گونتر گراس
کامران جمالی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
حق با شماست روحنا فداه! باید زودتر میآمدم و دلم را خالی میکردم. اما کاملا مطمئن بودم که مشکل بچهها به مرور زمان حل خواهد شد. شوهرم و من اطمینان داشتیم که آنها کم و کسری ندارند، از روی علاقه به آنها هر کاری میکردیم. و از وقتی که در ویلای پدرشوهرم، البته به خواست خودش، سکونت کردیم به نظر میرسید که خوشبختاند یا دست کم راضی. ساختمانی جادار. پارکی با درختهای کهنسال در اطرافش. هرچند در حومهی شهر بودیم اما همانطور که شما میدانید، روحنا فداه! از مرکز شهر دور نبود. همکلاسیها مرتب سراغشان میآمدند. به خصوص جشنهایی که در باغ برپا میکردیم همراه با شور و نشاط بود. حتی پدرشوهرم، این پدربزرگ بسیار عزیز بچهها از مارتین شروع شد. اما مونیکا فکر کرد باید از برادرش پیشی بگیرد. این پسر یکمرتبه کاکلی بالای پیشانیاش باقی گذاشت و بقیهی سرش را کچل کچل کرد. و دخترک موهای بور زیبایش را یک سمت سبز تیره کرده بود. میشد ندیده گرفت – همین کار را هم کردیم – اما وقتی دونفری با آن لباسهای وحشتناک راه افتادند ما – من و همسرم – شوکه شدیم. مارتین که تا آن موقع تا اندازهای با افاده لباس میپوشید یکمرتبه جینهای پارهپوره به پا میکرد که به یک زنجیر زنگزده وصل بود. به نظرش آمده بود که به این شلوار یک کت چرمی با میخهای پرچشده خوب میآید که با قفلی غولپیکر روی سینه سر هم نگه داشته میشد. و مونی عزیز لباس چرمی رنگ و رو رفته و پوتین بنددار میپوشید. از تمام اینها که بگذریم از اتاق هر دوی آنها صدای موسیقی آنچنان بلندی میامد، البته اگر بشود به این اصوات خشن نام موسیقی داد. هنوز از مدرسه نیامده صدای غرش به گوش میرسید. بدون مراعات پدربزرگی که از زمان بازنشستگی فقط به سکوت خو گرفته بود. غافل از اینکه…
آری روحنا فداه! نام این اصوات گوشآزار سکس پیستول یا چیزی شبیه به این بود. به نظر میآید که شما واردتر باشید. اطمینان داشته باشید. هر تلاشی کردیم. نصیحت کردیم، البته سختگیری هم کردیم. شوهرم که آدم بسیار صبوری است حتی پول تو جیبیشان را قطع کرد. بیفایده بود. بچهها همیشه بیرون از خانه بودند و با معاشران ناباب. همشاگردیهایشان، همگی از خانوادههای محترم، طبیعتا دیگر نمیآمدند. جهنم شد چون حالا دیگر دست این افراد، این پانکها را میگرفتند و به خانه میاوردند. هیچکجا از آنها ایمن نبود. روی زمین مینشستند. حتی روی مبلهای چرمی اتاق سیگارکشیدن ولو میشدند. از همه بدتر آن زبان و اصطلاحات کثیفشان. عین واقعیت است روحنا فداه! مرتب از No-future صحبت میکردند، تا چه بگویم، تا پدربزرگ خانواده ناگهان به سرش زد. و آنهم از امروز به فردا. شوئهرم و من بهتزده بودیم. چون پدرشوهرم…
شما او را خوب میشناسید. یک پارچه آقا، و آراسته، آدمی واقعا تودار، باوقار مردان سالمند و با نوعی شوخطبعی که هیچگاه باعث رنجش کسی نمیشد، کسی که هنگام کنارهگیری از کلیهی امور بانکی تنها با عشق به موسیقی کلاسیک زندگی میکرد، به ندرت اتاقش را ترک میکرد، تنها گاه گاهی روی تراس رو به باغ مینشست، غرق در افکارش، گویی این متخصص امور مالی در مقامی عالی – شما میدانید روحنا فداه! که او یکی از روسای دویچه بانک بود - همهچیز را تمام و کمال پشت سر گذاشته. هیچگاه دربارهی خودش و فعالیت درزامدتش کلامی به زبان نمیاورد – فردی تودار در لباس آراسته – چون زمانی که تازهعروس بودم یکبار از او دربارهی فعالیت شغلیاش در دوران وحشتناک جنگ سوال کردم، با همان شیوهی مخصوص به خودش – با طنزی ملایم – گفت: «جزو اسرار بانکیه.» و حتی اروین که خودش هم در امور بانکی فعالیت دارد دربارهی دوران کودکی پدرش خیلی کم میداند چه رسد به مراحل ترقیِ پدری که - همانطور که گفتم روحنا فداه! – از امروز به فردا فرد دیگری شده بود.
