تماشا

لیلا سامانی
لیلا سامانی

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر

مسیح باز مصلوب ونابودی هنر ملی

در بیست و دومین شماره ی تماشا؛ دیگر بار همسفر بزگان فرهنگ و هنر شده ایم در جای جای این کره ی خاکی. در مطلب این هفته از هنر معترض نشانه آورده ایم و رنج فراوانی که از مذهب به زندگی آدمیان تحمیل می شود؛ از سینمای دلهره آور هیچکاک گفته ایم و زنان دلربای فیلم های او که آموزگار بی باکی و نهراسیدن بوده اند برای بسیاری از مردمان جهان؛ از “ ولی الله ترابی ” یادکرده ایم وهنرهای ملی و باستانی ایران که این روزها در آستانه ی نابودی قرار گرفته اند… اینها و بیشتر از اینها را در ادامه ی گزیده نویسی های این هفته ی تماشا از پی بگیرید…

 

مذهب و رنج زندگی…

پایان جولای امسال، مصادف بود با درگذشت “ لئون فراری”، هنرمند معترض و جسور آرژانتینی؛ هنرمندی که آثار خلاقانه و مملو از فریادش، او را به یکی از پیشگامان هنر مفهمومی دنیا بدل کرده است. آثاری مشتمل بر مجسمه های حیرت انگیز و چیدمانهایی مرکب از سادگی ایده های مانیمالیستی و پیچیدگی مفاهیم عظیم.

فراری را بیشتر به سبب محتوای جنجالی آثارش می شناسند، او با برگزیدن موضوعات بحث برانگیزی چون سکس، خشونت، مذهب، جنگ و تبعیض های نژادی و جنسیتی آثارش را به شکواییه هایی با زبانی جهانی بدل می کرد و پرخاشگرانه به سلطه جویان سیاسی و مذهبی می تاخت.

این هنرمند، در یکی از چیدمانهایش مجسمه هایی از “مریم باکره”، “قدیسین” و “مسیح” را درمولفه های آشپزخانه نظیر چرخ گوشت، سینک ظرفشویی، اجاق گاز، رنده، تستر نان و دیگ جای سازی کرده بود، تا بدینسان با الفبای غامضش، از مذهبی انتقاد کند که پیام آور شکنجه و مسب رنج است و در عین حال خوراک آدمی. فراری به سبب این آثار مغضوب “ اسقف برگولیو” اسقف ارشد آن زمان بوئنس آیرس – پاپ فعلی – شد و دادگاهی در آرژانتین با “ ضد کلیسایی” خواندن پیام آثار فراری، حکم به تعطیلی نمایشگاهش داد.

“تمدن غرب مسیحی” هم از جمله ی دیگر آثار اوست، جایی که او نمادهای قدرت و مذهب را در هم آمیخت و اثری سمبولیک در اعتراض به جنگ ویتنام آفرید، مجسمه ای تصویر گرِ “مسیح” مصلوب بر یک بمب افکن آمریکایی.

 

یادی از هیچکاک و زیبارویان بی باک اش…

سیزدهم آگوست، زادروز “آلفرد هیچکاک” سینماگر پر آوازه ی بریتانیایی ست، کارگردانی که به رغم خلق فیلمهایی جاودان در تاریخ سینما، هیچ گاه از سوی آکادمی اسکار قدر ندید. هیچکاک را “سلطان دلهره ” ی سینما نامیده اند، کسی که فیلمهای معماگونه و هراسناکش تا هم امروز سوژه ی تقلید بسیاری از فیلمسازان است.

 اما از سوی دیگر، هیچکاک خالق زنان قدرتمند سینماست، جملگی زنان فیلمهای او زنانی موطلایی هستند با زیبایی خیره کننده، زنانی که درگیر ماجراهایی راز آلود، جنایی و خشن می شوند اما همواره دلربا و شکوهمند باقی می مانند. زنانی که محجوب ترین و ترسوترینشان هم به گاه نیاز و مخمصه، متهور و بی باک می شوند. زیبارویانی چون “اینگرید برگمن” ( آلیشیا- بدنام)، “گریس کلی” ( مارگوت-ام را به نشانه ی قتل بگیر، لیز- پنجره ی پشتی)، “جووان فانتین”( آلیس - ربه کا)، “اوا ماری” (ایو کندال- شمال از شمال غربی)، “جانت لی” ( ماریون - روانی) و “کیم نواک” ( جودی بارتن - سرگیجه).

هیچکاک عموما احساسات عمیق انسانی نظیر ترس، حسد، هوس، خشم و احساس گناه را در کاراکترهای مرد فیلمهایش تجلی می دهد و در این میان زنان را به جایگاه الهه ای با قدرت سحر آمیز مبعوث می کند. الهه هایی که با شمایل گونه گون رخ می نمایند و هیچکاک را در عینیت بخشیدن به تعلیق جاری کارهایش مدد می رسانند.

 

قوانین کلیسا در تقابل با عشق و طبیعت….

پانزدهم آگوست، برای زنان اهل قلم ایتالیا، روزی سرنوشت ساز است، در این روز “گراتزیا دلدا” توانست به عنوان نخستین زن ایتالیایی، برنده ی جایزه ی نوبل شود و زبان زنانه ی ادبیات ایتالیا را رنگ و بویی جهانی ببخشد. گراتزیا دلدا همانند “ویرجینیاوولف” از جمله زنان پیشرو در زمینه ی زنانه نویسی ست. تیغ نگاه زنانه ی او که شخصیتهای زنان داستانش را کالبد شکافی می کند، چنان برنده و ظریف است که داستانهای او را به آثار روانکاوانه ی حیرت انگیزی بدل کرده است. آثاری که عموما به شرح آشوبها، دوگانگی ها و سرگشتگی های سرشت بشر می پرداختند و در همان حال قوانین دست و پاگیر جوامع و سنتهای زنجیر شده برپای انسانهای امروز را مورد نقد قرار می دهند.

