چگونه کینه را باید کشت

مسعود بهنود
مسعود بهنود

ماجرائی که بر خانواده جواد امام گذشته، ماجرای عاطفه دخترشان، مصاحبه های خانم امام که هر کدام آتش به جان آدم می زد، و اینک این توضیح خانم امام  که دیگر منتهای درد است و تنها کسانی ممکن است ژرفای آن را درک کنند که جوانی در خانه داشته باشند و بدین نقطه رسیده باشند که در بازی های سیاسی چند ماه اخیر هزاران نفر بدان گرفتارند.

به باورم جز آن که آقای سعید مرتضوی در این نظام همان جا نشست که تیمسار حسین آزموده نشسته بود در نظام گذشته، این بوسه مرگ آور و مسمومی که از سر بی خردی و جوانی بر دست های این نظام زد تا خودخواهی و جاه طلبی خود را ارضا کرده باشد بیش از این ها هزینه سازست که می بینیم. فقط آه خانم امام و ده ها تن از فرزندان مسلمانان انقلابی نیست، یک گوشه نگاه کنید به نوشته های خانم محتشمی، یک کلام نگاه کنید به نامه هائی که این اواخر هر روزه شده بود و اعتمادملی در صفحه آخرش چاپ می کرد از زبان بچه ها برای پدران زندانیانشان. یک لحظه خود را جای دختران ابطحی بگذارید وقتی در اتاق زندان نگاه می کنند به پدر که لاغر شده است و چشمانش دو دو می زند و وقت دیدن  آن ها می کوشد با هزل و شوخی ادای همیشه خودش را در آورد همان کاری که بچه ها می کنند. و نقشی که همه در حضور نماینده سعید مرتضوی بازی می کنند. [نگاه کنید به عکس بالای همین پست].

اگر کل حکایت عاطفه امام چنان باشد که الان اعلام شده است یعنی وی از سر استیصال به ساختن سناریو و طعمه کردن خود پرداخته باشد تا مگر به خیال خود پدر را از چنگال نگهبانان جهنم نجات دهد، تازه ابعاد این تراژدی بزرگ تر چنان می شود که حق داشته است اهنگران که صدایش بگیرد و این تضادی ندارد با آن که نوشته اند آهنگران گفته من فدائی ولی فقیه هستم. مگر تصور می کنید همین ها که سه ماه است اسیر مرتضوی بوده اند جز اینند.

این عجبی ندارد که ایران لمپن دارد، همه جوامع بشری دارند، این عجب نیست که لمپن ها در میان جناح راستی ها و هواداران احمدی نژاد بیشترند، در همه نظام های پوپولیستی – خوب به نمونه های تاریخی نگاه کنید – چنین است و لمپن ها کنار آبجو فروشی محبوب هیتلر حمع می شوند و برای قدرت سینه به تنور می چسبانند. اما این عجب است که در جمهوری اسلامی که نسل اول رهبرانش همه کتاب خوان و کتاب نویس بودند، سخنوری می دانستند، شعر می خواندند و شعر می گفتند، روحانیونی که از سر عادت هم شده  تکیه گاهشان مولانا ست، از سر بی تجربگی هم شده شعار انقلابی شان [بگو خواست قلبی شان] این بود که قصد داریم شهر بی زندان داشته باشیم و زندان ها را مدرسه کنیم، بعد از همه آن چه یاران اسدلله لاجوردی کردند در دهه شصت، حالا بعد سی سال تازه کارش به این جا رسیده باشد که مهارش و کلید نهانگاه هایش دست لومپن هائی باشد که من در زندانی یکی شان را دیدم که در مقام فرمانده مهمی در سپاه هم دستگیر شده بود و زندانی بود.

جواد امام که در جنگ بود چه گمان داشت کار حکومتی که می خواست و برای ساختنش حاضر به دادن جان بود، اگر ادعای اخیر درست باشد، دخترش ناگزیر شده خودربائی کند. مگر همه آن ها که قصه زهرا بنی یعقوب را شنیدند باور کردند که فاجعه او به دست بسیجی ها و در دفتر آن ها رخ داده باشد.

یک لحظه بیائید و این قصه را باور کنیم و به چند سئوال دردناک جواب بدهیم. قبول کنیم عاطفه خودربائی کرد. حالا باید پرسید این چه دستگاهی است، چقدر پریشان است، چقدر بی سامان است که مادر عاطفه زار می زد و  از رسانه های بین المللی صدایش در گوش جهان می پیچید  که دخترش را می خواست و زنده و سالم، و دستگاه فلج شده بود و نمی توانست اعلامیه ای بدهد و بگوید عاطقه را ما نگرفته ایم. چرا نگفتند دست ما نیست. در بهترین حالت یعنی اعتماد نداشتند که او در دست گروهی دیگر از خودشان نیست. این یعنی منتهای پریشانی و بی سامانی، یعنی باید برای آن ها که گرفتارند نگران بود. آن سکوت اگر معنایش این نباشد که سیستم به هم ریخته، باید پذیرفت که معنای دیگرش این است که خبر اخیر ساختگی است و از سر مصلحت اندیشی و از آن رو بیان می شود که خانواده دست آقایان گروگان دارند.

وقتی خبر اخیر را شنیدم با خود گفتم نکند عاطفه نقشه کشیده بود به نزدیک پدر برود. چنان که فرزندان سعید حجاریان اگر جلویشان را نگیرند حاضرند بروند اوین و نیمه جان پدرشان را پرستاری کنند. چنان که فرزندان میردامادی و نوه های آیت الله طالقانی و موسوی تبریزی و ده ها روحانی قم چنین کرده اند. اگر راست باشد خبری که روزنامه جوان با سه چهار علامت تعجب چاپ کرده و ماجرای عاطفه امام نه آن باشد که قبلا گفته شد و “خودربائی” باشد، به گمانم خود حدیثی است که جا دارد عاملانش از درد به خود بپچند چه رسد به آن گزارشگر روزنامه جوان که نوشته بود مادر عاطفه گفته است فرزندش […] بوده است. و این نقطه اوجی از رذالت و پستی است که درست از همان لمپن ها بر می آید که در کهریزک می گویند شبیه به شهری ساخته بودند که در رمان کوری سامانتاکو هست و در جریان توفان کارترینا گفتند لات ها درست کرده بودند در یک ورزشگاه.