روزنامه نگاران محروم از کار: ما زنده ایم هنوز

فرشته قاضی
فرشته قاضی

» ممنوع الکاری غیر قانونی روزنامه نگاران بعد از زندان

“اول شوخی گرفته بودم ولی جدی جدی چون زندان رفته ام به من کار نمی دهند. این در حالی است که توی حکم ام ننوشته اند ممنوع  از کار”.

این توییت مرضیه رسولی، شرح حال بسیاری از روزنامه نگاران و فعالان مدنی و سیاسی است.

مرضیه رسولی، روزنامه نگاری که سابقه همکاری با روزنامه های شرق و اعتماد را دارد بعد از آزادی از زندان هرچند به همین توضیح  اکتفا کرد اما ۲ روزنامه نگار دیگر در صفحات فیسبوک خود از شرایط خود و محروم شدنشان از کار گزارش دادند  نوشته اند. ریحانه طباطبایی که آذرماه سال گذشته حبسش پایان گرفت و مهسا امرآبادی که شهریور ۹۲ آزاد شده و همسر روزنامه نگارش، مسعود باستانی، همچنان در زندان رجایی شهر زندانی است. گزارش خود را خطاب به حسن روحانی رییس جمهور نوشته اند.

 ممانعت از کار این روزنامه نگاران در حالی صورت می گیرد که هیچ یک از آنها در احکام محکومیت خود، حکمی برای این  محرومیت ندارند و پس از اتمام دوران محکومیت شان از زندان ازاد شده اند.

مهسا امرابادی و ریحانه طباطبایی که به صورت پاره وقت با کتابخانه ملی همکاری می کردند در شرایطی از کار بیکار شده اند که فشارهای امنیتی با همراهی نهاد ریاست جمهوری آنها را وادار کرده بود از منزل و بدون حضور در محل کتابخانه ملی به همکاری خود ادامه دهند. حالا براساس توضیحات این ۲ روزنامه نگار چنین شرایطی هم تحمل نشد و به هرگونه همکاری آنها خاتمه داده شد.

مهسا امرآبادی، در صفحه فیس بوک توضیح داده است که “ما نه درخواست استخدام داشتیم و نه بیمه و سایر مزایا! تنها می‌خواستیم جایی دور از هیاهو به کار بنشینیم و مطالعه کنیم اما همین را هم تاب آورده نشد”.

ریحانه طباطبایی هم  خطاب به حسن روحانی نوشته است: قول دادید شرایط امنیتی برچیده می شود. ما چیزی نمی خواهیم. فقط شغل می خواهیم و امنیت فکری. نهادهای موازی را بر چینید. جلوی این تصمیم های محفلی را بگیرید. قانون را برکشور حاکم کنید. ما ممنوع الکار نیستیم. هیچ قانونی مارا از کار کردن منع نکرده.

 

شاید امنیت به کشور برگردد

مهسا امرآبادی:در گزارش خود به رییس دولت نوشته: چند ماهی بود که پس از یک دوره بیکاری، مشغول به کار تحقیقی و تاریخی بودم. چند ماهی بود که در گوشه‌ای دور از هیاهو و جنجال‌های روزمره در گذشته غور می‌کردم و در تاریخ گم شده بودم. کار تحقیقی که اسماً وابسته به کتابخانه ملی و مرکز اسناد بود با این حال بزرگواری دیگر شخصا مسئولیت پرداخت دستمزد ما را برعهده گرفته بود. ما نه درخواست استخدام داشتیم و نه بیمه و سایر مزایا! تنها می‌خواستیم جایی دور از هیاهو به کار بنشینیم و مطالعه کنیم اما همین هم تاب آورده نشد.

