دیدار

فرزاد حسنی
فرزاد حسنی

بر مزار پدر داستان نویسی ایران

 

بچه های روزنامه همشهری چندین سال پیش از من رسیده بودند اینجا و هر روز صبح در ساعات مشخصی با ضبط صورت می نشستند پای حرف هایش. گمانشان بر این بود که به خاطر کهولت و پیری، حافظه اش یاری نمی دهد و کار دشواری برای تطبیق اظهاراتش با تاریخ خواهند داشت اما اینگونه نبود. می دانم تا قرنی را طی کند، حافظه اش همچنان فعال و دقیق بود.

از سال 72 شیفته پاورقی مصاحبه اش در روزنامه همشهری بودم و هر روز بخش هایی از آن را می خواندم و خدا می داند با چه مشقتی در مشهد آن روزگار، روزنامه همشهری را با یک روز تاخیر تهیه می کردم و چه شوقی داشت خواندن این پاورقی و کشف و شهود در تاریخ و فرهنگ و ادبیات از میان گفته های او… از نوشته هایش درباره بزرگ علوی و جلال بگیر تا خاطرات جنگ جهانی اول و دوم و ماجرای سید جمال واعظ (پدرش) و چگونگی مرگش و شرح حال مهاجرتش از بیروت تا برلین دوران جنگ و اقامت گزیدن در ژنو.

بریده پاورقی ها بعدها از طرف همشهری کتاب شد. گمان کنم اگر خانه مادری را خوب بگردم در گوشه انبارش بریده های روزنامه همشهری را هنوز دارم. دسته بندی شده و کلاسه شده و منظم.

پیر ادبیات بود «محمد علی جمالزاده»…. و در آغاز شور خواندن و آشنایی با ادبیات ایران، لابد هر کداممان چیزی از نوشته هایش خوانده ایم تا بدانیم سرگذشت داستان کوتاه از کجا شروع شد و «خلقیات ما ایرانیان» را از لابه لای نوشتار او کشف کرده ایم… همه ما با نوشته های او فهمیده ایم که فارسی به چه مزه ای دارد و بعدها در زندگی و مواجهه با خارجیان بود که کشف کردیم به راستی «فارسی شکر است»….

یافتن مزارش کار راحتی نبود…. در هیچ جا آدرس و نشانی از مزارش پیدا نکردم. تنها منبع و مرجعم، یادداشت ها و سفرنامه یک روحانی بود که بیش از ده سال پیش به سویس سفر کرده بود و با دیدگاه خاص خودش سفرنامه ای درباره ژنو نوشته بود.

او در نوشته هایش محل مزار را گورستان محله Grand saconnex در محله “Palaxpo” معرفی کرده بود.

پیدا کردن گورستان Grand saconnex چندان دشوار نبود. تقریبا نزدیک به فرودگاه ژنو است. می توانی پریدن هواپیماها را از این گورستان ببینی. از میدان «ناسیون(nation)» تقریبا رو به بالا چهار کیلومتری پیاده رفتم تا به این گورستان کوچک برسم اما مسیر را اشتباه آمده بودم و نشانی غلط بود. هوا ابری و کمی سرد بود و در گورستان پرنده هم پر نمی زد.

نیم ساعتی بعداز گشت و گذار در این گورستان، مردی الجزایری داخل گورستان شد. برای ارتباط گرفتن با او مخلوطی از فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و عربی را به کار گرفتیم تا سرآخر زبان مشترکی یافتیم. همین که بدانی رئیس جمهور مملکتش «بوتفلیقه» است و از «آلبرکامو» و «فرانتس فانون» صحبت کنی شاید برای شروع کافی باشد.

به من گفت در محله Palaxpo گورستان دیگری هم وجود دارد. از گورستان بیرون آمدیم.

 پرسید: ماشین داری ؟

گفتم: نه پیاده آمده ام.

گفت: می خواهی من برسانمت ؟

 گفتم: چی از این بهتر.

همسر محجبه اش توی ماشین نشسته بود. بیرون آمد و سلام کرد. به او گفت مسلمان است و از ایران.

توی راه درباره الجزایر صحبت کردیم. به زن گفتم: شما «جمیله بوپاشا» را می شناسی ؟

نه مرد و نه زن هیچکدام جمیله را نمی شناختند. «محسن مخملباف» درباره سرنوشت این زن مبارز یادداشت عجیبی را چندین سال پیش در مجله فیلم نوشته بود. زنی که بعد از سال ها مبارزه اینک در حومه الجزیره در چیزی شبیه آلونک روزگار می گذراند و این هم لابد قسمتی از مبارزه است و یا سهم او از مبارزه برای آنچه در ذهن داشت و آلونک احتمالا بخشی از مدینه فاضله ای بوده که سهم جمیله شده.

