هنوز ۲۵ بهمن نشده. محمد مختاری ۲۲ ساله، عکس پروفایلش را در فیسبوک عوض کرده. لوگوی ۲۵ بهمن را گذاشته. محمد می خواهد به تظاهرات برود. محمد خسته است. ناراضی است. آخرین استاتوسش را هم می نویسد: “خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام”.
صانع ژاله دانشجوست. هنر می خواند. او آرزوها در سر دارد. او کرد است. می خواهد مثل بهمن قبادی به سرزمینش خدمت کند. او هم می خواهد به تظاهرات برود.
صدها هزار محمد و صانع لحظه شماری می کنند. صدها اسلحه به دست هم منتظرند. محمد و صانع می روند تا به دیکتاتوری “نه” بگویند. اسلحه بدستان می روند تا به دیکتاتوری “آری” بگویند. محمد و صانع می روند تا بگویند: ما لیاقت زندگی بهتری را داریم. اسلحه بدستان می روند تا بگویند: “شما لیاقت زندگی بهتری ندارید. محمد و صانع ایمان دارند که روزی کشورشان را از دیکتاتور پس خواهند گرفت. یاران دیکتاتور کارشان کشتن ایمان است. کشتن جوان. کشتن امید”…
۲۵ بهمن فرا می رسد. محمد ها و صانع ها همه جا سبز می شوند. صدها هزار نفر به خیابان می ریزند. فریاد می زنند. شعار می دهند. می گویند: از دیکتاتوری خسته شده ایم. می گویند دیکتاتور باید برود. می گویند ما زندگیمان را، کشورمان را می خواهیم. آزادیمان را می خواهیم. حقوق انسانیمان را می خواهیم. ما دیکتاتور نمی خواهیم.
چماق بدستان همه جا هستند. آنها خشمگین اند. از اینکه امید را نتوانستد بکشند. اراده را نتوانستند مهار کنند. ترس را نتوانستند حاکم کنند. خیابان را نتوانستند خالی نگه دارند! محمد ها و صانع ها در مشهد و شیراز، در اصفهان و شهرهای دیگر شعار می دهند. صدای همه یکی شده. فریاد شده.
شعار می دهند. صدایشان به گوش همه می رسد. به گوش مردم شهر. کشور. مردم جهان. دیکتاتور اما نمی شوند.
در گوشه دیگری از شهر، کروبی و موسوی را در خانه حبس کرده اند. تماسشان را با دنیا قطع کرده اند.
همفکران دیکتاتور، خشمگین اند. صداها اذیتشان می کند. آدم ها را دوست ندارند. از اینکه نتوانستند اراده ها را بکشند عصبی اند. از موجودیت مردم می ترسند. تنها کاری که به ذهنشان می رسد، زدن است. چپ و راست می زنند. با باتوم و چماق و زنجیر. بازداشت می کنند. صدها تن را. آنها یاد گرفته اند که مردم را دوست نداشته باشند. آنها یاد گرفته اند که تنها راه زدن و کشتن است. از دل مردم شعار می جوشد و فریاد. از لوله تفنگ آنها گلوله.
شهر پر از صداست. پر از دود. و گلوله هم. سنگفرش خیابان، خونین.
تیرها به سوی چه کسانی نشانه رفته اند؟ می خواهند چه کسی را از پا در بیاورند؟ کدامین صدا را می خواهند خاموش کنند؟
دو جوان در گوشه ای از خیابان افتاده اند. در خون غلطیده اند: محمد و صانع…
محمد و صانع روی زمین افتاده اند. تیرخورده اند. گلوله دیکتاتور، محمد و صانع را از پای در می آورد و آنها جان می سپارند…
آنها جان می سپارند و قاتلانشان، اجسادشان را به خاک می سپارند. قاتلانشان، خانواده هایشان را تحت شدیدترین فشارها قرار می دهند.
همفکران دیکتاتور، موسوی و کروبی را در خانه حبس می کنند. آنها می گویند موسوی و کروبی باید اعدام شوند. خیابان ها اکنون خالی است. کسی از موسوی و کروبی خبر ندارد. دیکتاتور هنوز هست. صانع ژاله دیگر نیست. محمد مختاری ایستاده می میرد. خدا استاتوسش را دید، فریادش را اما نشنید. دیکتاتور هم هنوز نشنیده…