آلیس مونرو
ترجمه علی اصغر راشدان
ترنی کندرو است، سرپیچ هم آهسته ترمی رود. جکسون تنها مسافربه جا مانده است، ایستگاه بعد بیست مایل جلوتراست. ایستگاه ریپلی، بعدیش کینکاردین و لیک است. جکسون رو شانس است ونباید ازدستش بدهد. ته بلیط خود را از شکاف بالائیش برداشته.
ساک خود را میکشد، چشم انداز بین ریلها را زیبا می بیند. دیگرفرصتی نیست، سرعت ترن کمترنخواهد شد. ازفرصت استفاده میکند. جوانیست خوش فرم و دراوج فرزی. پریدن رو زمین میترساندش. اعصابش ازآنچه فکرکرده کشیده تراست. سکوت به جلو پرتش میکند. کف دستهاش رو شنها فروکوفته میشود. پوست بین مفصهاش خراشیده برمیدارد. عصبی است….
ترن ازچشم اندازش دورمیشود. صدای تاپ تاپ کمی سرعت گرفتنش را می شنود، از پیچ دورمیشود. رو زخم دستهاش تف میکند، شنهارا بیرون می کشد. ساکش را برمیدارد، در طرف خلاف و جائی که تو ترن نشانه کرده شروع میکند به رفتن. ترن را دنبال میکرد، تاریک نشده به ایستگاه میرسید. هنوز فکر میکند تو خواب و بیداری ذهنش گیج ومغشوش بوده و توایستگاه خود پائین نپریده.
باورش شده بود. ازجائی خیلی دور، ازآلمان و ازجنگ به خانه میامد، کله ش می توانست همه چیزرا قاطی کند. خیلی دیرنیست، پیش ازنیمه شب می تواند جائی که باید باشد برسد. تمام وقت به قضیه فکر و در جهت خلاف حرکت میکند. اسم خیلی ازدرختها را نمیداند، افرا و کاج که همه میدانند. فکر میکرد جائی که پائین پریده، جائی از جنگل بوده، اما نبود. تنها اطراف راه درخت دارد، پرو درهم چسبیده. میتواند روشنای مزارع را پشتشان ببیند. مزارع سبز، قهوه ای یا زرد. علفزار، محصولات و پوشال. تنهاهمین قدرمیداند که هنوزماه آگوست است.
صدای ترن کاملا بلعیده شده بود، متوجه شد جائی که دقیقا انتظارش را داشته دراطراف نیست. کلی اختلالهای جابه جا، تکان برگهای خشک آگوست دراثر باد نبود، سروصدای پرنده های ناشناس ونامرئی سرزنشش کرد.
مردمی که چندسال پیش باهاشان برخورد داشته بود انگارفکر میکردند جکسون نه شهری، که اهل روستاست. این قضیه درست نبود. جکسون پسر یک لوله کش بود. تمام عمر هرگز تواسطبلی نبوده یا گاو نچرانده یا گندم انبار نکرده بود. یا مثل الان درمسیر ترنی راه نرفته بود که انگار از مقصد عادی حمل افراد برگشته. ترسیده بود ولایتی شود ازدرخت سیبهای وحشی و بوته های تمشک خاردار. هرگزبوته های انگوروغارغارکلاغها از جاهای غیرقابل دیدشان را دنبال نکرده بود. ماری بند مانند بین ریلها میخزد، به اندازه کافی اعتماد به نفس ندارد و فرز نیست که پاروش بکوبد و بکشدش. آنقدر نمیداند تا بداند مار بی ضرر است. اعتماد به نفس مار مغشوشش میکند.
گاو کوچک که اسمش مارگارت رزبود، میشد روش حساب کرد روزی دوبار، صبح وغروب کناردراسطبل برای دوشیدن حاضرشود. معمولا بل مجبورنبود صداش کند. امروزصبح حواسش خیلی مشغول چیزی پائین و کنارعلفزارعمیق مزرعه یا درختهائی که مسیرراه آهن طرف دیگر پرچین را پنهان میکرد بود. گاو سوت و بعد صدای بل را میشنود و مردد شروع به رفتن میکند. دوباره تصمیم می گیردبرگردد و نگاهی دیگر بیندازد. بل سطل و چارپایه را زمین میگذارد و روی علف های خیس صبحگاهی پا میکوبد:
“پس که اینجور. پس که اینجور”
گفته ش نیمه چاپلوسانه ونیمه سرزنش آمیز بود. چیزی تو درختها تکان خورد. صدائی مردانه بیرون آمد که جای نگرانی نیست.
