم که قدردان کشور محل زندگی شان باشند. ضد آمریکایی مادرزادند.

مالوی گفت: فرضیه برای این است که برای تحقیق حد و حدودی قائل شویم تا بتوان از مسیر غلط خارج شد.

دارم به جعبه آلات موسیقی فکر می کنم، بچه توی جعبه ویولن یا توبا جا می گرفت.

مالوی گفت، برنامه استفن فاستر و جرج گرشوین بود. ارکستر استفن فاستر یا جرج گرشوین توبا ندارد.

به عنوان مثال گفتم.

جعبه آلات موسیقی را در هتل می گذارند. خود آلات موسیقی در اتوبوس بازرسی می شود.

نویسنده هایی در مراسم بودند که کتاب های شان با جمهوری سر جنگ دارد. نقاش های تصاویری که آدم دلش نمی خواهد بچه هایش ببینند. این هم دستمزد مسابقه های سوسیالیستی ما.

مالوی بلند شد. جناب هریک قائم مقام معاون دبیر دفتر مدیریت و سیاست گزاری داخلی، طرز فکر شما را تحسین می کنم. از این عقاید به درد بخور اگر باز هم دارید، به دفتر من بفرستید، عجالتا منتظر آن نامه هستم.

مالوی می دانست که آن نامه به عنوان سند معتبر به دردنخور است. درست مثل همان یکی که خودش دارد، یک ورق کاغذ توی مغازه های اجناس بنجل است، زیادی دست مالی شده. ولی باید میخ را می کوبید. این جماعت فقط به خودشان اعتماد دارند. مسلما مالوی لیبرال نبود ولی بدش می آمد که در هر قضیه ای موضوع را سیاسی کند.

همان بعد از ظهر، وقتی یکی از مأمورانش بولتن افراد گم شده را که از شبکه پلیس بین ایالتی گرفته بود، آورد، حالش جا آمد: فرنک کالابریز، بیوه مرد شصت ساله. دخترش ان کالابریز کول تشکیل پرونده داده بود. مالوی لبخند زد و به منشی اش گفت، اگر از دفتر مدیریت و سیاست گزاری داخلی زنگ زدند بگوید نیست.

حالا او بود و پرونده ها ـ حدود سی نفر از مهمانان سابقه داشتند. مشغول به کار شد. مدتی بعد سرش را بلند کرد و دید پنجره دفترش دارد تاریک می شود. چراغ رومیزی را روشن کرد و به خواندن ادامه داد ولی همین طور که جلو می رفت نارضایتی اش بیشتر می شد: توی لیست ناشران کتاب و دلال های آثار هنری کسانی بودند که علیه جنگ ویتنام تظاهرات کرده بودند. یک نمایشنامه نویس که با نماینده نویسندگان شوروی، مهمان سال ۱۹۸۰ ایالات متحده، ملاقات کرده بود. اعضای هیأت علمی دانشگاه که سوگند وفاداری را امضا نکرده بودند. شرکت کنندگان در کنفرانس رهبریت مسیحی جنوب. یک وکیل که از کشیش های نهضت عبادتگاه دفاع کرده بود. یک استاد دانشگاه رشته مطالعات خاور نزدیک در دانشگاه جرج میسن. یک خواننده موسیقی کانتری که سال ها پیش چندین جایزه گرفته بود. وسط های تل پرونده ها بود که فهمید بی فایده است، انگار صدای کسی را که نوشته بود “شما باید بدانید که بچه ای مرده در رزگاردن پیدا شده است” می شنید. این صدا، صدای هیچ کدام از این پرونده ها نبود. این پرونده آدم هایی بود که به هر دلیلی، فطرتا از خود مطمئن بودند. اما صدایی که می شنید، صدایی بود که با احتیاط و آرام آرام از وظیفه ای ناخوشایند حرف می زد. به نظرش شبیه صدای یک زن می آمد.

صبح روز بعد که سر کار رسید، پست سریع السیر فداکسد یک دیسکت ۲۵۰ مگابایتی زیپ ارسالی از هیوستن را به او تحویل داد. دیسک را به یک مأمورجوان نچسب خرکار داد که حدس می زد مترصد پیدا کردن شغلی در هک کردن های تبهکارانه است. بهتر از این هم می توانست کارش را بکند. ظرف یک ساعت نچسبه، برای هر بچه دوازده ساله و کمتر که در هر شهر و روستای تگزاس و لوئیزیانا در ماه مه مرده بود، مطالب پرینت شده تهیه کرد و بعد مرگ پسر بچه ها به تفکیک شهر و ناحیه در جنوب تگزاس و جنوب شرقی لوئیزیانا که ظرف هفتاد و دو ساعت قبل از مراسم رزگاردن مرده بودند.

مالوی آه کشید و از لیست هدف شروع کرد. اول سن بچه ها را نگاه کرد و اسم آن هایی را که بالای هفت سال بودند خط زد. بعد اسم بچه هایی را که به نظرش سیاه پوست می آمدند حذف کرد. در اسامی باقی مانده، دل شکستگی هایی را که در قالب کلمات ساده در آمده بود کلمه به کلمه خواند: پسر نازنین… در قلب ما زنده… هم کلاسی های… از ما گرفته شد… در آغوش مسیح… به هیچ وجه احساس رضایت نمی کرد بلکه یک جور احساس شبیه سرخوردگی از خود داشت، چون می دانست دنبال چه می گردد. در دیلی ریکوردز، بیوریگارد تگزاس، پسربچه ای به اسم روبروتو گوزمن، شش ساله، سه آگهی ترحیم شخصی داشت: پدر و مادرش، رسد شیر بچگان پیشاهنگی و یک ناشناس که نوشته بود: “در آرامش بیارام روبرتو گوزمن، این کار را خدا با تو نکرد”.

