با لغو مصونیت قضائی سعید مرتضوی و دو تن از همدستانش در پرونده کهریزک، گوشه ای از این مجسمه شکست، و او حالا حق دارد که بترسد و شرط احتیاط است که در اندیشه آن باشد که تا دیر نشده از مهلکه بگریزد. گرچه که هنوز تا آن نقطه که انتظارش می رفت و می رود فاصله ها هست، هنوز حکمی علیه وی صادر نشده و او هنوز هر صبح سینه جلو داده با لبخند مشهورش همراه با سه گارد محافظ مسلح به محل کار پر مراجع و پرمداخل ستاد مبارزه با مواد مخدر و قاچاق کالا و ارز می رود و همچنان از این که آدم ها را در صف انتظار اویند لذت می برد، لذتی که آثارش در تمام حرکات بدن وی هویداست.
وقتی دولت محمود احمدی نژاد در سال 1380 تشکیل شد واقعیت این است که وی اصلا چنان که امروز هست نبود، کم نبودند کسانی که در انتخاب نشدن آقای هاشمی مزیت ها می دیدند و آن را خیر می شمردند. از چشم اهل هنر، قلم و اندیشه که امروز رحیم مشائی و کلهر و دیگران هر کار می کنند دلشان با این دولت صاف نمی شود، هر چه سر کیسه شل می کنند و از می بخشند باز کار راست نمی آید، در سال هشتاد این دولت تفاوت چندانی با پیش از خاتمی نداشت.
اولین ضربه ای که به باور برخی اهل هنر و قلم خورد انتخاب آقای صفارهرندی برای وزارت ارشاد بود که همان بلائی بر سر احمدی نژاد آورد که آقای میرسلیم بر سر هاشمی رفسنجانی آورد. به جد می گویم اگر سه سال پایانی دولت هاشمی رفسنجانی را نه محمد خاتمی اما علی لاریجانی در وزارت ارشاد مانده بود، کسی مانند هاشمی چنان امتیازهای منفی نداشت که یافت. به جد معتقدم تاثیر آقای میرسلیم در امتیاز منفی آقای هاشمی در سال هشتاد به مراتب بیش از تاثیر آقای علی فلاحیان بود. گروه آقای احمدی نژاد این همه را ندید، یعنی دیر دید و در دام افتاد. چهار سال گذشت تا جبران کرد. در این فاصله اتفاق ها افتاده بود.
دومین ضربه ای که تصویر عمومی دولت احمدی نژاد، در چشم اهل قلم و هنر و اندیشه خورد زمانی بود که شایع شد سعید مرتضوی ممکن است به وزارت دادگستری منصوب شود. گرچه این انتصاب صورت نگرفت اما بعدها معلوم شد آن چه زمینه شایعه وزارت بود بی جا هم نبود. آقای مرتضوی تا از شغل مطلوبش برخاست و نشان داد معاونت دادستانی کل کشور را بر خود نمی پسندد، آغوش دولت برویش باز شد و شغلی که پیش از آن به قالیباف و نقدی و الهام داده شده به مرتضوی تعارف شد. معاونت دادستانی کل را جای خود نمی دانست چون جای قدرت نمائی و فخرفروشی نبود، چون از صبح صدها ملتمس در انتظار نداشت، چون التماس مادران و همسران دربند رفته ها را نداشت، چون امکان احضار صاحب مقامات را نداشت و نمی شد افراد صاحب نام را با لباس زندان در اتاق منتظر گذاشت. با غرور بر کاغذی نوشت “به زندانی … شش عدد آسپرین بدهند”. و این ها همه کارهائی بود که وی پانزده سالی لذتشان را برد.