زن و مرد هر دو با تأکید مؤکد می گفتند چیزی از جمیله نمی دانند و حتی اسمش را هم نشنیده اند و این برای من عجیب بود. هر دو بالای چهل و پنج سال سن داشتند و باید لااقل از پدران و مادران خود چیزی درباره او شنیده باشند.

پالکسپو(Palaxpo) نمایشگاه بسیار بزرگی است از آثار هنری و روبروی آن یک گورستان بسیاری قدیمی. با پیرمرد الجزایری داخل شدیم و گورستان را گشتیم و چند دقیقه بعد فهمیدیم آخرین مرده بیش از پنجاه سال پیش آنجا دفن شده بود.

آدرسی را که آن روحانی نوشته بود غلط بود. همانجا با مرد الجزایری و همسرش خداحافظی کردم. پیاده سمت راست گورستان را گرفتم و پایین رفتم. هتلی بسیار بزرگ در سمت راست خیابان بود. داخل هتل از پذیرش درباره گورستان های دیگر این اطراف پرسیدم. یکی از کارمندان هتل که مکالمه را می شنید به من گفت گورستان دیگری هم در همین اطراف است که یک شاهزاده ایرانی در آن آرمیده ولی از روی نقشه نتوانست کمک کند. فقط گفت می دانم در همین حوالی است.

راهنمای بعدی یک راننده تاکسی بود. راننده تاکسی مراکشی وقتی فهمید مسلمان هستم کلی تحویل گرفت و بعد گفت در ژنو چهار گورستان داریم ولی مسلمانان عمدتا در یک گورستان دفن می شوند و آن کسی را که دنبالش هستی حتما در آن گورستان پیدا می کنی.

بهش گفتم حالا که اطلاعات دقیق داری خوب لطفی بکن و ما را به مقصد برسان.

گفت: بپر بالا.

مسیر زیادی نرفته بودیم که کنار یک فروشگاه بزرگ (که در سوئیس به آنها میگروس می گویند)توقف کرد و در باغ بزرگی را نشان داد و گفت: آنجاست… نگاه کن !

گفتم: اسم این محل و گورستان چیه ؟

گفت: petit saconnex

حالا رسیدم به سر در یک باغ بزرگ که پر از درختان سرسبز و قشنگ است و محلی خوبی است برای آرام گرفتن.

باز هم پرنده پر نمی زند. نوشته های مرد روحانی می گفت جمالزاده اگر در این گورستان باشد باید در گوشه شمال غربی گورستان دفن شده باشد.

قبل از جمالزاده آرامگاه شاهزاده ایرانی را پیدا کردم. «احمد رضا پهلوی» برادر محمد رضا کسی که در تاریخ چیز زیادی درباره او و فعالیت هایش نه دیده و نخوانده بودم، بیش از بیست و شش سال پیش اینجا آرام گرفته.

 

 

جمالزاده در فاصله 60 متری او با همسرش زیر یک درخت کوچک آرام گرفته بود. سنگ مزارش کوچک بود و عکسی از او و همسرش روی آن نصب شده بود و اسم هر دوشان با حروف لاتین نوشته شده بود.

بالاخره رسیدم سر مزار… می گویند جوینده یابنده است. در هوای سرد پاییزی ژنو صحت این گفته لااقل برای من یکی اثبات می شود…. نمی دانم چرا پرندگان زیاد تمایل به پر زدن در گورستان های اینجا ندارند و نتیجه اینکه در گورستان تنها صدایی که می شنوی، صدای نسیم است و خش خش برگ ها زیر پاها و عجیب اینکه کوچکترین نشانی از ترس و واهمه هم به سراغت نمی آید.

سر مزار با او به طنز حرف زدم… خواستم کمی بخندد… معلوم بود مدتها کسی این اطراف نیامده… رنگ رخ مزار این را نشان می داد… چه باک که خواسته خودش بود… اصفهان کجا و اینجا کجا؟

بارها و بارها دلایل و انگیزه های مختلف می توانست در سال های آخر عمر، او را به ایران بکشاند.

خبر دارم که برایش مراسم بزرگداشت گرفتند، نیامد. پیشنهاد وزارت دادند و هزار و یک ترتیب دیگر فراهم شد اما او نیامد. یکی از دلایل نیامدنش را بیماری همسرش و نیاز به عمل جراحی آب مروارید ذکر کرده در جایی و برای هر نیامدنی هم دلیلی عنوان کرده که به نظر زیاد منطقی و مستدل نیست با این همه این پیر همیشه مهاجر و غربت نشین فارسی را از خیلی از ماها بیشتر و دقیق تر پاس داشته و تا پایان عمر به فارسی، که شکر بوده، نوشته و همین برای اینکه به احترامش رنج و مشقت رسیدن به اینجا را به جان بخری کافی است.

مکالمه را با طنز شروع کردم.