مالوی به منشی اش گفت که ترتیب فرم های مسافرتی مربوطه را بدهد و برای فردا یک پرواز به هیوستن و یک اتومبیل اجاره ای در فرودگاه آن جا بگیرد. خرواری کاغذ بود که باید رسیدگی می کرد ـ مصاحبه با مأمورها هنوز ادامه داشت، ولی فکر کرد برود و یک نگاهی به جسد بیندازد. به نظرش یادش می آمد که روی گونه بچه خال گوشتی قهوه ای کوچکی بود.

عکس های توی سایت که با فلاش گرفته بودند خیلی خوب نبود. در خواست عکس با سونی سایبر داد و به طرف سردخانه رفت.

بچه توی سردخانه نبود.

مالوی جا خورد، متصدی سردخانه را که چیزی نمی دانست، زیر سؤال گرفت. متصدی گفت، تو شیفت من نبود.

درست، یکی جسد را برداشته. شما جماعت دفتر دارید، ندارید؟ جسدها که از آسمان نمی آیند و بعد پرواز کنند، بروند.

بفرمائید این دفتر خدمت شما.

مالوی هیچ چیز مکتوب مبنی بر این که جسد بچه رسیده یا ترخیص شده، پیدا نکرد. فی الفور به رئیس آگاهی زنگ زد. به او گفتند زود خودش را برساند.

رئیس گفت: خب، برایان ببین چه می گویم، یک تصمیم مدبرانه گرفته شد، باید درک کنی، برای فرمانده عملیات توضیح دادند، و او هم هر چند با اکراه، تصمیم گرفت به همین صورت جلو برود.

کدام تصمیم مدبرانه؟

تحقیقات خاتمه یافته.

صحیح. بچه کجاست؟ کاملا  مطمئنم که برایش تشکیل پرونده دادم.

ولی گوش نمی کنی. بچه ای در کار نیست. جسدی در رزگاردن نبوده. همچنین چیزی هرگز رخ نداده.

درست، کجا دفنش کردند؟

کجا؟ جایی که کسی جلوی شان را نگیرد، جایی که کسی دو صبح آن ها را نبیند.

دو مرد به همدیگر نگاه کردند.

رئیس گفت، ترسیده اند.

واقعا ؟ حالا؟

نباید مسؤل باغ را که جسد را پیدا کرده بود بازداشت می کردند.

کاملا حق با توست.

یک نفر به گوش دخترش در وزارت دارایی رسانده بود. این شد که به حفظ اسرار قسم ش دادند و بعد مرخص ش کردند و اسم ش را به عنوان کسی که مدارک مستند درباره موضوعات طبقه بندی شده در اختیار دارد، منظور کردند. ولی به دخترش هم گفتند که علائمی از اختلال مشاعر مشاهده شده. بنابراین اگر حرفی بزند…

که امکانش واقعا کم است.

موضوع فقط این نیست، نشریه پست به همه جا سرک می کشد. یک کسی برایشان نامه فرستاده است.

از تگزاس.

بله. آره. تو از کجا می دانی؟

مالوی گفت: بگویم توی نامه چی نوشته؟

وقتی مأمور مالوی به دفترش برگشت، به خودش می پیچید. پشت میزش نشست و با ساعد توده کاغذهای روی میزش را فشار داد و روی زمین ریخت. از همان اول برای کارشکنی نقشه کشیده بودند. عملیات ضد اطلاعات ِدر سایه را در تمام مراحل کار حس کرده بود. از یک طرف، جواب می خواستند که با توجه به نقض امنیتی غیر قابل تحمل، باید هم می خواستند. از طرف دیگر، جواب نمی خواستند. چون شاید خودشان داشتند تحقیقات خودشان را انجام می دادند، یا شاید از همان اول می دانستند. چی می دانستند؟ یعنی موضوع آن قدر حساس بود که باید سرپوش می گذاشتند؟

مالوی هر وقت لازم بود که به موضوعی بی علاقه شود، می رفت قدم می زد. یادش آمد که وقتی آن اوایل که کارآموز جوانی بود و به واشنگتن آمده بود، چطور از ابهت پایتخت کشور تا سر حد گریه هیجان زده شده بود. بعد چیزی نگذشت که این ابهت یک پس زمینه خشک و خالی زندگی اش شد، چیزی پذیرفته شده، مشکل بتوان متوجه اش شد. ولی حالا به نظرش غریب ترین منظره شهری می آمد که تا به حال دیده بود. کلاسیک، سفید، تاریخی و بی شباهت به هیچ کدام از شهرهای آمریکا. این شهر، تخیل یک فرد از دولت جلیله بود. اکثر روزهای هفته،

بی گناهان، مؤمنین، تحت نظرها، توی فروشگاه های بزرگ بیرون شهر ریخته بودند. راهش را به سوی خیابان های تجاری فدرال ادامه داد. یک سری پنجره های تاریک بین ستون های ساختمان های سنتوری بلند،

این طور القا می کرد که کار و کسب کشور خارج از فهم شهروندان عادی است.

