باید رفت
مهری یلفانی
نمیدانم چند روز است که در این اتاق زندانیام. زندانی هم نیستم. در واقع خودم خودم را زندانی کردم. دلم از همه چیز کنده شده است و حال بیرون رفتن ندارم. بروم بیرون که چی بشود؟ که هوایی تازه کنم؟ که چی؟ آب از سرم گذشته است. این اتاق هرچه باشد مأمنی است که سالهاست مرا در خود داشته است. دیوارهایش با من آشنا هستند. و از وقتی آن زن را در خیابان میبینم. آن زن که گاه حس میکنم خود من است. درست روبهروی پنجرهی اتاق من نشسته است. شادی میگوید، خیال میبافی. هیچ زنی آنجا نیست. شادی دخترم است. هر روز نشده، یک روز در میان به من سر میزند. از این که نمیخواهم از اتاق بیرون بروم، از دستم عصبانی است. اما چیزی نمیگوید. یعنی مثل خیلی از دخترها برای مادر پیرشان موعظه نمیکند. میگویم، خب، چیزی بگو. میگوید، نه. درست نیست. خودت خواستی. همانطور که تو به بچهبازیها و دیوانه بازیهای من در نوجوانی و حتا جوانی هیچ نگفتی و گذاشتی هر بلایی میخواهم سر خودم بیاورم من هم کاری به کار تو ندارم. زندهگی خودت هست. اگر خواستی حتا میتوانی یک کاسه زهر سر بکشی و یا با طنابی خودت را دار بزنی و یا بروی بیرون و خودت را بیاندازی زیر چرخهای قطار و یا چرا راه دور بروی. از همین پنجره خودت را پرت کنی پایین و بروی بنشینی کنار دست همزادت. اسم همزاد را خودم روی آن زن خیاباننشین گذاشتم. شادی میگوید، تو برای خودت دنیایی داری. در واقع میخواهد بگوید تو هم برای خودت دیوانه شدهای و یا دنیای دیوانهای داری. نمیگوید. هنوز آن حریم مادر و دختری بین ما گسسته نشده است. مرا تو صدا میکند اما این رسم همیشهی بین ما بوده است. اگر غیر از این بود و میخواست مرا شما بخواند و در حضورم ضمیر دوم شخص و در غیابم ضمیر سوم شخص به کار میبرد که من با او غریبه بودم واو با من. نه من از همان اول از همان کودکی گذاشتم که به من تو بگوید. دلم میخواست حتا مرا به نام صدا کند که نشد. بلکه این و آن و بابا و مادر بزرگ و عمه و خاله گفتند، مامانت مامانت. او هم مرا مامان صدا کرد. میگویم، عزیرم دیگر مرا مامان صدا نکن. من دیگر مامان نیستم.
با تمسخر میگوید، مامان نیستی؟ پس چه هستی؟
میگویم، زنی که از زندهگی زده شده است و دلش به این چهار راه خوش است.
میگوید، این چهار راه چه دارد که تو را چنان شیفته کرده است؟
میگویم، نگاه کن. آن گوشه یک ساختمان چند طبقه با بالکنهایی از نردههای چوبی کنده کاری شده دارند و آپارتمانهای نقلی که روی هم چیده شدهاند، مثل جعبههای مقوایی با رنگهای نارنجی و قرمز و سبز. نگاه کن آن ساختمان را میگویم، مثل یک رنگین کمان است که یک سرش توی زمین فرورفته و سر دیگرش به آسمان نمیرسد. ففط تا چهار طبقه از زمین سر بلند کرده است. البته که بالای سرش آسمان آبی است. آبی آبی. و من آن آسمان آبی بالای سر ساختمان چهار طبقهی رنگین کمانی را دوست دارم. وقتی هم ابری میشود و یا باران که میبارد بازهم رنگین کمان سر جایش هست. و آن گلدانها که در بالکنها چیده شدهاند و یا آن رخت آویزها که رختهای بچه گانه و زنانه و مردانه رویشان پهن میشوند و باد که میآید تنها تکان تکان میخورند و با گیره چوبی و پلاستیکی به نوارهای نازک بین میلهها چسبیدهاند. و باد اگر خیلی تند باشد، تمام رختآویز را با جا سرنگون میکند و من نگاه میکنم تا زنی یا مردی در بالکن را باز کند و رختآویز را بردارد و به درون ببرد.
