تو که افسانه ات، افتخار تاریخ است ...

پردیس درخشنده
پردیس درخشنده

نامه ای به فرزاد کمانگر

ده سالم بود؛ هر بار که پدر شاهنامه خواند و رسید به مرگ سیاوش، آرزو کردم زنده بماند. هر بار که رستم خنجر کشید، آرزو کردم که سهراب را بشناسد… هربار که در باغ باز شد و اسب یوسف بی سوار آمد، آرزو کردم صدای یوسف کابوس نبودنش را به رویا تبدیل کند، نشد… سیاووش دیگر نفس نکشید و سهراب و یوسف هم … تمام این سال ها، هر شب افسانه ها را از نو نوشتم اما آخرش رسید به مرگ … تو می‌دانی چرا افسانه های این سرزمین همه می‌رسند به مرگ ؟ تو می‌دانی چرا اسطوره های این سرزمین همه در بند ِمرگ‌اند؟

نگفتی از آن صدا و واژه ها، آن معصومیت و مظلومیت و پاکی تو؛ فقط کابوس مرگش می‌ماند برای من؟ چرا به خوابم آمدی؟

نگفتی من با بزرگی تو در خواب های کوچک دنیای کوچکم چه کنم؟ نگفتی واژه ها را چگونه به بند کشم برای نوشتن از تو و به تو؟ بی انصافی نیست مرا که هر روز و هر شب تمام وحشتم، ندیدن دوباره ی واژه های توست که از امید گفته ای و آزادی و عشق … وعده ی رهایی دهی در خواب اما در بیداری کابوس نبودنت رهایم نکند…

گفته بودم به خوابم نیا آقا معلم … گفته بودم شب های من همدم کابوس مرگند نه مژده ی رهایی، روزهای همچون شبم را روشن کن با رهاییت… گفته بودم بگذار وقتی افسانه ات سینه به سینه نقل میشود در این سرزمین، پایانش را نور روایت کند… گفته بودم به جای همه ی اسطوره های کودکی ام تو زنده بمان … پس چه شد؟ چه شد خورشید سرزمین خورشید؟

گیرم که آسمان غمزده ی سرزمین نفرین شده ی ما غرق ستاره باشد تو که ستاره نبودی،خورشید بودی مگر این آسمان غمزده ی لعنتی چند خورشید دارد، خورشید سرزمین خورشید؟

تو گویی باور کنم نبودنت را؟ ببین ببین … به سوگ نشستنمان را… ببین باد چه حریصانه آمده گیسوانم را به غنیمت خاک ببرد… سوی چشمانم؛ افتخار تاریخ سرزمینم، غیبت واژه های تو در این سرزمین، داغ نبودنت با من چه خواهد کرد…

نگفتی قامت بلند تاریخ خم میشود از غم نبودنت؟ نگفتی ماه تا همیشه پی تو میگردد؟ آخر ماه ندیدت که میروی… نگفتی با رفتنت زخم های تاریخ دوباره سرباز میکنند؟ نگفتی زری با دیدن اسب یوسف که باز بی سوار می‌اید چه کند؟ نگفتی زمین چگونه تحمل کند ریخته شدن خون سیاووش را؟ نگفتی رود تا همیشه می‌رود پی یافتن صمد؟ گوش کن! گوش کن! صدای مویه و شیون را از اعماق افسانه های تاریخ میشنوی؟

بگو چه کنم با داغ نبودنت؟ داغ نبودنت در من چیزی را ویران میکند که جایش هیچ گاه خوب نمی‌شود. بگو چه کنم با حسرت نشنیدن سلام دوباره ات؟ بگو چه کنم با کمری که شکست بعد از تو؟ من نشسته بودم قدم خم شده بود زیر بار غم این روزهای سخت، تو گفتی بایست، من توان ایستادن نداشتم تکیه ی من به تو بود اسطوره ی سرزمین اهورا … بگو چه کنم با دنیای بی تو؟ بگو چگونه قد راست کند واژه هایم بی تو؟ نگفتی کجا پی قهرمان های داستان های شبانه ی پدر بگردم وقتی تو نیستی؟

نگفتی نرگس های جادویی شهرم همیشه در انتظار دیدن روی ماه تو می مانند؟ نگفتی آرزوی دیدنت در شاهو خودش را حلق آویز میکند از غم؟ نگفتی کوه‌های شاهو خاکستر میشنود از شنیدن خبر نفس نکشیدنت؟ نگفتی این واژه ها این واژه های لعنتی میمیرند چون چشمشان به دیدن چشمان پاک و زیبایت روشن نمیشود…

راستی آقا معلم قاصدک پیغامم را رساند به تو؟ همان که در حیاط دانشگاه دیدمش آن بعد ازظهر اشکی؟ میدانی آخر من مثل تو زبان قاصدک ها را نمیدانم… کاش دیده باشی اش، ولی ندیدی اش حتما، که رفتی… گفته بودم بگوید منتظرت هستم دیدارمان به سرزمین تو… دیدارمان به کجا باشد آقا معلم؟

بخش اول یادداشت را که نوشتم خبرها همه خوب بود؛ من رویای جشن آزادی فرزاد را می‌دیدم گفته بودم که بی صبرانه در انتظار دیدنش هستم وقتی که رها ست و بی بند ؛ گفته بود که می‌آید آن روز و مقاوم باشم تا آمدنش… اما درد آنجا ست که من مجبورم زمان تمام فعل هایم را گذشته کنم؛ فعلهایی که پایان جمله هایی هستند بی هیچ امیدی و آرزویی… وقتی که فرزاد دیگر نیست.