روزها بر این آقاهه چطور می گذرد؟

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

20 مهر 1384: امروز صبح ساعت چهار از خواب بیدار شدم و سرزده به وزارت مسکن و شهرسازی رفتم، سرایدار و چند نفری بودند، با وزیر تماس گرفتیم، تا ساعت شش صبح همه آمدند، یادم آمد که حضرت علی نصف شب ها به فقرا سر می زد، البته من یادم نبود و صبح رفتم. یک سرایدار با تعجب به من نگاه می کرد. گفت “حالا شما جدی رئیس جمهور شدی؟” گفتم “بله” گفت “یعنی دیگه هیچ کاری اش نمی شه کرد؟” نفهمیدم منظورش چیست. ساعت هفت صبح رفتم دفتر ریاست جمهوری. برایم صبحانه آوردند، گفتم “با مال بیت المال است؟” سرایدار خندید و گفت “نه، اینها را خودمان با پول ارث پدرمان نذر کردیم و گرفتیم” چقدر این افراد انسان را دلگرم می کنند. تلفن زدم به حسن آقا نصرالله، مترجم نبود، گوشی را گذاشتم. تصمیم گرفتم یک نامه برای شورای تشخیص مصلحت بنویسم، هفته قبل رفتم و مرا راه ندادند، به آقا زنگ زدم و بغض کرده بودم. آقا گفت درست می شود، شما استقامت کنید. به من گفت شما، و این خیلی هدیه گرانبهایی است. سفیر روسیه ساعت 11 ملاقات آمد، وقتی وارد اتاق شد، دیدم نگاهی به من کرد و لبخند زد، بعد دماغش را با دستمال گرفت و هی در را نگاه کرد، به مترجم گفتم بگو بنشیند. مترجم گفت، او چند کلمه ای به روسی حرف زد، بعد دست دراز کرد. مترجم گفت به جا نیاورده. فکر کرده شما محافظ رئیس جمهور هستید. به او گفتم “مگر عکس مرا ندیدی؟” گفت “من بیست سال است عکس سیاستمداران را دیده ام و همیشه با واقعیت فرق دارند، ولی شما مثل عکس تان هستید، برای همین تعجب کردم.” و خندید. قرار شد نیروگاه هسته ای را تا یک ماه دیگر تحویل بدهند. بعد از ظهر رفتم مسجد ارگ و سخنرانی کردم و در پایان یک مداح روضه خواند، خیلی وقت بود سینه نزده بودم. عصر وقتی برمی گشتیم، آقا محمود راننده پاترول ما خیلی گله می کرد که خانه اش کوچک است و برای بچه ها جا ندارد، گفت 400 هزار تومان حقوق می گیرد و ماهی 800 هزار تومان خرج دارد، گفتم یادم بینداز که نامه بنویسم. با مادر تلفنی حرف زدم، می گفت برایم اسفند دود کرده، گفتم بادمجان بم آفت ندارد. شب رفتم خانه، به خانم گفتم باید خودت را برای سفرهای خارجی آماده کنی، خیلی خجالت کشید و رفت خوابید.