مالوی به دفترش که برگشت، روی زمین چهار دست و پا دنبال لیست مهمانان مراسم اهداء جوائز گشت. وقتی پیدا کرد، همان چیزی را که فکر می کرد، دید- هیچ کدام مقیم تگزاس نبودند. به ذهنش رسید، قاعدتا دوستان شخصی پرزیدنت که شب مانده بودند، نباید در این لیست باشند. دوستان رئیس جمهور، حامیان حزب در لحظات حساس، سرمایه گذاران اولیه در مبارزات ریاست جمهوری، اعضای محترم و پولدار مجموعه فعالیت های رئیس جمهور. این دوستان را در طبقه دوم، در اتاق خواب لینکلن یا آن طرف راهرو در سوئیت مهمانان خانواده های سلطنتی جا می دادند.

مالوی برای دبیر روابط اجتماعی کاخ سفید پیغام گذاشت. تا پایان وقت اداری خبری از جواب به پیغامش نشد. فهمید که دیوانه نشده است. او هم مثل همه کسانی که در واشنگتن بودند، اسامی خودی ها را می دانست. یکی دو تا از آن ها در کابینه منصوب شده بودند، به چند تایی حکم سفارت داده شده بود. پس می شد اسم شان را خط زد. ولی یکی دو تا از، احیانا مهم ترین آن ها، هم پالگی ریاست جمهوری بودند و پست وزارت داشتند.

همین طوری از روی حس ششم، به برج مراقبت فرودگاه دالس زنگ زد. باید با اوراق شناسایی و حضوری اطلاعات کسب می کرد ولی فکر کرد حالا این دفعه را بهشان آوانس بدهد: مالوی اطلاعات می خواهد، در خصوص همه پروازهای صبح روز بعد از مراسم جوائز. همه پروازهای چارتر و خصوصی ـ از فرودگاه دالس عازم به همه نواحی ایالت تگزاس همراه با اطلاعات کامل پرواز.

در ساعت پر ترافیک، به سمت فرودگاه راند. خسته و کج خلق بود. زنش در خانه چشم به راه بود تا برای شام سرو کله اش پیدا شود، بعد از این همه سال زنش آن قدر به این زندگی عادت کرده بود که حتی فکر سرزنش را هم نمی کرد. ولی وقتی مسؤل خوش مشرب برج مراقبت با پیراهن سفید و کراوات کبریتی یک لیست بسیار کوتاه به او تحویل داد، جان گرفت. فقط یک هواپیما با درخواست او می خواند: یک هواپیمای دی سی 80 به مالکیت شرکت یوتیلیکن با مسؤلیت محدود، شرکت برق جنوب شرقی، دفتر مرکزی در بیوریگارد، تگزاس.

مالوی یک مقدار مرخصی طلب داشت، برگه درخواست را نوشت و به خرج خودش به هیوستن پرواز کرد. به ابرهای آن پایین نگاه کرد و از خود پرسید چرا. سالیان سال، بیش از آن چه باید در قضایای مربوط به سرخط اخبار درگیر شده بود. ولی در یکی دو سال گذشته، خویشتن رسمی اش کم کم داشت سائیده می شد. آرم اش، تعریف و تمجیدها، احترام از طرف هم سنخ هایش، هیجان ِدر جریان چیزی بودن، و باید اقرار کند که احساس خاص برتری به عنوان یکی از امتحان پس داده های نخبه، آداب دانی و خوش لباسی اش و گاه مأمور پلیس آدمکش بودن ش به او هویت بخشیده بود. اوایل کار، وقتی در مطبوعات و اخبار از اف.بی. آی. انتقاد می کردند، خشمگین می شد، حالا واکنش هایش سنجیده تر و نه چندان تدافعی شده بود. فکر کرد تمام این ها یک آمادگی غریزی برای بازنشستگی است.

آخرش چه احساسی خواهد داشت؟ آیا حس می کند که با پیوستن به سازمان، زندگی اش را هدر داده است؟ آیا یکی از آن آدم هایی است که نمی توانند مستقلا عملکرد داشته باشند؟ درباره بعضی از همکارهایش فکر می کرد که زندگی مأمور فدرال را همان قدر برای حفاظت از خودشان پذیرفته اند که برای حفاظت از دیگران. انگیزه اش هرچه باشد، موضوع این است که او تمام زندگی اش از رفتارهای نابهنجار رضایت داشته و فقط گاه گداری به فکر افتاده مبادا بعضی از آن ها قابل توجیه نبوده است.

اتومبیلی از فرودگاه گرفت. بیوریگارد طرف شرق بود و باید یک ساعت رانندگی می کرد. از درخشش اخرایی رنگی که به آسمان تابیده بود، می توانست کیلومترها آن طرف تر، شهر را ببیند.

در حومه شهر، از جاده بین ایالتی خارج شد و در یک بزرگراه چهار بانده به راهش ادامه داد. از جلوی تأسیسات پتروشیمی، مخازن ذخیره نفت و قطعه زمین های بی آب و علفی که زمانی شالیزار بود، گذشت.

انگار مرکز شهر بیوریگارد توانسته بود خود را از مناطق روستایی اطراف جدا کند: یک سری ساختمان تجاری شیشه ای، چندتایی هتل آجری سالم مانده از قدیم با پرچم مملکت در اهتزاز، فروشگاه های زنجیره ای، برجسته تر از همه این ساختمان ها، آسمان خراش یوتیلیکن بود، برجی سه گوش با نمای آینه ای.