شادی میگوید، پس تو پشت این پنجره نشستی که زاغ سیاه ساکنان آن ساختمان به قول خودت رنگین کمانی را چوب بزنی. تو که روزی آنهمه فعال بودی و یک ساعت در خانه بند نمیشدی از این جلسه به آن جلسه از آن کار به این کار میرفتی که لقمه نانی فراهم کنی و مرا و سعادت را به مدرسه و دانشگاه بفرستی و حالا که باید برای خودت زندهگی کنی، داری فقط تماشا میکنی.
میگویم، که سعادت پر زد و رفت.
میگوید، رفت دنبال سرنوشتش. رفت که دنیا را کشف کند.
میگویم، دنیا کشف شده است. نیازی به کشف دوبارهی او نیست.
لبخندی به تحقیر میزند. میگوید، بچه که بودیم و تو که جوان بودی، نظر دیگری داشتی. میگفتی…
نمیگذارم ادامه دهد. میگویم، آری تقصیر من است.
میگوید، تقصیرتوست که به ما بال و پر دادی و گفتی که باید خودمان دنیا را کشف کنیم.
هیچ نمیگویم. به قول قدیمیهای خودمان حرف حساب را جواب نیست. مقصر واقعی من هستم. اما…
هزار حرف در این اما هست و من ادامه نمیدهم.
شادی میگوید، باید بروم
میپرسم، کجا؟ چرا به این زودی؟
میگوید، خودت که میدانی. من هم برای خودم مسئولیتهایی دارم. مسنولیتهایی که نگذاشته است پرواز کنم و به کشف دنیا بروم.
میگویم، تو در حال کشف بزرگتری هستی. کشف یک انسان.
میگوید، راست میگویی. آن انسان در کلاس موسیقی است. باید بروم بردارمش.
به ساعتش نگاه میکند و میگوید، باید بروم و میرود. و جای خالیاَش و عطر آشنایش و نگاهش و دستان نوازشگرش در خانه میماند. و من مدتی به همان نقطهای که ایستاده بود و دستگیره در را گرفته بود، نگاه میکنم و نگاه میکنم. تا صدای بوق ممتدی مرا به خود میآورد. به خیابان نگاه میکنم. و همان زن را میبینم که از خیابان میگذرد تا در آن گوشهی معهود بنشنید. کلام را با شادی در ذهن دنبال میکنم..
میگویم، من نگران ساکنان ساختمان رنگین کمانی نیستم. من نگران آن زن هستم که حتا روزهای بارانی هم به این چهار راه میآید. بساطش را دورش پهن میکند. یک پلاستیک کت و کلفت که به برزنت شباهت دارد، زیرش پهن میکند. یک کیسه پلاستیکی به رنگ زرد روی سرش میکشد. بساطش را پهن میکند و مینشیند. و چه نشستنی. هیچکس نگاهی به او نمیاندازد. حتا آنان که پولی جلویش میاندازند و هیچکس نمیپرسد حتا علاقهای هم نشان نمیدهد که زن چه در بساط دارد. من که فکر میکنم نوعی جادو و جنبل داشته باشد و یا شاید نوعی آیندهگویی. آری. من یقین دارم که زن میتواند پیش گویی کند. اما چرا هیچکس توجهی به او ندارد. من اگر روزی از این اتاق کنده شوم، اولین کاری که میکنم به دیدار او میروم. چند بار سعی کردم از همین بالا، از درون اتاق؛ راستش جرات نکردم روی بالکن بروم و از آنجا او را صدا کنم که صدایم را بشنود. نمیدانم چرا. شاید هم میترسم. آره، فکر میکنم دلیل اصلیاش ترس باشد. راستش را بگویم، حضور او نوعی ترس به همراه دارد. نمیدانم چه پیشگویی در انبان خود دارد. یقین دارم در آن کتابچه که همیشه روی زانویش باز است و گاهی هم وردهایی زیر لب زمزمه میکند که من البته نه صدایش را میشنوم نه میتوانم حدس بزنم چه وردهایی میخواند. فقط حدس میزنم و به حدس خود یقین دارم. من معمولَن، یعنی تا بهحالکه اتفاق نیافتاده حدس دروغ و یا بیخودی بزنم. خیلی کم حدس میزنم و وقتی هم حدس میزنم اگر نه صددرصد که نود و نه درصد درست از آب درمیآید. و حالا هم یقین دارم یعنی حدس میزنم که زن دارد ورد میخواند. شاید هم، شاید که نه یقینن فاجعهای در راه است.