او در یکی از برجسته ترین آثارش “وسوسه” (1920)، با شرح زیبایی عشق و ازدواج، تعارض قوانین کلیسا با قوانین انسانی و الهی را به نمایش می کشد و درامی را خلق می کند که در آن کشیش جوانی با نام “پائولو” خداوند را سدی برای رسیدن به معشوقه اش”آنیزه” می بیند. اما آنچه بر عمق این داستان می افزاید، علقه ی عاطفی پائولو به مادرش است. مادری که ریشه ی اضطرابهای بی پایانش ملغمه ای ست از عاطفه ی مادری و پایبندی به سنن مذهبی. همان چیزی که درنهایت خود را قربانی آن می سازد.

 

یورش پلشتی سیاست به معصومیت کودکان…

کتاب “هیروشیمانو پیکا” (۱۹۸۰) یا “تابش هیروشیما” اثر “توشی ماروکی” (۲۰۰۰- ۱۹۱۲) از جمله ی آثاری ست که در حیطه ی کودک و نوجوان و با محوریت فاجعه ی هسته ای هیروشیما خلق شده است. این تصویر گر ژاپنی درست سه روز پس از بمباران اتمی هیروشیما به همراه همسرش “ ایری ماروکی”، نقاش سبک ژاپنی، به این شهر رفتند و با ابعاد عمیق این فاجعه ی انسانی از نزدیک مواجه شدند. همانجا بود که ماروکی بر آن شد تا هنرش را وسیله ای سازد برای تصویر آلام، تقلاها و رویاهای قربانیان افکار مالیخولیایی اصحاب قدرت. او در مشهورترین اثرش”تابش هیروشیما” روایت داستانی – مصوری را از زندگی دختری هفت ساله به نام “می” روایت می کند. کودکی مشعوف در کنار والدین، که حین خوردن صبحانه ی مورد علاقه اش، “ سیب زمینی شیرین”، با آن “اتفاق” رو به رو می شود.

ماروکی این کتاب را با سطوری کوتاه و واژگانی مختصر نگاشته و بیشترین توجهش را معطوف حیطه “ تصویر پردازی” کرده است. او با تاثیر از سبک اکسپرسیونیسم، رنگ و نقش را به خدمت گرفته است تا تاثیر عاطفی این انهدام هولناک را در ذهن مخاطب مستحکم کند. انتخاب هوشمندانه ی او در استفاده از این سبک برای قدرت بخشیدن به روایتش، تابلویی عریان، از چهره ی سیاه و پلید جنگ پدید آورده است. روایتی که در صورت به کار گیری سبک واقعگرایانه به طور حتم از اثر گذاری کمتری برخوردار می بود.

“هیروشیمانو پیکا” حکایت یورش دهشتناک زیاده خواهان سیاستمدار است به دنیای مملو از اعتماد و معصومیت کودکان. چنان که داستان با اشارتی کنایی به متوقف ماندن “می” در قد و قواره ی دختری هفت ساله آخر می شود؛ کودکی با موهای خاکستری و جراحاتی لاعلاج.

 

هنر ملی ایران در معرض نابودی…

مرداد امسال، با خبرخاموشی غریبانه ی مرشد “ولی الله ترابی” از آخرین بازماندگان نقالی ایران همراه شد، “مرشد ترابی”، پس از “سعدی افشار” و “محمود استادمحمد” سومین هنرمندی ست که در طی ماه های اخیر غریبانه می کوچد، هنرمندانی که همگی در زمینه ی نمایشهای آیینی – سنتی فعالیت می کردند و این هنر را با جانشان آمیخته بودند و سرآخر هم به علت کمبود دارو، بی توجهی و فقر رخت از دنیا برکشیدند.

این نقال پرآوازه، هنری را نمایندگی می کرد که این روزها چراغش رو به خاموشی ست، هنری که روزگاری آتش کاروانسراها و قهوه خانه ها را شعله ورمی کرد و با نقالی داستانهای ملی، حماسی و اسطوره ای سرزمین مادری، جمعی سراپاگوش را، گرد هم می آورد. حافظه ی قوی، فصاحت کلام، سخنوری و اشراف تمام و کمال بر شاهنامه از جمله خصایصی بود که “مرشد ترابی” در نقالی هایش از آنها سود می جست. قدرت بیان و انعطاف حرکات بدنی او به گونه ای بود که بیننده را برجای خود میخکوب می کرد، حرکاتی چابک، اغراق آمیز، غلو شده و صحنه پر کن. درست مثل زمانی که با دور زدن وارد صحنه می شد، “منتشا” را زیربغلش می گذاشت، دستانش را بر هم می کوبید و می گفت : “ یکی داستان است پر آب چشم / دل نازک از رستم آید به خشم” و بعد با بهره گیری از شگردهای سخن چون طومار خوانی، حال گردانی، رجز خوانی، حاشیه گویی و … صدای گرم و گیرا و زنگ دارش را از دل حنجره ی توانمندش اوج و فرود می داد و سرانجام زخم خوردن پهلوی سهراب را به تصویر می کشید.