مالوی آن جا نایستاد بلکه به طرف محله مسکونی که درخت های وارداتی چمن کاری اش را سایه کرده بود به راهش ادامه داد، از آن جا تا بعد از تقاطع خطوط آهن، از کنار بقالی های باده فروش و لباس شویی های سکه ای و زمین بازی پر از کثافت و کلبه هایی که حیاط شان با توری مرغی از هم جدا شده بود، از جاده های خرد و خمیر بالا و پایین رفت.

کنار ایگله سیا دل بندیخو لاورگن، ماشین را کنار زد. یک کلیسای تخته کوبی که برای کاتولیک ها غیر عادی بود. کشیش، پدر مندوزا، مردی ترکه ای و جوان تر از مالوی با ریشی فلفل نمکی توضیح داد که کلیسا را مهاجرین آلمانی در قرن نوزدهم ساخته اند و با لبخندی پر از طعنه گفت، فرزندان آن مهاجرین در حال حاضر در محله های دردار زندگی می کنند.

توی سایه ایوان محل اقامت کشیش نشستند.

شما متوجه هستید که من چیزی نمی توانم بگویم.

مالوی گفت، بله می فهمم.

ولی خب، خوان و ریتا گوزمن از اعضای کلیسای من هستند. آدم های باتقوی، خانواده ای پرهیزگار. سخت کوش، قوی.

لازم است با آن ها صحبت کنم.

ممکن است میسر نباشد. بازداشت شده اند، می شود به من بفرمائید که انگیزه سازمان مهاجرت و اعطای تابعیت دقیقا چیست؟

خبر ندارم. در ابلاغیه بنده ذکر نشده.

خدمتتان عرض کنم که آخرین شعائر مذهبی برای بچه به جا آورده شد. عشای ربانی. همه چیز از ابتدا تا دفن و مراسم دقیق آئین مقدس.

مالوی منتظر شد.

کشیش به او گفت، متأسفانه به دلیل شوک ناشی از عزاداری و اندوه این ضایعه، افراد در ضعیف ترین وضعیت خود به سر می برند. گاهی تسلی کلیسا و وعده مسیح به اعماق قلب حتی پرشورترین مؤمنین نفوذ نمی کند. شما کاتولیک هستید آقای مالوی؟

نه آن قدر که قبلا  بودم.

کشیش گفت، عبادت کنندگان کلیسای ما مردمی فقیرند. کارگرانی که فقط گذران می کنند، اگر بکنند. باکره مقدس را می ستایند. ولی آمریکایی بودن را یاد می گیرند.

خانه کوچک گوزمن مثل بقیه خانه های آن خیابان بود، به جز

این که حیاط جلویی نسوخته بود، سبز بود. به جای تور سیمی، پرچین داشت با کناره هایی از نوعی گل وحشی به دقت رسیدگی شده، این نوع حصار را خانم جانسن، بانوی اول اسبق آمریکا، یک وقتی برای باریکه میانی بزرگراه های تگزاس طراحی کرده بود.

داخل خانه تاریک بود، آفتاب گیرها را کشیده بودند. مالوی که

این طرف و آن طرف را نگاه می کرد، پیرزنی تنومند در لباس سیاه و دختری حدود دوازده سال، داشنتد او را تماشا می کردند.

در اتاق نشیمن، عکس مدرسه پسری را در آرامگاه موقتی روی میز گوشه اتاق گذاشته بودند: روبرتو گوزمن زنده با لبخندی عریض و یک خال گوشتی قهوه ای کوچک روی گونه. قاب عکس را بین دو شمع به یک گلدان پر گل تکیه داده بودند. روی دیوار پشت آن، یک صلیب چوبی کنده کاری شده بود.

مالوی نگاهی به دختر انداخت: خواهر بزرگ تر، با همان چشمان تیره درشت ولی بدون طوق سیاه زیر چشم.

مأمور ویژه مالوی، تصویر پسربچه مرده که به ذهنش رسید، احساس شرم کرد، مثل کسی که چیزی را دیده که نباید می دیده است. با تواضع تسلیت گفت.

پیرزن به اسپانیایی چیزی گفت.

دختر گفت، مادر بزرگم می گوید خوان ِاو کجاست، پسرش کجاست.

مالوی گفت، نمی دانم.

پیرزن دوباره به حرف آمد و مشتش را تکان داد. دختر به او اعتراض کرد.

چه می گوید؟

خنگ است، از این حرف ها که می زند ازش بدم می آید.

دختر زد زیر گریه: می گوید شیطان به شکل سینیوریتا نزول کرد و ماما و پاپای من را به جهنم برد.

 حالا دیگر هر دوی آن ها، دختر و پیرزن گریه می کردند.

مالوی به آشپزخانه کوچک رفت و در عقبی را باز کرد. آن جا در آن آفتاب غبارآلود، یک باغچه حسابی بوده، گل ها در یک قسمت دور آجری، درختچه، درخت های کوچک که شبیه مجسمه درست شده بود و چمن بی نقصی که انگار رنگ سبز بهشان پاشیده بودند و یک گودال پر از قلوه سنگ. ترکیب بسیار زیبایی بود.

دخترک دنبالش آمده بود.

مالوی گفت، سینیورگوزمن باغبان است؟

بله، باغبان آقای استیونز.

استیونز، رئیس هیأت مدیره شرکت برق؟

شرکت برق یعنی چی؟

یوتیلیکن.

دخترک گفت، سی، البته یوتیلیکن، و اشک از گونه هایش سرازیر شد.