شادی میگوید، اینقدر نفوس بد نزن. چه فاجعهای. کن فیکون که نمیشود.
میگویم، کن فیکون که نه. اما فاجعه فاجعه است. حتا اگر از دماغ کسی خون بیاید باز هم فاجعه است.
شادی بلند میخندد و میگوید، از کی تا به حال اینهمه دل نازک شدهای. کم فاجعه در زندگیاَت دیدهای. هنوز هم خون دماغ را فاجعه میدانی.
هیچ نمیگویم، نمیخواهم با شادی بحث کنم. آدم با بچهی خودش بحث نمیکند. نمیخواهم بگویم اگر از خانه بیرون نمیروم به دلیل حضور آن زن است که چهار راه آرام و خوشبخت مرا به بوی فاجعه آلوده است. آنجا مینشیند. بساطش را پهن میکند. بساطی که هیج خریداری ندارد. حتا نگاه کسی را هم به خود نمیخرد. و من از این بالا میخواهم فریاد بزنم مردم از کنار آن زن چنان بی اعتنا گذر نکنید. او برای شما فکرهای خطرناکی در سر دارد. این فکرها شبها دیروقت به سراغم میآیند. روزها دلم برای زن میسوزد. وقتی باران میبارد که در این شهر ساحلی باران به فراوانی میبارد، دلم برای زن میسوزد. انگار خودم هستم که زیر باران نشستهام. حس میکنم دستهایم و موهایم و لباس تنم زیر باران خیس میشود. آن روپوش پلاستیکی هم کاری نمیکند. مجبورم هر نیم ساعت به نیم ساعت لباسم را عوض کنم و موهایم را با حوله خشک کنم. شادی اگر باشد، اینکار را نمیکنم. میگذارم که از موهایم آب بچکد. و لباسم خیس خیس شود. بعد که سرما میخورم و مثل مرده میافتم، انگار که بچهی دوساله باشم که مریض شده باشم، تر و خشکم میکند و در همان حال سرم داد میزند که به فکر خودم نیستم و برای او دردسر درست میکنم. میگوید، بچهی بازیگوش. باز خودت را سرما دادی. چند هزار بار بگویم که مواظب خودت باش. و من دلم میخواهد گریه کنم و بگویم، تقصیر من نیست. تقصیر آن زن است که روزهای بارانی هم ول کن نیست. نمیدانم از کدام گوری پیدایش میشود و در این چهار راهِ عزیز کردهی من مینشیند و سر تاپای مرا زیر باران خیس میکند و من جرات نمیکنم لباس عوض کنم. یعنی وقتی تو هستی اینکار را نمیکنم اما تو که نباشی به خودم اجازه میدهم که هرکار دلم خواست بکنم. درست مثل خودت و سعادت وقتی که بچه بودید، در غیاب من خانه را روی سر خودتان میگذاشتید. همبازی هم نداشتید. اما میگفتید که دارید. میگفتید نصف بچههای کوچه با شما دوستنند. اما کوچه اصلن بچهای نداشت. یعنی ما که در این چهار راه زندهگی نمیکردیم ما در یک کمپ زندهگی میکردیم و در آن کمپ هیچ بچهای نبود. فقط تو بودی و سعادت، و همهی ساکنان کمپ شما دو تا را دوست داشتند.
نمیدانم چهطور شد که حرف بچهگیهایتان پیش آمد. نه باور نکن. کمپی در کارنبود. شما دوتا در آغوش پدر و مادرتان بزرگ شدید. پدرتان خوب…
بهتر است در بارهی او هم هیچ نگویم. یعنی همه را گفتم. دیگر گفتن ندارد. تا سالها منتظرش بودید که بیاید. خب، نیامد. لابد نمیتوانست بیاید. آن نامهها را هم خودم مینوشتم که شما فکر نکنید پدر ندارید. واقعیت آن بود که نداشتید. خب، آن بیچاره هم تقصیر نداشت. به جایی رفته بود که نمیتوانست برگردد.
اصلن چرا باید از این چیرها صحبت کرد. من داشتم از آن زن میگفتم و تو گفتی همزاد من است. اما من فکر نمیکنم ربطی به همزاد و این حرفها داشته باشد. او برای خودش آدم ویژهای است. یک نوع انسان بیمانند. منظورم این است که پدیدهی خاصی است.