20 مهر 1385: ساعت شش صبح رفتم بازدید وزارت ارشاد، وزیر و همه کارکنان بودند، گفتم چطور اول صبح همه اینجا هستند، گفت، از بس آدمهای زحمتکشی هستند. با یک سرایدارشان حرف زدم، گفت حقوقم کم است، گفتم حقوقش را اضافه کنند. رفتم دفتر تلفنی با چاوز حرف زدم، هوگو خیلی آدم جالبی است، گفت گرفتاری داریم و احتیاج به تراکتور داریم، گفتم تراکتور پای من، تو حواست به حیات خلوت باشد. بعد به پوتین زنگ زدم، گفتم نیروگاه بوشهر را راه بیاندازید، ما عجله داریم، گفت پولش را ندادید، گفتم ما که با هم این حرف ها را نداریم. بعد از قطع تلفن پیگیری کردم از بودجه ارزی بدهند. ساعت دو رفتم سخنرانی گفتم اسرائیل باید محو شود، فکر کنم فردا همه جا خبرش را می زنند. صد تا نامه آوردند از شهرستانهایی که رفتیم، چقدر مردم با محبت اند. به هر کدام باید صد هزار تومان بدهیم. برای جلسه رفتیم خدمت آقا، ایشان خیلی محبت کردند و با هم خندیدیم، در یک جا اشاره کردند که تا چند سال قبل خیلی فقیر بودند، یک دفعه می خواستم چک پول دربیاورم و بدهم، ولی خدا را شکر این کار را نکردم، خیلی بد می شد. موقع برگشتن به خانه آقا محمود راننده پاترول درد دل می کرد و می گفت که ماهی 500 هزار تومان می گیرد و ماهی یک میلیون تومان خرج دارد، گفتم حلش می کنم. قرار شد نامه بنویسم که حقوقش اضافه شود. به مادر زنگ زدم، گفت این همه شهرستان می روی یک بار هم بیا خانه خودت. گفتم پنجشنبه خدمت می رسم، زنگ زدم به دفتر که هماهنگ کنند با تلویزیون که پنج شنبه می روم خانه مادرم. شب رفتم خانه، خانم دلش می خواست برای زیارت کربلا با من بیاید، گفتم آنجا برنامه ترور مرا دارند، گفت مگر خبر داری؟ گفتم بله، منصرف شد. حالا باید یک جوری خبرش را بدهم، وگرنه دعوا می شود.

20 مهر 1386: صبح ساعت هشت سرزده رفتم به بیروت، حسن نصرالله محذور داشت نیامده بود استقبال. چقدر این آدم بامحبت است، بعد از همان جا رفتم سوریه، بشار اسد با خانمش آمده بود که هم خودش قد بلند است، هم زنش بوی عطر می دهد، هم دائم حرف از مذاکره می زند. از همانجا زنگ زدم به پوتین که بیا این نیروگاه را راه بینداز، گفت ما حرفی نداریم، تا ده روز دیگر تمام است، فقط شما بگذارید ما منافع تان را در دریای خزر حفظ کنیم. گفتم دریای خزر؟ گفت بله، گفتم مگر چیزی شده، گفت نه، همین جوری خوب است. بعد رفتیم تهران، خدمت آقا، گزارش سفر را دادم. ایشان خیلی محبت کرد و یک چفیه خودش را با یک قندان قند داد. خدا کند آقا شفاعت مان را بکند. بعد با رحیم رفتیم سخنرانی در مسجد، یاد گرفتم که بگویم کی خسته است، همه می گویند دشمن. و خیلی جالب است، چون یک شخصیت جالب از من درست می شود. عصر خیلی خسته بودم، آقا محمود راننده مان خیلی ناراحت بود، گفتم چی شده؟ گفت که ماهی یک میلیون تومان حقوق می گیرد و ماهی دو میلیون خرجش است. گفتم یک نامه می نویسم تا بالا ببرند. خواستم به مادر زنگ بزنم ولی دیدم ممکن است خواب باشد. شب که رسیدم خانه، همه خوابیده بودند، من هم خوابیدم عیال در حال خواب به من گفت باید مرا ببری مکه، با خودم گفتم نیویورک هم می برم، مکه که چیزی نیست.