قبل از رفتن، مالوی از دفترچه یادداشت کنار تلفن دیواری، یک شماره تلفن کَند: جوهری رنگ و رو رفته، اِل مِدیکو.

کتاب خانه بیوریگارد سیتی را پیدا کرد و در اطلاعات افراد، رزومه گلن استیونز را خواند.

مدخلی طولانی بود. ماشین آلات هسته ای و ذغال سنگی یوتیلیکن به پنج ایالت برق می رساند. مالوی به اطلاعات شخصی بیشتر علاقه مند بود، استیونز، شصت و سه ساله، بیوه مرد. صاحب یک بچه، دختری به اسم کریستینا.

مالوی سوار ماشین شد و به طرف شهرک استیونز راند و با اجازه نگهبان وارد شد. صدها متر در مسیر ورودی ماشین رو مارپیچ رفت تا به پله های ساختمان رسید.

گلن استیونز که با قدم های بلند وارد اتاق شد گفت: فکر می کردم حل و فصل شده است. مالوی ایستاد. مردی بود بالای صد و هشتاد سانت. سرخ و سفید با صدای کلفت و موهای بور خاکستری که کاکل دار درست کرده بود. شلوار کتانی سفید و پلیور لیمویی کشمیر و کفش راحتی بی جوراب پوشیده بود.

مالوی گفت: فقط می خواهیم به نکات مبهم برسیم. بیست دقیقه منتظر مانده بود. کتابخانه استیونز قاب بندی چوب گردو داشت. چند دست مبل چرمی بزرگ، میزهای بزرگ براق که روی آن ها روزنامه ها و مجله های عمده در ردیف های منظم چیده شده بود. پنجره های قدی به طرف ایوان سنگفرش گودی باز می شد که درخت های گلدانی داشت و دور نرده گل های سفید پیچیده بود.

اما موجودی مختصر کتاب های توی طبقه ها رضایت بخش نبود: داستان فلسفه دورانت، مجموعه آثار وینستن چرچیل، خاطرات هنری کیسینجر و کتاب های قدیمی پر فروش چاپ باشگاه کتاب ماه.

استیونز گفت خبر نداشتم آگاهی هم وارد ماجرا شده، کسی به من نگفت. مالوی خواست جواب بدهد که یک مرد جوان با کت و شلوار میل میل، کیف سامسونیت به دست وارد اتاق شد. گفت، تا آن جا که می توانستم سریع، و پیشانی اش را پاک کرد.

گلن استیونز گفت، فکر کردم بهتر است در حضور وکیل باشد و روی مبل چرمی نشست.

به ما گفته اند که آگاهی کارش را تمام کرده و نظر ما هم همین است.

مالوی گفت، درست است واقعه نه تنها پایان یافته بلکه هرگز هم رخ نداده است.

شما باید متوجه باشید که آقای استیونز هیچ کس را به اندازه پرزیدنت تحسین نمی کند و هرگز نه به فکر مشکل آفرینی برای ایشان اند نه به هیچ وجه در انجام امور خطیرشان اسباب رسوایی می شوند.

بله متوجه هستم.

آقای استیونز یکی از حامیان اولیه ریاست جمهوری هستند. ولی بالاتر از آن این دو مرد دو دوست قدیمی اند. ریاست جمهوری به آقای استیونز به چشم برادر نگاه می کنند.

مالوی گفت، متوجه این موضوع هم هستم.

عنایت و ظرافت و شفقت، که از خصوصیات بارز آقای رئیس جمهور است، برای آقای استیونز اثبات شده و ایشان به آقای استیونز اطمیان خاطر داده اند که رویداد مزبور اهمیت نداشته و ارتباط فیمابین خلل ناپذیر است.

مالوی سر تکان داد.

وکیل گفت، پس شما این جا چه کار می کنید؟

استیونز با تأیید وارد صحبت شد، این یک موضوع خانوادگی است. هر چند ممکن است برای من شخصا موضوع دردناکی باشد، تا همین حد است، و اگر پرزیدنت درک می کند، چرا این اف.بی.آی. نکبتی نمی فهمد؟

مالوی گفت: آقای استیونز، ما هم درک می کنیم که موضوعی خانوادگی است. در این مورد به همین صورت قضاوت شده و پرونده بسته شده است. کسی قصد ندارد به این قضیه بپردازد. ولی شما می بایست متوجه شده باشید که نقض جدی حریم امنیتی رخ داده است که نه تنها روش های آگاهی بلکه مأموران امنیتی را هم زیر سؤال برده است. باید کنترل کنیم تا چنین چیزی دیگر رخ ندهد، زیرا دفعه بعد ممکن است دیگر موضوع خانوادگی نباشد. ما مأموریت ایمنی پرزیدنت را نمی توانیم مثل خود ایشان سرسری بگیریم.

پس چه می خواهید؟

می خواهم با دوشیزه کریستینا استیونز صحبت کنم.

وکیل گفت، اصلا امکان ندارد، آقای استیونز!

قربان، ما علاقه ای به انگیزه های ایشان، چراها و برای این که ها نداریم. مالوی لبخند عریض و طویل چاپلوسانه ای زد و ادامه داد: ولی دوشیزه استیونز کاری صورت داده که از نظر منِ حرفه ای کارستان است. من فقط می خواهم بدانم چطور این کار را کرده، چطور این خانم جوان خودش به تنهایی ترتیب خیط کردن بهترین افراد این حرفه را داده است. می دانم که برایتان ناگوار بوده ولی اگر فقط به عنوان یک شاهکار به آن نگاه کنیم، حرف ندارد، مگر نه؟

استیونز با صدای گرفته گفت، از اعتمادم سوءاستفاده کرد.