بهش گفتم: واسه تو که چیزی نبود اگر و فقط اگر چهارده سال دیگر بیشتر زنده می ماندی می توانستیم مفصل درباره خلقیات ما ایرانیان اینجا توی ژنو گپ بزنیم.

ولی چه فایده که جمالزاده خسته شده بود از روزگار… روی سنگ قبرش نوشته فقط صد و پنج سال عمر کرد(!)… بی خودی یاد دوستم افتادم که خانواده شان عمر زیاد می کردند…

می گفت: عموم فوت کرده بود و پدرم رفته بود بالای سرش و گریه می کرد و با هق هق می گفت: “داداش چرا زود رفتی از بینمون”….

ازش پرسیدم: “خوب عموت چند سال داشت؟”

آهی کشید و با غصه گفت: “صد و یک سال”

ادامه دادم: “و پدرت چند سالشه؟”

.. گفت: “ پدرم سنی نداره نود و هفت سالشه”

مقصود اینکه اینجوری حساب کنیم جمالزاده سنی نداشت و می توانست تا رسیدن من به اینجا زنده باشد…

تازه به اینجای ماجرا رسیده بودم که اولین جاندار توی گورستان را دیدم. پیرزنی با کالسکه ای از دور پیدا شد و آرام آرام آنقدر آمد تا به گوشه شمال غربی گورستان و من رسید و دیدم توی کالسکه طفلی زیبا و شیرین آرام نشسته و کلاه پوش نشسته به تماشای این سنگ های مزار.

انگاری اینجا گورستان حس بدی را ایجاد نمی کند که پیرزن این بچه را برای هواخوری به انجا آورده. با خودم گفتم انگاری پیرزن می خواهد بچه هوای زندگی را در همسایگی مرگ، به داخل شش هایش بکشد.

یکی دو عکسی که با جمالزاده گرفتم، را پیرزن لطف کرد و گرفت. اگر نگاهم به دوربین نیست برای این است که چشم دوخته ام به آبی چشم های طفل در گوشه کادری که من تصویر پیرزن دوربین به دست را می بینم.

در گورستان های ژنو در کنار هر قطعه حوض کوچکی و چند آب پاش قرار دارد. انگار اینجا هم مثل ما رسم دارند هنگام زیارت مزار سنگ قبر بشویند و همین کار مرا راحت کرد.

گل های دور مزارش آبیاری شد و تنه درخت کنارش سیراب، سنگ مزار شست و شو شد و فاتحه ای برای او و همسرش که در کنار هم آرام گرفته اند خوانده شد به یاد بود.

ژنو- نوامبر2011

 

توضیح اضافه

سید محمدعلی جمال‌زاده (۲۳ دی ۱۲۷۴ در اصفهان- ۱۷ آبان ۱۳۷۶ در ژنو) نویسنده و مترجم معاصر ایرانی است. او را پدر داستان کوتاه زبان فارسی و آغازگر سبک واقع‌گرایی در ادبیات فارسی می‌دانند. او نخستین مجموعهٔ داستان‌های کوتاه ایرانی را با عنوان یکی بود، یکی نبود در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در برلین منتشر ساخت. داستان‌های وی انتقادی (از وضع زمانه)، ساده، طنزآمیز، و آکنده از ضرب‌المثل‌ها و اصطلاحات عامیانه‌است

جمال‌زاده در سال ۱۳۷۶ از آپارتمانش در خیابان «رو دو فلوریسان» ژنو به یک خانه سالمندان منتقل شد. بنا بر نوشتهٔ ثبت شده در کنسولگری ایران پس از درگذشت او ۲۶ هزار برگ از نامه‌ها، دستنوشته‌ها و عکس‌های او در خانه‌اش به سازمان اسناد ملی تحویل داده شده‌است. جمالزداه روز هفدهم آبان 1376 در شهر ژنو- کنار دریاچه لمان-در سن یکصدو شش سالگی درگذشت.

محمدعلی جمالزاده را همراه با صادق هدایت و بزرگ علوی سه بنیانگذار اصلی ادبیات داستانی معاصر فارسی می‌دانند. داستان کوتاه «فارسی شکر است» را که در کتاب یکی بود یکی نبود او چاپ شده‌است، عموماً به عنوان نخستین داستان کوتاه فارسی به شیوهٔ غربی می‌شمارند. این داستان پس از هزار سال از نثرنویسی فارسی نقطه عطفی برای آن به شمار می‌رفت. به علاوه، مقدمهٔ جمالزاده بر کتاب یکی بود یکی نبود سند ادبی مهم و در واقع بیانیه نثر معاصر فارسی است. در این مقدمه جمالزاده مواکداً بیان می‌کند که کاربرد ادبیات مدرن نخست بازتاب فرهنگ عامه و سپس انعکاس مسائل و واقعیتهای اجتماعی است.