تصورش را بکنید: سر میز صبحانه با آن ظاهر وحشتناکش ما را غافلگیر که هیچ، شوکه کرد. موهای خاکستریاش را که با وجود سن بالا هنوز پرپشت بود به استثنای خطی در وسط سر که سیخ ایستاده بود به طور کامل تراشیده بود و آن خط وسط را هم به رنگ خرمایی درآورده بود. واقعا متناسب باچنان چهرهای روپوشی به تن داشت که مخفیانه تکهپارههای پارچههای سیاه و سفید به هم وصله پینه کرده بود و زیر آن شلوار «اشتر زه مان»ی به پا داشت که پیشترها در جلسات هیات مدیره میپوشید. شکل زندانیها شه بود. و همهی اینها را تکهپارههای پارچه و حتی شکاف شلوارش را با سنجاق قفلی به هم وصل کرده بود. او هم – لطفا از من نپرسید چهگونه- دو سنجاق قفلی بسیار بزرگ از لالهی گوشهایش رد کرده بود. علاوه بر این یک جفت دستبند زندانیان را از جایی گیر آورده بود اما آنها را تنها زمانی که بیرون میرفت به دست میکرد.
درست است روحنا فداه! هیچکس جلودارش نبود. مرتب از خانه میزد بیون، نه تنها اینجا در رات بلکه - آنطور که به ما گفتهاند – در مرکز شهر و حتی در منطقهی کونیگزآله هم مضحکهی خاص و عام شده بود. خیلی زود یکی از گلههای این پانکها را دور خود جمع کرد و با آنها منطقهای وسیع – تاگرسهایم – را ناامن کرد. خیر روحنا فداه! وقتی هم که اروین او را شماتت میکرد، گفت: «حالا آقای آبس وین میره بیرون. آقای آبس باید مسئولیت اتحادیهی بانک بوهم و موسسهی اعتباری وین رو به عهده بگیره. تازه آقای آبس باید کمکم پاریسو آمستردام تجارتخونههای بزرگی رو آریایی کنه. از آقای آبس خواهش شده که مث ماجرای بانک مندلسون این جام اسرار رو فاش نکنه. آقای آبس به رازداری معروفه و میل نداره بیشتر از این ازش سوال کنن…»
این را و بدتر از این را مجبور بودیم بشنویم، هر روز، روحنا فداه! درست میفرمایید: پدربزرگ خانواده خودش را با هرمان یوزف آبس، رئیس پیشینش، که ظاهرا نه تنها در مرحلهی بازسازی سالهای پس از جنگ بلکه در دوران جنگ نیز از نزدیکترین همکاران او و زمانی در زمینهی مسایل با اهمیت مالی مشاور صدراعظم بوده است، به طور کامل یکی میپندارد. چه مسایل آزاردهندهی غرامت در میان باشد که به شرکت ای.گ.فاربن مربوط میشود و چه مطالبات دیگری در ارتباط با اسراییل، همیشه اعتقاد دارد که باید در پست رابط آدنائر وارد عمل شود. بعد از آن میگوید: «آقای آبس تمام مطالبات رو رد میکنه. آقای آبس کاری میکنه که اعتبار ما محفوظ بمونه…» و این پانکهای وحشتناک هم، به محض آن که پدربزرگ پایش را از ویلا بیرون میگذاشت، صدایش میزدند: «بابا آبس!» و او لبخندزنان به ما اطمینان میداد: «نگران نباشین، سفر آقای آبس یه ماموریت اداریه.»
بچهها باور نمیکنید روحنا فداه! یک روز شفا پیدا کردند؛ پدربزرگ تا این حد شوکهشان کرده بود. مونیکا لباس چرمی و پوتین بنددار نفرتانگیزش را انداخت توی سطل آشغال. حالا خود را برای امتحان دیپلم دبیرستان آماده میکند. مارتین دوباره کراواتهای ابریشمیاش را کشف کرد. مایل است – به طوری که از اروین شنیدم – به لندن برود و آنجا وارد کالج شود. اگر پیامدهای غمانگیز را نادیده بگیریم در حقیقت باید فقط شاکر این آقای سالمند بود که نوههایش را دوباره سر عقل آورد.
البته روحنا فداه! البته. برای ما بینهایت مشکل بود که تن به این – خوب میدانم – تصمیم ناگوار بدهیم. ما و بچهها ساعتهای متمادی با هم به دنبال راه حلی میگشتیم. بله، حالا در گرافن برگ است – درست است: آسایشگاه خوشنامی است. ما مرتب به ملاقاتش میرویم. البته، بچهها هم. هیچ کم و کسری ندارد. فقط خود را هنوز آقای آبس معرفی میکند، اما با بیماران دیگر – پرستاری به ما اطمینان داد- زود مانوس میشود. پدربزرگ خانواده گویا به تازگی با بیماری دوست شده است که خود را متاسب با او آقای آدنائر معرفی میکند. به آنها اجازه دادند که با هم بوچیا بازی کنند.