وکیل گفت: منظور آقای استیونز این است که حال دخترشان خوب نیست.

ببینید قربان، قطعا ایشان سوء استفاده کرده. ولی تحقیقات داخل سازمانی هم در روال کار ما هست. مطمئن ام که حضرت عالی مطلع اید که این رویه در مورد افرادمان چگونه است، باید خودمان را جمع و جور کنیم.

بیرون، پایین پله ها، جلوی ماشین رویِ سنگریزه ای، جناب وکیل کارتش را به مالوی داد. از حالا به بعد هر چیز دیگری که خواستید، مستقیما با من تماس می گیرید مأمور مالوی، دیگر از ملاقات های

بی برنامه خبری نباشد. قبول؟

این جا کجاست؟

هیوستن را بلدید؟

خیلی خوب نه.

وقتی به آن جا رسیدید، زنگ بزنید تا به داخل راهنمایی تان کنند، می دانید، رمز و رازی در کار نیست.

بله؟

روشی که دختر خانم به کار برده. یک نگاه به کریستی اسینونز بیندازید خودتان می فهمید.

وقتی مالوی راه افتاد، وکیل لبخند می زد.

آن شب مالوی در هتل ماریوت هیوستن اقامت کرد، در اتاق شام خورد و سی.ان.ان. تماشا کرد. دلش می خواست رئیس اف.بی.آی. آن جا بود ولی نمی خواست جواب کارهای خودش را پس بدهد. فکر کرد که به واشنگتن زنگ بزند ـ از دوره لیسانس با خانمی دوست بود، یک نویسنده صاحب سبک که برای پست مطلب می نوشت، از همان زمان دانشکده عطای منافع زناشویی را به لقای ارتقاء زندگی فعلی بخشیده و یک مجری تلویزیونی قدرتمند جرج تاون شده بود.

دختره برای خودش سرگذشتی داره مالوی. یک کمی برای بحران میان سالی دیر نیست؟

مالوی گفت، مسائل را از هم جدا کن لطفا.

کریستی استیونز گَردی است. در چهارده سالگی ترک موتور فرشتگان جهنم سوار می شد. بعد دین و ایمان پیدا کرد، ذن، نمی دانستی که، یکی دو سال را هم در آن آشرام های کل و کثیف کاتماندو سر کرد. آها، یک سال هم با یک بازیکن ایتالیایی چوگان تو میلان زندگی کرد تا این که ولش کرد یا پسره ولش کرد، باز هم می خواهی؟

بله، خواهش می کنم.

اگر از بستری شدن در مرکز سم زدایی بتی فورد بپرسی، نه یک بار و دو بار، به هرحال این طور می گویند، می دانی تئوری من چیست؟

بگو.

زندگی کن تا حق پدری را که بهت زندگی داده کف دستش بگذاری. یعنی ممکنه عشق واقعی این دختر همین باشه. این دو تا، گلن و دخترش کریستی، زوج پرشوری اند. می دانی از همه بیشتر چی چشم آدم را می گیره؟

نه.

آدم سر میز شام روبه رویش می نشیند و می بیند عجب دختر خارق العاده ای! یک دوشیزه پاک دامن، گذر زمان اثری رویش نگذاشته، برایان، این دختر زیباترین پوستی را دارد که تصورش را هم نمی توانی بکنی!

شماره تلفنی که مالوی در آشپزخانه گوزمن پیدا کرده بود، مطب دکتر لیتن بود، متخصص امراض ریوی و یکی از سه شریک کلینیکی که با مجتمع پزشکی عمومی تگزاس چند خیابان فاصله داشت. اتاق انتظار پر از آدم و واکر و کالسکه آلومینیومی بود: زن هایی که بچه های شان را توی بغل نشانده بودند، سالمندان، هم سیاه پوست هم سفیدپوست، همه اسپری تنفسی توی مشت. سه تلویزیون روی دیوارها نصب شده بود. چشم ها همه رو به بالا، هم سرایی تنفس سخت و نعره بچه ها مانع شنیدن صدای تلویزیون می شد. دنیایی بود از چشم هایی در حدقه گود رفته و غرق شده.

پرستاری که با دیدن آرم مالوی رنگش پریده بود، او را در اتاق معاینه نشاند. مالوی روی صندلی کنار یک کابینت فلزی سفید که رویش سینی مخصوص شیشه ها و جعبه های دارو و دستکش های پلاستیکی بود نشست. روی دیوار روبه رو دیاگرام چند لایه ریه و برونش انسان در چهار رنگ. گوشه اتاق آن طرفِ تخت معاینه، یک دستگاه جعبه مانند با لوله قابل انعطاف و ماسک آویزان. همه چیز سر جای خود، همه چیز بی نقص.

دکتر لیتُن وارد شد، در آن روپوش سفید روی پیراهن و کراوات آبی، به همان اندازه مطبش بی نقص بود. رفتارش کمی سرد ولی مسلط به خودبود و پشت آن عینک پنسی قیافه ای کاملا حرفه ای داشت. دست به سینه به هره پنجره تکیه داد، به نظر قدری سر حال می آمد، انگار نه انگار که تمام روز مطبش پر از آدم هایی بوده که مشکل تنفسی داشته اند. مالوی به جمعیت اشاره کرد.