برخی نویسنده های قدیمی مطبوعات از سر خشم آقای مرتضوی را با محرمعلی خان مقایسه کرده اند، مردی که از دوران رضاشاه تا دهه چهل – یعنی بیش از سی سال – بازبینی و سانسور هنرمندان و اهل قلم برعهده وی بود. بیشتر شاهدان روزگاران قدرت وی رفته اند، همان که به روزنامه نگار جوان در عنفوان جوانی گفت فسقلی تو که هستی، من فرخی یزدی را به خاک انداختم. بدون این تهدید هم آن جوجه خبرنگار به شدت ترسیده بود. در این کادربندی مرتضوی و محرمعلی خان شبیه هم اند، اما نیمه های همان شب که محرمعلی خان جوانک لاغر و جویای نام را در مرسدس خود انداخت و به زندان موقت شهربانی تحویل داد، به محبس آمد در حالی که بوی عرق از دهانش بیرون می زد. جوانک کز کرده بود روی کاشی های سرد زندان موقت و می لرزید، محرمعلی خان به پاسبان عتاب کرد که چرا بهش پتو ندادی گویا گفت “خدا را خوش نمی آید” و ایستاد تا دو پتوی سربازی برای جوجه خبرنگار آوردند و آهسته به او گفت “فردا ولت می کنند. صبح که سرهنگ پرسید بهش نشان بده که ترسیده ای و تنبیه شده ای”. و این درگوشی اش بیشتر از آن پتو گرما بخشید. خبرنگار زیر پتو گریه را با خنده ای از ته دل مخلوط کرد.
این روایت را در آغاز دهه پنجاه شمسی، در ختم محرمعلی خان گفتم. در آن مراسم انبوهی از روزنامه نگاران جمع بودند و هر کدام حکایتی داشتند و ذکر خیری. این مرد وقتی شناسنامه می دادند و ناگزیر بود برای خود نام خانوادگی بگیرد “مطبوعات” را برگزیده بود که برازنده اش هم بود چون که کس در آن سی و اندی سال چنین از تب و تاب روزنامه نگاری ایران با خبر نبود. حالا سئوال این است که امروز روز هنگام دور شدن آقای مرتضوی از مقام داروغگی مطبوعات و فرهنگی مردمان آیا چنین مشایعتی ممکن است، یا برعکس صدها تن خاطره های تلخ و جانگزا دارند.
وضعیت آقای مرتضوی چنان نبود که گمان کنی طبیعت آن شغل است. حکایت کلاه و سر هم نبود. بلکه او رضایت خاطری داشت از آزار این جماعت، و هم زمانی که احمد زیدآبادی در حضور جمعی وی را از نفرین و لعنت خلق آگاه کرد، هم وقتی محمود شمس وی را نصیحت کرد و هم موقعی که صاحب این قلم به آرامی برحذرش داشت باورم نیست که لحظه ای در رفتار خود تجدید نظر کرده باشد.
و باز اگر کسانی گمان برند که این طبع قضاوت و دادستانی است بایدشان گفت همین آقای اژه ای دادستان کل که قاضی تلخ و قاطعی است و شاید در نهایت احکام تندو تیزتر صادر کرده باشد، چنین نبوده است که ساعت یک صبح به همسر زندانی تلفن کند تا با گفتن دروغی به وی باعث رنجش شود. و همین مکالمه را صبح به زندانی که به فرمان وی از اوین به دادگاه آورده شده منتقل کند. چنین نبود که مدام در کار به هم زدن رابطه زندانیان و همسرانشان باشد.
آقای مرتضوی به جلافت و سبکی که داشت به شیفتگی که به مقام و قدرت داشت لحظه ای این گمان را تقویت نمی کرد که درد دین دارد، یا در پی رفع ظلم است، در حالی که بسیاری از قضات تلخ تر از وی، حتی زمانی که حکم سنگین صادر می کردند پیدا بود که به امری باور دارند.
از هفته گذشته که به تائید دادستان کل لغو مصونیت آقای مرتضوی مسلم شد، بی آن که دچار این خوش خیالی شویم که به راستی قرار است آن ها که وی را نگاه داشته بودند رهایش کنند، یک چیز مسلم است. از این پس بار آقای مرتضوی اگر دعاست و اگر نفرین سهم احمدی نژاد و دولت اوست. از دیدگاه همه کسانی که از رفتار و احکام وی زجر کشیده اند، از این پس احمدی نژاد مانند کسی است که به گناهگاری پناه داده باشد، که گیر پاسبانان نیفتد.