تا وقتی به این چهار راه نیامده بود، چهار راه برای خود مکانی یگانه بود. یعنی برای من یگانه بود. هیچچیز کم نداشت. آن ساختمان چند طبقه را که گفتم، یعنی توصیفش را شنیدید. گفتم که به رنگین کمانی میماند که از زمین سبز شده باشد. اما فقط آن ساختمان نیست که یک گوشه از چهارگوشهی چهار راه را به خود اختصاص داده است. در طبقهی اول، در واقع در طبقهای که همکف خیابان است، یک رستوران، نه شاید بهتر است بگویم، یک بار و یا یک قهوهخانه و از همه بهتر اینکه بگویم مخلوطی از همهی این سهتا دایر است. نامش هم قهوهخانهی رنگارنگ است. درست مثل ساختمان که هر رنگی را که بخواهید در خود دارد. این رستوران یا قهوهخانه و یا بار هم به نوبهی خود یگانه است. از صبح سحر شاید بشود گفت، از طلوع آفتاب تا ساعتها بعد از نیمه شب باز است و همیشهی خدا آدم تویش هست. اما هیچ وقت غُلغُله نمیشود. همیشه در آن موسیقی نواخته میشود. آنروزها که دل و دماغ بیرون رفتن داشتم، روز نبود که سری به آن قهوهخانه نزنم و گوشهی دنجی برای خودم پیدا نکنم و به موسیقی سُکرآورِ که آن گوش ندهم. گاه شده بود که پشت میزم خواب رفته بودم. اما نه، این حرفْ دروغی بیش نیست. این را یکی از همان کارکنان و یا کسانیکه به مشتری خدمات میدهند به من گفت، خیلی هم گستاخانه. فکر میکنم با موسیقی که خوب، البته من موسیقیشناس نیستم و فرق بین بلوز و جاز و پاپ و راک و آن دیگرها را نمیدانم. اما موسیقی موسیقی است و کافی است که با رگ و پی من پیوندی برقرار کند. آنوقت است که مرا به قول معروف تا ملکوت عرش اعلا که البته من نمیدانم چهجور جایی است میبرد. من هم برای خودم سوار امواج یکی از آن موسیقیها شده بودم. حالا اگر بپرسید، چه نوع موسیقییی بود، و نوازنده و خوانندهاش که بود، من هیچ نمیدانم. اهل تفرعن و تکبر و فضلفروشی و این حرفها نیستم. موسیقی را دوست دارم بیآنکه سازنده و نوازنده و نام آهنگ و نوع آن را بشناسم. موسیقی هر چه باشد انگار بر تار و پود پوست و گوشت تن من نواخته میشود. گاه هم مرا به عالم هپروت میبرد. آن روز یا آن شب هم لابد در همین احوالات بودم که کارکن قهوهخانه که خیلی هم بچهسال به نظر میرسید، دست روی شانهام گذاشت و گفت، خانم…
و من چشم باز کردم و مثل کسی بودم که از بالای ابرها افتاده باشم. اغراق نمیکنم. دور و برم پر از تودههای ابر سپید و کبود بود. درست مثل وقتی که سوار هواپیما - به قول فروغ فرخزاد - در ارتفاع هزاران پایی پرواز میکنید. اینطوری بود که ناگهان از جای پریدم. دخترک گفت، میبخشید اما اینجا خیلی شلوع شده و جای نشستن نیست. شما اگر خوابتان گرفته بهتر است به خانهتان بروید. من هم با انگشت نشانهام به پنجره و پشت پنجره اشاره کردم و گفتم، خانهی من آنجاست. من از همانجا هم میتوانم صدای این موسیقی را که مرا به عرش اعلا برده بود بشنوم، اما دوست دارم… که مدیر کافیشاپ دختر را صدا کرد و دختر رفت اما من از بالای ابرها پایین آمده بودم. بساطم را جمع کردم که بروم. نگاهی هم به دور و بر خودم کردم. آدم چندانی در کافیشاپ نبود. پس دخترک مرض داشت که مرا از بالای ابرها پایین کشید؟! مدیر کافیشاپ که همهی بیست چهار ساعت شبانه روز را پشت دخل ایستاده است به من لبخند زد و چیزی زیر لب گفت. اما من از وجناتش چیز چندانی نفهمیدم. یادم هم نیست بعد از آن واقعه یعنی سقوط از بالای ابرها دوباره به آن کافیشاپ رفته باشم.