صحیح. البته که جای نگرانی نبود. مرد فکرمیکند بل ترسیده به مارگارت رزکه هنوزشاخه اش را آماده داشت حمله کند؟ جکسون به نشانه اطمینان دادن دوباره دست تکان میدهد و ازپرچین مسیرترن میگذرد.
قضیه برای مارگارت رزخیلی سنگین بود، باید نمایشی اجرامیکرد. تکان شدید شاخهای کوچک و نه هیچ چیز دیگر. گاوهای جرزی همیشه میتوانند با سرعت و تند مزاجیشان به تعجبت وادارند. بل صدا کرد تا گاو را سرزنش و جکسون را مطمئن کند.
“اون بهت صدمه نمیزنه، فقط تکون نخور. اون اعصابش اینجوریه. “
متوجه ساکی شد که جکسون حمل میکرد. عامل گرفتاری ساک بود. بل فکرکرد جکسون فقط تومسیرقدم میزند، اماجکسون جائی میرفت.
“اون مایه گرفتاریه. مارگارت رز با ساکت مسئله داره. یه دقیقه بگذارش پائین. باید ببرمش طرف انبار و بدوشمش.”
جکسون کاری را که زن خواسته بود کرد و ایستاد به تماشا. نخواست یک اینچ حرکت کند. زن مارگارت رز را کنارانباری وسطل وچارپایه هدایت کرد.
زن گفت “حالامیتونی ورش داری. به اطراف و طرف مارگارت رز تکونش ندی. تو یه سربازی، مگه نه؟ اگه صبرکنی شیرشو بدوشم، میتونم واسه ت مقداری صبحانه درست کنم. شب خوش، من ازنفس افتاده م. وقتی میخوای باهاش سروصداکنی “مارگارت رز” یه اسم احمقانه ست.
زنی کوتاه وتنومند با گیسهائی صاف، سیه چرده وبه نوعی خوشکل بود. صدائی بلند و بچگانه داشت. خود را جاگیرکرد و گفت:
“من تنهاکسیم که مسئولیتشو به عهده دارم. من سلطنت طلبم، یابایداینجور باشم. پشت کوره فرنی پحته م. شیردوشیدنم خیلی طول نمیکشه. برواطراف انبارویه جائی منتظربمون که اون نتونه ببیندت. خیلی بده که نمیتونم بهت پیشنهادیه تخم مرغ بدم. ماازمرغاحفاظت میکنیم، روباهام بردنشونوحفاظت میکنن، مافقط تغذیه شون میکنیم.”
ما. ماازمرعهاحفاظت میکنیم. یعنی که زن درجائی ازاین اطراف مردی دارد.
“فرنی خوبه. خوشحال میشم پولشو بدم. “
“لازم نیست. فقط یه مدتی ازجلوش دورباش. اون توجهش بهت خیلی بیشتر ازاونه که شیرشو پائین بده. “
جکسون خودرا به اطراف انبارکشاند. شکل بدی داشت. ازبین تخته ها سرک کشیدتاببیندچه ماشینی دارد. تمام چیزی که کشف کردیک درشکه تک اسبه وتعدادی لاشه ماشین آلات دبگربود.
رنگ سفیدخانه پوسته پوسته وخاکستری میشد. روی پنجره ای که باید شیشه ش شکسته بوده باشد، ضربدرتخته کوب شده بود. مرغدانی مخروبه که زن روباهای مرغ دزدرا یادآوری کرده بود. وکپه های توفال. اگر مردی درمحل بودوناتوان نبود، بایدفلج تنبلی بوده باشد.
جاده ای ازنزدیک میگذشت. مزرعه ی کوچک پرچین کشیده ویک جاده کثیف جلوی خانه. واسبی بالکه های رنگارنگ وبه نظرصلح جوتوی مزرعه. دلایل نهگداری یک گاورامیتوانست ببیند، امایک اسب؟ حتی پیش ازجنگ مردم سعی میکردندتومزرعه ازشرشان خلاص شوند. تراکتورهاجایشان میگرفتند. به عنوان تفنن اسب سواری کردن هم به تیپ زن نمیامد. قضیه توذوقش زد. درشکه به دردنخورتوانبار. اینها تمام متعلقات زن بودند.
مدتی صدائی خاص به گوش جکسون رسیده بود. جاده تاتپه هابالامیکشید. صدای تاپ تاپی ازبالای تپه شنیده میشد. نوعی جرنگ جرنگ یاسوت تاپ تاپ را همراهی میکرد.
