امیر حکمتی؛ پروژه جدید باج گیری

فریبا داوودی مهاجر
فریبا داوودی مهاجر

برگه بازجویی و یک خودکار آبی، یک صندلی فلزی لق، یک چراغ  صد وات همیشه روشن و یک متهم رو به سه گوش دیوار که نمیداند کجاست.بازجو میگفت من عامل امریکا هستم. جاسوس هستم و هدفم اتصال جنبش دانشجویی و بیت آقای منتظری و ملی مذهبی به جریانهای خارج از ایران بوده است و من باید، باید این را بنویسم. واقعیت این بود که من آن زمان حتی با فعالین سیاسی و دانشجویی خارج از ایران  سلام و علیک هم نداشتم.

بازجو لیست تلفن های خانه را جلو رویم گذاشت و گفت در فلان تاریخ و فلان تاریخ به ونکور کانادا و شهری در امریکا تلفن زده ام.بازجو پشت سر من نشسته بود، خیلی خیلی نزدیک. بازجو میگفت چرا دروغ میگویی؟  چرا صداقت نداری؟ اینطوری دروغ بگویی تا آخر عمرت اینجا میمونی.  بدبخت کی به فکر تو هست؟ هیچکس. راست بگو با کی تماس گرفتی؟

گیج شده بودم. ابدا یادم نمی آمد به چه کسی زنگ زده ام. به یاد نمی آوردم و او با روشهای مختلف من را وادار و یا ترغیب و بهتر بگویم تحت فشار قرار میداد تا به این ارتباط اعتراف کنم.

نیمه شب از بازجویی برگشتم. هر چه به ذهنم فشار میاوردم کمتر به خاطر میاوردم. تا اذان صبح در انفرادی کتف راستم را به دیوار میزدم. از خستگی خواب مرگ گونه ای به چشمهایم آمد. با صدای نگهبان از خواب پریدم. “بعد صبحانه بازجویی”.  قلبم تند تند میزد. وای خدای من یادم آمد. برای فوت عمویم به دختر عمو و عمه هایم زنگ زده بودم. زنگ زده بودم تسلیت بگویم.

دنبال نگهبان راه افتادم.سه کنج و چشم بند و چراغ روشن. بازجو پشت سرم نشست و گفت تصمیم گرفتی؟ بگو یا چه کسانی ارتباط داری؟

به او گفتم مگر میشود ندانید که عموی من  فوت کرده بود و آن تلفن ها برای تسلیت بود؟

بازجوی من جانباز بود. دو پای قطع شده از بالا داشت. خودش را سربازجو میخواند و پز میداد که بازجوی مهدی هاشمی و نزدیکان باند منتظری بوده است. بازجو گفت: نخیر میدانم. میگم بنویس بنویس. برای من عشوه میآیی. از تو جوانتر و قشنگتر را بازجویی کرده ام. تو برای من عشوه میآیی؟

چادرم رو سفت پیچیدم دور خودم. از حالت گفتنش تهوع گرفتم. چشمهایم را به هم فشار دادم. حالم از این همه تقوا به هم میخورد.

او میخواست از من یک آشغال بسازد که بر علیه آقای منتظری بنویسم.

بازجوی  مومن که از دو پا قطع بود از من میخواست دروغ بنویسم و من از شبی که اعترافات پسر جوان ایرانی ـ– آمریکایی را شنیدم یک سر به این موضوع فکر میکنم که وقتی تلفن ساده من برای تسلیت میشود ابزار فشار که دروغ بنویسم و یک آجر دروغ  بر روی عمارت پوسیده آقایان قرار دهم چه بلایی بر سر  امیر میرزایی حکمتی، که در امریکا زندگی کرده و در افغانستان هم  بوده است آورده اند که بگوید جاسوس است.

جاسوسی که همه عکسهای فعالیت خود را بر روی کامپیوتر دستی اش به ایران آورده و تحویل آقایان داده است و کارت جاسوسی با خود حمل می کرده تا  که آخر حرفه ای بودن در میان جاسوسان جهان شود.

چه وعده ها و چه فریب ها و دروغ ها که به او  نگفته اند؟ در حالیکه چه بسا او معنی بسیاری حرفهای آنها را متوجه نمیشود. گیج میشود. نمیداند معنی النجاه فی الصدق چیست؟

پیش خودش فکر کرده حتما ماموران اطلاعات ایران میدانند جاسوس که با این همه اطلاعات شخصی سفر نمیکند و اصولا در عصری که با ماهواره زاغه زاغه منفجر شده پادگان بید گنه را عکس میگیرند و به همه نشان میدهند چه نیازی دارند به سفر تابلوی جوان ایرانی ـ– آمریکایی که برود یک سر به دهان کوسه.

نمیدانم روز چندم بازجویی بود. باز جو عوض شد. همه برگه های بازجویی را پاره کرد و ریخت سرم. صندلی فلزی را بلند میکرد و محکم به زمین میزد و من همانطور رو به سه گوش نشسته بودم. داد میزد ولی فحش نمیداد. من با این آتشفشانها آشنا بودم و رو به دیوار نشسته بودم. موهای بازجوی جدید یک دست سفید بود. کاپشن کاهویی رنگ المانی که یک گوشه اش به جایی گرفته شده و پاره شده بود. صورتش را نمی دیدم ولی سعی میکردم هر علامت دیگری را به خاطر بسپارم. نگین انگشتر تا مدل کفش. بگذریم که بعضی از انها جلوجلو کفش عیدشان را پوشیده بودند.

بازجوی جدید گفت که بر همه چیز مسلط است و تواب مجاهدین خلق است. نیمه شبها من را به راهرویی باریک با چشم بند میبرد و ساعتها راه میبرد. شانه به شانه من قدم میزد و از من میخواست جملاتی را دهها بار تکرار کنم. او درباره سیصد هزار تومان کمک یک خانم که در دبی زندگی میکرد و برای آزادی یک دختر 14 ساله که از طریق مقاله من در روزنامه همبستگی مطلع شده و پرداخت کرده بود تا زمینه آزادی اش فراهم شود میپرسید.

بازجوی موسفید داستان بلند بالایی از کمک سیصد هزارتومانی ضد انقلاب خارجی به ضد انقلاب داخلی میبافت و از من میخواست که بر این پروژه صحه بگذارم.

تمام این روزها به این جوان دربند ایرانی آمریکایی فکر میکنم که  پسر هر کدام از دوستانم  که برای دیدن فامیل خود به ایران سفر میکنند میتوانستند هنرپیشه پروژه باج گیری آقایان از امریکایی ها و دادن خوراک به منظور انحراف افکار عمومی داخل کشور باشند.

جوانانی که هیچ برداشتی از منش و رفتار اقایان کارشناس و سربازان گمنام زمان ندارند. آنها را نمی شناسند و نمیدانند که این حکومت چگونه از روز اول تشکیل سیاست خود را نه تنها با دنیا که با مردم خودش بر پایه باج گیری و  مصادره و دزدی بنا کرده و تا امروز ادامه داده است .