یک ماه پس از حضور ما در مرکز اسناد فشارها آغاز شد، نامه‌های محرمانه پشت سر هم صادر شد. دفتر ریاست جمهوری حضور من و ریحانه در مرکز اسناد و کتابخانه ملی را مساوی با فشارهای بیشتر بر دولت دانسته بود!
تصمیم گرفته شد در منزل کار کنیم. از صبح تا شب نشستیم و خواندیم و یادگرفتیم. اما انگار کار ما در منزل هم باعث فشار بر دولت شد. گویی در این زمانه همه چیز باعث فشار بر دولت می‌شود! باز هم نامه پشت نامه و تهدید و باز هم فشار بر رییس ما که از جیب خودش متقبل پرداخت حقوق ما شده بود. جالب تر از همه اینکه بیشتر این فشارها از جانب دولتمردانی مانند آقای صالحی‌امیری رییس کتابخانه ملی و کارکنان دفتر ریاست‌جمهوری وارد شد تا جایی که اکنون من از همینجا ضمن اعلام سپاس بیکران از آقای دهباشی نازنین که انسانیت خودش را فراموش نکرد، اعلام می‌کنم که برای جلوگیری از فشار بیشتر بر ایشان که بزرگوارانه معرفت به خرج دادند (کاری که بسیاری از دوستان اصلاح‌‌طلب هم حاضر به انجامش نشدند) از این کار تحقیقی و تاریخی استعفا می‌دهم. تا شاید امنیت به کشور بازگردد، عربستان نیروهایش را از یمن بیرون بکشد، مشکلات هسته‌ای حل شود، فساد اقتصادی گسترده در نظام ریشه‌کن شود و کل فشارها از دولتی که هر گفتار و رفتار و شغلی برایش فشار محسوب می‌شود، برداشته شود.
شاید با این نوشتار آقای صالحی امیری و اعضای دفتر ریاست جمهوی تشویق شوند و ترفیع هم بگیرند و با این کار برادری‌شان را بیش از گذشته ثابت کنند اما تمام این‌ها می‌ماند برای تاریخ.
اما اکنون فراموش نمی‌کنم که کرامت و حفظ شان و منزلت انسانی، شعاری بود که حسن روحانی در کنار بسیاری دیگر از شعارهای انتخاباتی‌اش داد. در کنار شعار رفع حصرها و آزادی زندانیان سیاسی، در کنار شعار برچیدن فضای امنیتی، رفع برخوردهای غیرقانونی!
فکر می‌کنم اگر چنین برخوردهایی در دولت احمدی‌نژاد با ما شده بود چه می‌کردیم و چقدر بسیاری از دوستان مرثیه‌سرایی می‌کردند در باب انحصارطلبی دولت و اقتدارگرایی‌شان تحلیل ارائه می‌دادند اما می‌دانم از هم‌اکنون باید منتظر پیغام‌های زیادی باشم که من را به صبر دعوت می‌کنند و آه و فغان‌هایی برای مظلومیت و دستان بسته دولت سر دهند.
باشد! این‌ها هم می‌گذرد و در تاریخ ماندگار می‌شود. این تاریخ است که ما را ماندگار می‌کند. تنها تاریخ ست که می‌ماند!

 