جعبه ای روی چرخهائی رادواسب کاملاکوچک، کوچکترازاسب تومزرعه اماسرزنده تر، ازروی تپه پائین می کشیدند. نیم دوجین یاهمین حدودمرد هائی کوچک توجعبه نشسته بودند. همه سیاه پوش وکلاههای سیاه مناسب سرشان بود.
صداازطرف آنهابه گوش میرسید. میخواندند. صداهائی کوچک جداجداورسا وتاحد ممکن دلنشین. ازنزدیک جکسون گذشتندوهیچ نگاهش نکردند. جکسون چندشش شد. بادرشکه تو انبارواسب تومزرعه اصلاقابل مقایسه نبودند.
هنوزهمانجاایستاده بود. این راه وآن راه رانگاه میکردکه صدای زن راشنید. کنارخانه ایستاده بود “کارا تموم شد.”
ازدرپشتی گفت “ازاینجامیشه داخل وخارج شد. درجلوئی اززمستون گذشته بسته ست. ازبازشدن سرپیچی میکنه. آدم فکرمیکنه هنوزم یخزده ست. “
روتخته های ناصاف کف کثیف تاریک شده دراثرپنجره تخته کوبیده شده راه افتادند. به همان سردی گودالی بودکه جکسون قبلاتوش خوابیده بود. بارها بیدارشده وسعی کرده بودخودرا مچاله کندوبه حالتی درآوردتا بتواند کمی گرم شودوبخوابد. زن نمیلرزید، بوی ثقل یک سلامتی صریح ازخودبروز میداد، بوئی شبیه پناهگاه گاو.
زن شیرتازه را تویک لگن ریخت وباتکه پارچه توری که باخودداشت پوشاندش. جکسون رابه بخش اصلی خانه هدایت کرد. پنجره هاپرده نداشتندو روشنائی داخل میشد. اجاق چوبسوزروشن بود. یک دستشوئی باپمپ دستی، یک میزورومیزی مشمع باچندجاپارگی، یک نیمکت پوشیده بایک لحاف کهنه وصله داروبالشی باپرهای بیرون ریخته…
همینی که هست. نه چندان بد، گرچه کهنه وپاره. هرچه میدیدی قابل استفاده بود. چشمهات رابلندکن وبالارا ببین. قفسه هاتاسقف لبریزازروزنامه ومجله ویا نوعی کاغذبودند.
جکسون بایدمی پرسید “بابودن اجاق چوبسوزازآتش سوزی نمتیرسی؟ “
زن گفت “آه، من همیشه ااینجام. منظورم اینه که خوابیدن وهمه چیزدیگه. هیج جای دیگه نیست که بتونم دست نوشته هارو نهگداری کنم. خیلی مواظبم. حتی یه دودکشم نداشته م. چنددفعه خیلی داغ شد، پودرخمیرمایه روش پاشیدم. هیچ اتفاقی نمیافته.
مادرمم همینجابوده. هیچ جائی براش راحتترازاینجانبوده. باتخت روان اینجا نگهداریش میکردم. دائم مواظب همه وهمه چی بودم. توفکرش بودم تموم کاغذارو ببرم تواطاق جلوئی. اونجاواقعاخیلی مرطوبه. همه شون نابودمیشدن. اون توماه می، درست هوا که خوب شدمرد. اون زندگی کردتاپایان جنگوازرادیو بشنوه. اون درک کاملی داشت. خیلی پیش زبونش ازکارافتاد، اماهمه چی رو می فهمید. اونقدبه سکوتش عادت کرده م که گاهی وقتافکرمیکنم هنوزاین جاست، اما نیست. “
جکسون حس کردوظیفه ش است که بگوید متاسف است:
“آه، خب. مرگ توراه بود. جای خوشحالی بودکه رمستون نبود. “
زن باشوربای جودوسروچای ازجکسون پذیرائی کرد.
“خیلی پررنگ نبود؟ چای؟ “
جکس بادهن پرسرش را تکان داد.