بله، دود و آلودگی بدتر از اوقات معمولی است. اگر در یک روز تابستانی به مقدار کافی به هوا اکسید نیتروژن اضافه کنید، آن وقت تلفن ها مدام زنگ می زند.

مالوی گفت، می خواهم درباره پسربچه گوزمن که هفته پیش مرد از شما سؤالاتی بپرسم. می دانم که مریض شما بوده.

من مکلفم با شما صحبت کنم؟

نه قربان. شما کریستنیا یا کریستی استیونز را می شناسید؟

دکتر لحظه ای فکر کرد. آه کشید. دلتان می خواهد چه بگویم، چه چیزی می خواهید از من بشنوید؟ پسرک بی نهایت زجر کشید. در روزهایی مثل امروز، اجازه نداشت به مدرسه برود. سخت تلاش می کرد که شجاع باشد، وحشتش را کنترل کند، مثلا بگوید مردها نمی ترسند. پسر فوق العاده ای بود. هرچه بیشتر می ترسید، بیشتر سعی می کرد لبخند بزند. در این حمله آخری، او را به عجله به این جا آوردند ـ کریستی و کشیش و پدر بچه ـ من دستگاه را وارد مجرای تنفسی اش کردم. توی بغل من مرد، نتوانستم بَرِش گردانم. روبرتو به ماسک تنفسی نیاز نداشت، به سیاره دیگری نیاز داشت.

کریستی استیونز را به انستیتو هلموت آیزلی ـ آسایشگاه مسلولین افراد بسیار ثروتمند، تحویل داده بودند.

مالوی او را در سالن انتظار بزرگ و آفتاب رو، سمت راست سرسرای ورودی دید. او را روی مبل راحتی نشانده بودند، پاهایش را زیرش جمع کرده بود، صندل هایش روی قالی بود. مالوی انتظار آدمی به این ریزگی را نداشت. اندازه یک بچه ده دوازده ساله بود، زن جوانی که لاغری پسرانه داشت. موهای بورش را از وسط فرق باز کرده بود. آرنج را روی دسته مبل راحتی گذاشته بود و چانه را به دستش تکیه داده بود، همین-طور خیره به مالوی ژستی گرفته بود که انگار دارد درباره او فکر می کند.

با لبخند بی رمقی گفت، شما مسافرت دو نفره نمی روید؟

مالوی گفت، همیشه نه.

پشت سر کریستی، تفنگندار دریایی بسیار جوانی با یونیفرم سبز خاکی که برای آن آب و هوا بسیار گرم بود، در ملازمت ایستاده بود. مدل موی آلمانی، ایستاده خبردار، ردیف ردیف روبان، از توی پوستر سربازگیری در آمده بود.

این آقا، دوستم سرجوخه تام فرمن است.

سرجوخه دستش را روی شانه کریستی گذاشت و کریستی دست او را گرفت.

تام فقط برای دیدن آمده. تازه امروز با هواپیما رسیده.

قرارگاهت کجاست پسرم؟

وقتی سرجوخه جواب نداد، کریستی استیونز گفت، می توانی بهش بگویی. بگو چیزی نمی شود. تصمیمش را قبلا گرفته اند.

قرارگاهم کاخ سفید است قربان.

مالوی گفت، آها، مأموریت نان وآب داری است. شانسی آن جا رفته ای یا این کار را برای افراد بسیار استثنایی نگه می دارند؟

بله قربان. به نظرم ما را انتخاب می کنند قربان.

کریستی استیونز گفت، وای، وای، حالا نمی شود لطفا همه بنشینید؟ رو کرد به تفنگدار دریایی و با دست روی نشیمن کاناپه زد و گفت، یک صندلی برای مأمور مالوی بیاور و خودت هم پیش من بنشین.

مردها همان طور که گفته بود نشستند. مالوی فکرش را هم نکرده بود که کریستی از آن جنوبی خوشگله ها باشد. ولی بود، خیلی خوشگل بود. دخترهای خودش، بچه های صاف و ساده، مدل بازیکنان هاکی روی چمن، اگر آن جا بودند، فوری از او بدشان می آمد.

کریستی جذابیت خیره کننده ای داشت، بسیار رنگ پریده، گونه برجسته و چشم ها خاکستری. آن چه افسون کننده بود، صدایش بود. منشأ آن تأثیر دوشیزه پاک دامن، در صدایش بود. آهنگ بچه گانه جنوبی و آرامی داشت و وقتی چشم هایش را پایین می انداخت، مژه های بلند و بورش مثل نقاب چشم ها را می پوشاند، مثل این بود که چیزی را که دارد می گوید باید توی ذهنش سبک سنگین کند تا خاطر جمع شود درست است، و با این کار تإثیر نجابت ملکوتی تام و تمام می شد.

مأمور مالوی، من به اختیار خودم این جا نیامده ام. من یک کاری کرده ام و تنها توضیح ممکن برایش این است که پا به قسمت عمیق اش گذاشتم. حرفم همین است، پس چه سؤالی مانده؟

فقط چند تا.

کریستی به طرف سر جوخه برگشت و گفت، این جا خیلی هم بد نیست، اما آدم را پروار می کنند، یک قرص می دهند که کاری می کند که آدم به هیچ چیز خیلی اهمیت ندهد. وامی ایستند آن جا تا قرص را قورت بدهی. الان توی علفزارم. حرف هایم نامفهوم است؟ و با لبخندی غمگین گفت منظورم این است که چرا، چرا نباید زندگی را به خواب و خیال گذراند، خیلی هم بد نیست، نه؟

مالوی گفت، آیا می دانستید که والدین بچه در معرض اخراج از کشور هستند؟

مسلما نمی دانست.