وعده ها چه شد

ریحانه طباطبایی در صفحه فیسبوک خود نوشته: سلام آقای روحانی 

والا اینجا برایتان می نویسم چون جای دیگری نیست. یعنی دسترسی وجود ندارد. خیلی هم طولانی نیست شرح حال کوتاهی هست از وضعیت امروز من و مهسا و خیلی های دیگر که شبیه ما هستند.
راستش را بخواهید، ما یکی از آن هزاران شهروندی هستیم که برای پیروزی شما در انتخابات تلاش کردند. البته نه پیروزی شخص شما؛ پیروزی جریانی که نوید روزهای بهتری را میداد. خصوصا یکی از وعده های شما که می گفتید تمام تلاش خود را می کنید تا فضای امنیتی را از کشور برچینید. امنیت و آرامش را برگردانید و… حالا به رفع حصر و آزادی زندانی ها و.. ورود نمی کنم که داستان جداگانه ای می طلبد. حقیقتا هیچ هم از این انتخاب پشیمان نیستم؛ خیلی هم خوشحالم. به هرحال رفع مشکلات بین المللی و تحریم ها و تغییر شرایط اقتصادی کشور هم از دیگر وعده های اصلی شما بوده که خدارو شکر در حال تحقق آنها هستید. همین قدر که کشور از سقوط در دره نجات یافت و این روزها امید بیشتری وجود دارد راضی هستیم و خوشحال. حقیقتش تمام این سالها هم برای همین روزها تلاش کردیم و خواست میر و شیخ درحصرمان هم همین ها بوده و هست.
اما بد نیست چیزهای را هم بدانید. شما فرمودید شرایط امنیتی برچیده می شود. اما راستش نتنها چنین نشده که حتی فشارهای شخصی بیشتر هم شده. هرچند وزارت اطلاعات شما کاری ندارد و از آن سو گویا خیالمان راحت است اما نهادهای موازی چون سپاه کماکان درحال ادامه فشارها هستند. پیش از عید، من و همکارم مهسا امرآبادی خیلی آرام و بی سر و صد در کتاب خانه ملی کار می کردیم؛ درواقع کمک می کردیم به انتشار چند کتاب. در شرایط سختی که خیلی ها حاضر به دادن کار به ما نبودند و روزنامه ها هم عملا منع شده اند از به کار گیری ما؛ این کار را غنیمت شمردیم و مشغول به کار شدیم. آرام و بی صدا. یک ماه نشده بود که حراست اعلام کرد ما صلاحیت حضور در کتاب خانه ملی را نداریم و مرجاع ذی صلاح که مشخص شد دوستان سپاهی هستند اعلام کرده اند که حق حضور در کتاب خانه را نداریم و خطرناکیم و… خب وسط روز زنگ زدند که همین حالا کتاب خانه را ترک کنید. ماهم ترک کردیم. بی سر و صدا. درخانه نشستیم به کتاب خواندن و کار کردن. گفتند حضور نباید داشته باشید. گفتیم چشم. به دولت فشار نیاید. کسی نفهمد یک نهادی که مستقیم زیر نظر دولت است نمی تواند مارا نگهدارد. درخانه نشستیم آن مردی که خوشش نمی آید اما باید بگویم که شریف است , بازهم مارا نگه داشت. اما گویا حضور آرام ما در خانه هم آقایان را نگران کرده. پیغام دادند که اگر همکاری ادامه پیدا کند چه ها که نشود و چه تهدید ها که نکردند که آدم شرمش می آید بگوید…. ماهم برای آنکه فشار مضاعفی نباشیم بر فشارها از کار بیرون آمدیم. رسما استعفا دادیم.
خلاصه قرار نبود طولانی شود. زور آقایان چربید و ما همین کار در خانه را هم از دست دادیم و حالا باز باید کفش آهنین برپا کنیم و برویم دنبال کار دیگری.
ما که از رو نمی رویم. خدایمان بزرگ است و ایمانمان محکم. بالاخره باز کار دیگری پیدا می کنیم که کمکی باشد به رشد فرهنگ و پیشبرد اهدافمان…
اما چند نکته… نخست که همان رژیمی که لعن و نفرینش می کنید حتی با مخالفان مسلحش هم این کار نکرد که باما می کنند. با منتقدینی که جز اصلاح نمی خواهند.
دوم آنکه آقای روحانی شما قول داده بودید. قول دادید شرایط امنیتی برچیده می شود. ما چیزی نمی خواهیم. فقط شغل می خواهیم و امنیت فکری. نهادهای موازی را بر چینید. جلوی این تصمیم های محفلی را بگیرید. قانون را برکشور حاکم کنید. ما ممنوع الکار نیستیم. هیچ قانونی مارا از کار کردن منع نکرده. شما می توانید.