“اگه لازم باشه، هیچ وقت توچای صرفه جونیستم. وگرنه واسه چی آب داغ ننوشم؟ سال پیش که زمستون هواخیلی بدشدازاینجارفیتم. برق رفت و رادیو قطع ودریاگم شد. واسه شیردوشی بیرون رفتنم رودرپشتی یه طناب آویزون کرده بودم. میخواستم مارگارت رزروبیارم توآشپزخونه عقبی، متوجه شدم برق اونو خیلی ناراحت میکنه، نتونستم بیارمش. بهرحال اون زنده موند. همه مون زنده موندیم. “
جکسون موضوعی برای گفتگوپیداکردوپرسید “این کوتوله ها تواین همسایگی کجابودن؟ “
“من متوجه نشدم. »”
” تواون گاری. “
“آه، جائی که نشسته بودن؟ اونا باید پسرای کوچک “منونیت” هابوده باشن. اوناگاریهاشونوبه طرف کلیسامیرونن وسرتاسرراه میخونن. دختراباید بادرشکه برن. پسرااجازه دارن باگاری برن. “
“اونا اصلابه من نگانکردن. “
“اوناهیچوقت نگانمیکنن. من عادت داشتم به مادربگم که ماتوراه راست زندگی میکنیم، واسه این که عینهو “منونیتا” بودیم. درشکه واسب، شیرمونم پاستوریزه نشده مینویشیم. فرقش اینه که هیچکدوممون نمیتونیم بخونیم.
مادرکه مرداونقدغذاآوردن که هفته هااونارومیخوردم. اوناانگارفکرکرده بودن مادردوباره بیدارمیشه یاهمچین چیزی. من ازاینجابودنشون خوشحالم. اونام خوشحالن. واسه این که اوناتمرین نیکوکاری میکنن ومن عملااینجاوکناردر خونه شونم ویه فرصت برای نیکوکاری، اگه اونوهیچوقت دیدی. “
جکسون غذاش را تمام وپیشنهاد پرداخت پول کرد. زن رودست وپول او ضربه زد. امامقوله دیگری بود. زن گفت “پیش ازرفتن میتونی آبشخور اسب رو درستش کنی؟ “
مسئله وابسته به این مقوله ساختن دقیق یک آبشخورتازه اسب بود. برای انجام این کارمجبوربوداطراف راجستجوکندتابتواندموادوابزارلازم راپیداکند. تمام روزش راگرفت. زن شام باپانکیک وشربت افرای منونیت ازش پذیرائی کردو گفت “اگه فقط یه هفته دیرآمده بودی بایدتنها بامربا ارت پذیرائی میکردم. “
زن تمشکهای وحشی ئی که درطول مسیرراه آهن رشدمیکردندرا جمع میکرد.
تاآفتاب غروب بیرون درپشتی روی صندلیهای اشپزخانه نشستند. زن چیزهائی درباره چگونگی ماندگاریش درآنجامیگفت و جکسون گوش میداد، اماگوشش خیلی بدهکارنبود، اطراف رامی پائیدوفکرمیکرددرآخرین لحظاتش آنجاچه شکلیست. اگریکی ماندگارمیشدوکارهارا سرو سامان میدادخیلی هم نامیدکننده نبود. مقدارخاصی پول ومقداربیشتری وقت ونیرو لازم داشت. میتوانست چالشی باشدوازاین که درحال حرکت بوددچارتاسفش کند.
پدرش که زن اورا ددی مینامید، آنجارا برای تابستانها خریده بود. بعدتصمیم گرفته بودتمام سال همانجا زندگی کنند. میتوانست هرجائی کارکند، چرا که زندگیش راباساختن ستونی برای تلگرام تورنتومیگذراند. (جکسون تنهالحظه ای دلسوزانه این ستون رابه عنوان واقعیتی که ساختمانی رانگهمیداردیابه نگهداریش کمک میکندمجسم کرد. )پستچی تمام نوشته هارابرداشته و بوسیله ترن فرستاده بود. پدرش درباره همه انواع اتفاقات پیش آمده می نوشت. هرازگاه به مادربل تذکر میداد، اماخارج ازبعضی کتابهااورا پرنسس “کازاماسیما” مینامید. مادرش هم برای ماندگاری سالیانه شان لابددلایلی داشته. مادرش انفولانزای وحشتناک سال 1918که خیلی هاراکشت گرفت. ازشرش خلاص که شدلال بود. صداهائی ازخودش درمیاورد، اماکلمات راگم کرده بود، یا کلمات اوراگم کرده بودند. همه چیز، غذاخوردن، حمام رفتن وغیره را بایددوباره یادمیگرفت. چیزی راکه هیچوقت یادنگرفت رعایت کردن لباس پوشیدنش بودتو هوای گرم:
“آدم دوست نداشت اون تواطراف پرسه بزنه وتوبعضی خیابونای شهرمایه خنده شه. “
زمستانها بل ازآنجادوروتویک مدرسه بود. برای جکسون کمی زحمت داشت تا تشخیص دهدمنظورازاشاره بل به بیشاپ استراون همان مدرسه شبانه روزی بوده. مدرسه توتورنتوبودوبل ازاینکه جکسون درباره ش چیزی نشنیده بودمتعجب شد. پرازدخترثروتمندهابود، دخترهائی مثل بل هم بودندکه ازخویشاوندهاشان میگرفتندیابه میل به مدرسه بروند. بل گفت بهش آموخته اندکه پرافاده باشد. هیچ چیزبهش نیاموخته بودندتا برای اداره زندگی به کار گیرد.