شادی میگوید، اگر میخواهی برای تنوع و یا لذت بردن از یک فنجان قهوه از خانه بیرون بروی چرا این کافیشاپ کوفتی را انتخاب میکنی. برو به یک جای شلوغ. به چهارراهی که حداقل چند تا آدم درست و حسابی ببینی. اینجا که فقط آدمهای محل هستند. همان پیر و پاتالها و خرده کاسبها و دو به همزنها و چشم ودل تنگها.
میگویم، اینقدر بیانصاف نباش و ندیده و نشناخته قضاوت نکن. من این محله را دوست دارم. هم قهوهخانهاش را و هم دکانهایش. مثلن همین مغازهی گلفروشی که هم بقالی است و هم گلفروشی و صاحبش که نفهمیدم چینی است یا ویتنامی یا کامبوجی یا تایلندی یا…
و شادی ادامه میدهد، یا، یا، یا، یا. چهقدر یا دراز میکنی. بالاخره از یکجایی هست دیگر. لابد او هم تو را ایرانی یا افغانی یا عراقی یا سوری یا مصری یا، یا، یا، یا، به حساب میآورد.
آری داشتم از این محله میگفتم که در نوع خود یگانه است. اما شادی با من موافق نیست. در واقع بین من و شادی همیشه اختلافاتی هست و همین اختلافات است که ما را به حرف زدن و گفتوگو کردن وامیدارد. او دوست دارد زندهگی را از دریچهی آدمی خوشبین نگاه کند و من گاهی…
میگوید، خب، تو هم زیاد بدبین نیستی. اما تازهگیها دل به هیچ خوش کردهای.
میگویم، میخواهی بگویی این چهار راه هیچ است.
میگوید، این چهار راه هیچ ندارد که تو به آن دل خوش کنی باید از خانه بیرون روی. باید به دنیای بزرگتری قدم بگذاری.
میگویم، من آن دنیای بزرگتر را دیدهام و در آن هیچ ندیدهام. اما در این چهارراه دنیایی میبینم که در آن دنیای وسیع ندیدهام. حتا برگ درختها برای من حکایتها دارند و با باران آواز میخوانند. و آن قهوهخانه و آن گلفروشی و آن خانههای دور که لابلای درختان گم شدهاند و آن آدمها که از دور دیده نمیشوند و بیشک ساکنان آن خانهها هستند.
شادی گفتهام را قطع میکند و میگوید، همینطور اگر ادامه بدهی، از تمام شهر و کشور و قاره میگذری و به سرزمینهای دور و دهکورههای کشف نشده میرسی.
میگویم، به همان جاها که سعادت در پی گشت و گذار رفته است.
میگوید، من هیچ نمیدانم. من اگر زرنگ باشم…
زن همزاد من در چهار راه نشسته است. من به او نگاه میکنم. کاش میشد از او بپرسم در پی کشف چیست؟ اما هیچ پیدا نیست که آن زن زبان مرا بداند و یا من زبان او را بدانم.
در این خیالاتم که زن کند و آهسته از جایش بلند میشود. بساطش را جمع میکند و از آنجا دور میشود. روی بالکنهای آنسوی خیابان کسانی ایستادهاند. زن و مرد و کودک و برای زن دست تکان میدهند. کارکنان قهوهخانه و گلفروشی و آن مغازهی لوازم دست دوم فروشی هم دم در مغازههایشان ایستادهاند و برای زن که با بساطش در خیابان روبهروی پنجرهی من دور میشود، دست تکان میدهند و لبهایشان میجنبد که من صدایشان را نمیشنوم. من هم پنجرهی اتاقم را باز میکنم. زن دور شده است اما من امیدوارم صدای مرا بشنود. میخواهم بگویم، خدا حافظ زن غریبهی عزیز که صدایم در گلو میماند. اما زن انگار سخنان مرا شنیده است. لحظهای میایستد و بعد برمیگردد و به من اشاره میکند که به دنبالش بروم. و من اصلن نمیفهمم کی و چهگونه شال و کلاه میکنم و از خانه بیرون میزنم. خبابان آن چیزی نیست که من از آن بالا میدیدم. دلم میگیرد. به هرکجا نگاه میکنم، زنی نمیبینم. زن رفته است و من در چهارراهی که نشان آشنایی در آن نمیبینم ایستادهام و از خودم میپرسم، کار درستی کردم؟ باید از خانه بیرون میآمدم. بیآنکه جوابی برای پرسشهای خود داشته باشم. در مسیری که زن را دیده بودم به راه میافتم. انگار کسی در درونم زمزمه میکند، باید رفت. باید رفت.