راستانِ داستان

علی رضا رضایی
علی رضا رضایی

بکش و عینکی‌ام کن

 

 

چیزی که شش ماه تمام، بشدت ذهن علی را به خودش مشغول کرده بود، هر روز درست روی صورت اولین نفر از اولین نیمکت کلاس به علی در ته همان کلاس دهن کجی می‌کرد. عینک کائوچوئی سید محمدرضا حسینی پسرک صورت گرد و پخمه‌ی کلاس پنجم دبستان. علی گاهی چنان محو عینک او میشد که انگار تمام آرزوهایش در آن قاب کائوچوئی بی‌رنگی که شیشه‌های ته استکانی عجیب غریبی را روی صورت محمدرضا نگهداری می‌کرد خلاصه شده بود. گاهی که علی آن عینک را روی صورت خودش تجسم می‌کرد، دیگر لحظه‌ای بود که از فرط خوشی نمی‌دانست چه بکند. از وسط زنگ علوم و حساب و تاریخ و جغرافی با همان عینک به نقطه‌ی نامعلومی پر می‌کشید و عموماً با جیغ و داد خانم معلم دوباره به روی نیمکتش برمی‌گشت. گاهی هم میشد حس کرد که آن عینک تمام دلیل علی برای آمدن به جائی به نام مدرسه بود. البته اگر عینک نبود هم ترس از مادر به اندازه کافی می‌توانست دلیل باشد برای به مدرسه آمدن.

اینطوری نمیشد. علی باید کاری می‌کرد. آنهمه حسرت را هر روزه خوردن و رنجی که در عینک نداشتن وجود داشت باید سرانجامی می‌گرفت. علی اول از روش‌های بدون خشونت استفاده کرد: مامان، میشه برام یه عینک طبی بخری؟ - عینک طبی برای چی؟ - برای اینکه دوست دارم. – برو یه چیز دیگه دوست داشته باش. بعد از چندین بار تکرار این دیالوگ در مدت کوتاهی کاملاً مشخص شد که این روش مدنی هرگز نتیجه نخواهد داد. بنابراین علی منتظر اولین حضور خانم بهداشت در مدرسه شد. خوب به خاطر داشت که یکی از چیزهائی که خانم بهداشت حتماً کنترل می‌کند حد و حدود بینائی با تشخیص جهت حروف کج و معوج روی دیوار است. علی این فرصت را نباید از دست می‌داد. لابد اگر خانم بهداشت توصیه‌ی عینک می‌کرد تمام آرزوها یکجا برآورده شده بود. علی صبوری می‌کرد.

بالاخره انتظارها پایان گرفت. خانم بهداشت حی و حاضر در مدرسه بود و بچه‌ها را یکی یکی صدا می‌کرد. نوبت علی که شد با سر به داخل اتاق دوید. و ده دقیقه نشده بود که روبروی آن تابلوی سفید با حروف عجیب غریب بزرگ و کوچک و سر بالا و سر پائین و چپ و راست ایستاده بود. در تمام طول زمان تست چشم علی واقعاً از هیچ تلاشی برای عوضی گفتن جهت حروف دریغ نکرد. تلاش او نتیجه داد و خانم بهداشت “جهت اطلاع و پیگیری خانواده” پاکتی بدست علی داد که شاید برآورده شدن تمام آرزوهایش در نامه‌ی داخل پاکت بود. زنگ آخر که خورد علی تا خود خانه دوید.

او درست حدس زده بود. خانم بهداشت “از خانواده” خواسته بود که او را برای معاینه‌ی چشم به دکتر متخصص ببرند. “دکتر فرهنگی” هم که حی و حاضر برای چشم حداقل دو نسل از خانواده عینک نوشته بود. مشکل خاصی نمی‌توانست وجود داشته باشد بجز اینکه چشم علی واقعاً ضعیف نبود و طبیعتاً یک چشم پزشک هم از طریق تست جهت حروف عجیب غریب کج و معوج برای کسی عینک تجویز نمی‌کرد. علی تصمیم گرفت که چشمش یک کمی ضعیف بشود که آخرین مشکل پیش رو برای دریافت عینک هم از جلوی پایش برداشته بشود. تا بخواهد نوبت وقت ویزیت دکترش بشود علی در سراسر روز چه در مدرسه و نگاه کردن به کتاب و چه در خانه و روی دفتر مشق چشم‌هایش را تقریباً به حرف به حرف کتاب و دفتر می‌چسباند. برای تماشای برنامه کودک تقریباً وارد تلویزیون میشد و خلاصه هر کاری که ظرف دو سه هفته می‌توانست چشم هر موجود زنده‌ای را فقط یک کمی ضعیف بکند انجام می‌داد. روز ویزیت هم رسید و علی خرامان و خیزان با مادر بسمت مطلب چشم پزشک می‌رفت.

دکتر فرهنگی بتازگی دستگاهی وارد کشور کرده بود برای تشخیص درجه‌ی چشم که از قرار پنج میلیون تومان پول گمرک گرفته بودند. پیرمرد چشم پزشک تمیز و مرتب و کراواتی که عکس‌های دانشجوئی‌اش در امریکا با سایر هم‌کلاسان روی دیوارها به هر مراجعه‌کننده‌ای رخ نشان می‌داد، محض آن پنج میلیون پول گمرکی که ازش گرفته بودند زمین و زمان را “به علی” قسم می‌داد که چشم “خودشان” به همین دستگاه محتاج بشود. علی آنموقع نمی‌دانست که “به علی” باید چشم چه کسانی را به این دستگاه نیازمند بکند. “خودشان” کی بود دقیقاً؟ اما اینها هم مهم نبود. علی تا رسیدن به خط پایان فقط یک قدم دیگر راه داشت.

دکتر فرهنگی پیشانی علی را به پیشگاه آن دستگاه چسبانده بود و طبیعتاً تلاش‌های علی هم برای اشتباه جواب دادن به او شروع شده بود. این ماراتن طاقت‌فرسا حدود پانزده دقیقه ادامه پیدا کرد و علی در چهره‌ی دکتر فرهنگی تمام علائم تجویز عینک را بخوبی می‌دید. در آن حین، علی گاهی با همان عینکی که هنوز نداشت و نزده بود از وسط همان مطب پر می‌کشید و دوباره با صدای دکتر فرهنگی به صندلی ویزیت بازمی‌گشت. دکتر فرهنگی علی را از پشت دستگاه خارج کرد. نیم نگاه مهربان و رضایت‌بخشی به علی انداخت، نفسی بیرون داد و یک خط‌کش از روی میزش برداشت. خط‌کش حدوداً سی سانتی را که وسطش چندین و چند عدسی چاق و لاغر بود یکی یکی مقابل چشم چپ و راست علی قرار داد و پرسید: با این بهتر می‌بینی یا این؟ - این. – آفرین، حالا اون یکی چشم، این بهتره یا این؟ - این. دکتر فرهنگی دستی به سر علی کشید و بطرف مادر رو کرد: خانم این تا الآن همه را به من دروغ گفته!