20 مهر 1387: صبح ساعت ده سرزده رفتم وزارت خارجه، هیچ کس نبود، به معاون وزیر گفتم کجا هستند؟ گفت کنفرانس دارند. برگشتیم به دفتر. به روسیه زنگ زدم و با مدودف حرف زدم که این نیروگاه بوشهر کی درست می شود؟ گفت من در جریان نیستم، پوتین همه پرونده ها را برده خانه خودش. گفت “ ولی می دانم که یک میلیارد کسری بودجه داریم، گفتم سگ خور، ولی به مترجم گفتم ترجمه نکند. بعد رفتیم به رباط کریم، خیلی گله داشتند که این پولهایی را که مردم نامه می نویسند به دست شان نمی رسد. می خواستم پول بدهم ولی صندوقدارمان گفت پول نداریم، گذاشتیم برای انتخابات، گفتم کسی حق ندارد پول بیت المال را برای انتخابات مصرف کند. اینقدر خندید که من نمی دانستم چکار کنم. گفتم چه شده، گفت زعفران خوردم، خنده ام می گیرد. رئیس بانک مرکزی آمد و گفت پول نداریم، گفتم مشکلی نیست، تا فردا حل می کنم. رفتم یک سخنرانی کردم برای محو اسرائیل، تا شب هم منتظر ماندیم که قیمت نفت بالا برود، ولی بالا نرفت. قرار است رئیس بانک مرکزی را اخراج کنیم. رفتم پیش آقا، به ایشان گفتم که ما یواش یواش باید کار را دست رئیس جمهور بعدی بدهیم. آقا گفت منو دوست داری؟ گفتم شما مراد من هستید، آقا فرمودند تو هم پسر من هستی، حالا صبر کن ببینیم چه می شود. شب در حال بازگشت به خانه آقا محمود راننده ما گریه می کرد و می گفت که خیلی حقوق اش کم است، ماهی یک و نیم تومان می گیرد و ماهی سه میلیون خرجش است. گفتم انگلیسی بلدی، گفت نه. گفتم برو انگلیسی یاد بگیر. قرار است چهل سفیر و 120 کارمند سفارت را عوض کنیم، آقا محمود برای پاریس خیلی خوب است، یک منطقه حزب الله نشین که باید خیلی به آن توجه کنیم. شب به مادر زنگ زدم، صدایم را که شنید تلفن را قطع کرد، فکر کنم اشتباه گرفته بودم. شب رفتم خانه دیدم عیال نیست، یادم افتاد که با حاج خانم الهام رفته اند حج، انشاء الله قبول باشد، راحت خوابیدم.

20 مهر 1388: صبح ساعت دوازده با هلی کوپتر رفتیم مجلس، قرار است کابینه رای اعتماد بگیرد، آقا پیام داده. لاریجانی گفت این کار درستی نیست، گفتم یک کلمه حرف بزن تا به آقا بگویم پوستت را بکند. رای اعتماد به سه نفر ندادند، نامردها. بعد با هلی کوپتر رفتیم دفتر، از آن بالا چشمم سبز می بیند. راننده هلی کوپتر می گفت پسرش زندانی شده، گفت کاری کنیم آزادش کنند، گفتم حتما، اسمش را دادم که چک کنند این راننده مطمئن نباشد نمی شود این طرف و آن طرف رفت. بعد رفتم به پوتین زنگ زدم و گفتم اگر مقدور است به مدودف بگو این نیروگاه بوشهر را درست کند که ما یک خبر خوشی به مردم بدهیم. گفت فعلا که قیمت نفت پائین آمده، مدودف هم مخالف است. گفتم حالا پس چی کار کنم؟ گفت دوش بگیر خنک بشی. یک ساعت توضیح داد که دوش آب سرد چقدر مفید است. عصر دوازده تا نامه را مشائی آورد که یکی را انتخاب کنیم برای اوباما بفرستیم که با ما مذاکره کند. به آقا زنگ زدم و قضیه نامه را گفتم. آقا گفت بفرستید، اما اگر درخواست تو به نتیجه رسید من مخالفت می کنم، حسین شیره هم حمله می کند اما تو کار خودت را بکن. ساعت یک نصف شب برای سخنرانی رفتیم دانشگاه وزارت اطلاعات، یک عده اعتراض کردند و گفتیم خبرش را هیچ کس پخش نکند. شب موقع برگشتن به خانه در ماشین با آقا محمود که کاردار ایران در فرانسه است بحث کردیم درباره سفر من به دانمارک، گفت با یک مراکشی آشناشده که کارش جور کردن سیاهی لشگر تظاهرات است و مدتی با مجاهدین و حزب کمونیست کوبا کار می کرده، گفت مشکلی نیست، گله می کرد که دارد یک خانه در پاریس می خرد، ولی پول کم دارد، گفتم صبر کن وام جور می کنم. شب تلفن زنگ زد، یک نفر گفت احمدی دروغگو شصت و سه درصدت کو؟ فکر کنم صدای مادر بود، این تلفن را هیچ کس ندارد. باید با حیدر چک کنم. رفتم خانه، عیال داشت چمدانش را می بست، گفتم کجا؟ گفت دارم برای سفر نیویورک آماده می شوم، گفتم هنوز یک سال مانده، گفت کار از محکم کاری عیب نمی کند.