مالوی گفت، ولی من فکر می کنم می شود جلویش را گرفت، به نظر راهی باشد که اخراج از کشور صورت نگیرد.

کریستی ساکت بود. بعد زیر لب چیزی گفت که مالوی نشنید.

بله؟

من را اخراج کنید مأمور مالوی. من را بفرستید هرجا که می خواهید. مرا به جزیره شیطان بفرستید. آماده ام. این جا به هیچ درد من نمی خورد. یعنی این جا باشم یا هر جای دیگر. همه شان یکی اند. همه جا وحشتناک گند است.

مالوی منتظر شد.

کریستی گفت. وای خدا، خدا، همیشه برنده می شوند، نه؟ نقشه ای که کشیده بودم کامل از کار درنیامد ـ ما تازه کاریم، ولی اگر هم نقشه کامل از کار در می آمد، آن ها بلد بودند چکار کنند. گمان می کردم این کار برای شان خوب باشد، پیش ما برشان می گرداند. اگر آن ها، حتی برای یک لحظه ارتباط موضوع را درک می کردند، مثل شوک درمانی می شد، به درد خودشان هم می خورد، به درد آن آقایانی که کارها دست شان است. همه اش همین را می خواستم. اگر این کریستی کوچولو می توانست رگه ای از شرم را در قلب آن ها زنده کند، چقدر رستگار می شد. البته می دانم آن آ قایان کاری نکرده اند که پسر باغبان مان با آسم متولد شود. و گذشته از این ها خانواده آن ها را هم مجبور نکردند که جایی که هوایش بوی لاستیک سوخته می دهد زندگی کنند. می دانم که بابا و دوستان والامقامش در ذات-شان خشونت نیست و هیچ وقت دست روی یک بچه بلند نمی کنند، ولی آخر ببینید، این آقایان قالب ریزی شده اند. مأمور مالوی، اشتباه می کنم که شما را هم جزو آن ها می گذارم؟ آیا شما یکی از آن آقایان قالب ریزی شده نیستید؟

قالب ریزی برای چه کاری؟

برای پیروزی و گور بابای بقیه.

تفنگدار دریایی دستش را دراز کرد و دست او را گرفت.

کریستی استیونز گفت، شما چه فکر می کنید؟ منظورم را متوجه شدید؟ یا به قول پدرم من اسباب سرافکندگی خانواده هستم؟

حالا هر دوشان به مالوی نگاه می کردند. یک زوج خوش ترکیب را تشکیل داده بودند. میل دارید گلوی تان را تازه کنید، مأمور مالوی؟ یک زنگ کنار دستتان است، چای آوردند.

مالوی در بازگشت به دفتر کارش در واشنگتن، مشغول کارهای ناتمامش شد، همان هایی که وقتی درباره بچه مرده در رزگاردن تلفن زدند، رها کرده بود. یکی از موارد، سند مجرمیت احتمالی یک شیاد بود، از آن جنجالی ها، ولی وقتی پشت میزش نشست، دید حواسش پرت است. دفتر کارش کابینی با تیغه های شیشه ای بود، مشرف به دفتر مرکزی، ردیف ردیف میز منشی ها و کارمندهای زیر دست ِمأمورین ارشد، داشتند بی وقفه کار می کردند. تلفن هایی که زنگ می زد و کسانی که تند و فرز دنبال کارشان بودند، زمزمه زیبایی از انرژی به سوی او می فرستاد، ولی از این حس که به اتاقی پر از بچه نگاه می کند، نمی توانست خلاص شود. مسلما  تمام افرادی که می دید دست کم بیست سال از او کوچک تر بودند. جوان تر، مبتدی، نه چندان خسته.

کاری که مالوی کرد این بود: گفت تلفن پیتر هریک را در دفتر مدیریت و سیاست گزاری برایش بگیرند و آرام با کلماتی مختصر به او گفت که اگر سازمان مهاجرت و اعطاء تابعیت پدر و مادر آن بچه مرده را به خانه برنگرداند، او، مالوی، کاری خواهد کرد که کل واقعه جلوی روی هر آمریکایی که تلویزیون تماشا می کند یا روزنامه می خواند، رو شود.

بعد پشت کامپیوترش نشست و یک استعفانامه نوشت.

و آخرین کارش قبل از خاموش کردن چراغ ها و رفتن به خانه پیش زنش، این بود که به خط خودش نامه ای به والدین روبرتو گوزمن نوشت. در این نامه به آن ها گفت که ممکن است محل دفن روبرتو نامعلوم باشد، ولی او در گورستان ملی آرلینگتن، بین کسانی که جان خود را در راه وطن از دست داده اند، در آرامش آرمیده است.

 

درباره نویسنده:

 

ادگار لورنس دکتروف متولد ۶ ژانویه ۱۹۳۱که بیشتر با نام ای. ال. دکتروف شناخته می‌شود، نویسنده معاصر آمریکایی و استاد دانشگاه نیویورک سیتی است. دکتروف را “نجف دریابندری” با ترجمه رمان های “رگتایم” و “بیلی باتگیت” به فارسی زبانان معرفی کرد. هر دو شاهکار دکتروف مورد توجه سینماگران هم بوده است.