20 مهر 1389: صبح ساعت شش می خواستم سرزده بروم به وزارت رفاه، ولی چون به چند نفر از سرایدارهای شان قول داده بودم که برایشان وام جور کنم و نشده بود نرفتم. یک ساعتی با رحیم رفتیم خانه شان حرف زدیم، تا ساعت هشت رفتیم دفتر. سفیر روسیه آمده بود، از در پشتی رفتم داخل دفتر، مدودف یک هفته است گیر داده که پوتین می خواهد دور دریای خزر را به عنوان حوض خانه شان دیوار بکشد، پول ندارد، تو بیا سه میلیارد بده تا کارش راه بیافتد، التماس هم می کرد که اگر این کار را بکنی تا فردا صبح نیروگاه بوشهر را راه می اندازیم، من هم گفتم اصلا بوشهر را نمی خواهیم راه بیاندازید. زنگ زدم به کاخ سفید، اوباما نبود، من هم سه تا فوت کردم که اعصابش خورد بشود. از بیت آقا زنگ زده بودند که آقا ده روز دیگر می خواهند تشریف ببرند به قم به این مردک مشائی بگو تا آن زمان هیچ جایی ظاهر نشود. خودت هم زیاد حرف نزن. گفتم به آقا سلام ما را برسان، تلفنچی گفت باشه، بهش می گم. عصر رفتیم ارادان سخنرانی کنیم، همه جمع شده بودند و قبض آب شان را آورده بودند و می گفتند بدهی داریم، هر چی داد زدیم کی خسته است، همه بروبر نگاه کردند. موقع برگشتن، دیدم آقا محمود راننده مان نشسته پشت فرمان، می خواهد مرا برساند، گفتم مرد حسابی! کجایی؟ گفت در خدمتم. گفتم مگر فرانسه نبودی؟ گفت والله شب آقا امام زمان را خواب دیدم، گفتم “جدی؟” گفت بله، گفتم چی گفت؟ گفت: “هیچی، ایشان به من گفتند برو ایران نامزد انتخابات ریاست جمهوری بشو، گفتم من؟ ایشان هیچ جوابی نداد، سرش را پائین انداخت و رفت و در حالی که می رفت فقط برگشت به من چشمک زد، ای بقربان اون چشمک آقا برم. من هم سریع برگشتم ایران، آمدم از شما اجازه بگیرم.” من چیزی نگفتم. می خواستم بگویم که آدم که همین جوری رئیس جمهور نمی شود که دیدم می شود. چیزی نگفتم. زنگ زدم به موبایل مادر، دیدم صدای آهنگ بزن و برقص می آید. گفتم ننه، یک نفر گفت این شماره واگذار شده، چیزی نگفتم. شب رسیدم خانه، عیال نشسته بود و داشت دیوار را نگاه می کرد. گفتم چی شده؟ گفت محمود؟ گفتم، بله، گفت “بعدش چی می شه؟” گفتم بگیر بخواب. تلفن زنگ زد، دیدم رحیم است، گفتم حالم خوب نیست، و همه چیز را برایش گفتم، گفت می خواهی یک جایی بروی که حالت خوب بشود؟ گفتم “کجا بروم؟ هر جا بروم حالم بد می شود.” گفت، “نه، بیروت برو، خودم ترتیبش را می دهم.” فردا می خواهم بروم بیروت، مطمئنم حالم خوب می شود. رحیم با جوکی مشورت کرده، اون هم گفته یک میلیارد به یک هنرپیشه خوشگل به انتخاب خودتان بدهید بعد بروید به جائی که در خیابانش با بیکینی راه می روند دخترهای خوشگل. رحیم همه اش فکر این حرف هاست به نظرم آقا امام زمان را هم به راه های بد انداخته است.