بایک حادثه همه چیزبل حل وفصل شد. پدرش مثل همه غروبهای تابستان دوست داشت تومسیرراه آهن قدم بزند، ترن بهش میکوبد. بل ومادرتقریباتو تختخواب رفته بودندکه حادثه رخداد. بل فکرکردلابد یک حیوان گم شده مزرعه تومسیربوده. مادرش وحشتزده مینالدوانگارهمان اول متوجه شده بود…
دختری ازدوستهای مدرسه ش هرازگاه براش مینوشت آنجاروزمین مانده که چه پیداکند؟ اماهم مدرسه ایهاخیلی حالیشان نیست. آنجاشیردوشی و آشپزی بودوازمادرش مواظبت میکرد، مرغهاراهم آن وقتهاخوب پرورش میداد. یادگرفت چطورسیب زمینی هارا تکه تکه کندکه هرکدام یک چشم داشته باشند. زیرخاکشان میکردوتابستان بعدمی کاشتشان. رانندگی یادنگرفته بود. جنگ شروع که شداتوموبیل پدرش را فروخت. منونیتهااجازه دادنداسبی راکه دیگر به دردمزرعه نمیخوردبرای خودداشته باشد. یکی ازآنهابهش یادداداسب مهارکندوسوارشود. یکی ازدوستهای قدیم به دیدنش آمدوفکرکردطرززندگی بل نوعی اعتراض است. ازبل خواست برگرددبه تورنتو. امامادرش چه میشد؟ مادرپاک ساکت شده بودوهنوزلباسهاش رابه تن داشت وازگوش دادن رادیو واوپراهای شنبه بعدازظهرهالذت میبرد. توتورنتوهم میتوانست گوش دهد. بل دوست نداشت اورا که ازریشه کن شدن صدمه میدید، ریشه کن کند…
جکسون اولین کاری که باید میکردساختن چنداطاق دیگروراست ریست کردن آشپزبرای خوابیدن بود. زمستان سردتو راه بود. موشها، حتی موش های درشت صحرائی ازسرمای زمستان به داخل میگریختند، بایدشرشان رامیکند. ازبل پرسیدچراهیچوقت گربه ای نمیاوردومنطق عجیب خودرا کمی راست ریست نمیکند.
بل گفت “اون همیشه درحال کشتن وکشیدنشون جلوم خواهدبودکه تماشا شون کنم، من نمیخوام این کارو بکنم. “
جکسون گوش تیزکردوپیش ازاین که بل بفهمدچه شده باضربه ای سریع خودرا ازشرموشها خلاص کرد. بعددرباره کاغذهاکه آشپزخانه را پرکرده بودند خطابه ای درباره خانه مستعدآتش سوزی ترتیب داد. بل درصورت خلاص شدن اطاق جلوئی ازشررطوبت به جابه جائی کاغذهارضایت داد. این قضیه هم به کارهای جکسون افزوده شد. یک بخاری خریدودیوارهاراتعمیرکرد، بل را متقاعدکردبهتراست بخشی ازماه رابرودپائین، کاغذهارا دوباره خوانی ومرتب کندوبه شکلی مناسب توقفسه هائی که ساخته بگذارد.
بل گفت که کاغذهاشامل کتاب پدرش هستند. گاهی آن رارمان مینامید. جکسون فکرنمیکرددرباره کتاب هیچ پرسشی داشته باشد. بل روزی بهش گفت کتاب درباره دونفربه نام ماتیلداواستفن است. رمانی تاریخی است.
“تاریخت را به خاطرداری؟ “
جکسون پنج سال دبیرستان رابانمره های قابل تحسین به پایان رسانده ومثلثات وجغرافیاش عالی بود. اماتاریخ راخوب به خاطرنمیاورد.
گفت “توسال آخردرباره هرچی فکرمیکردی، تموم فکروذکرت متوجه رفتن به جبهه بود، همه چی باهم. »
بل گفت”اگه رفته بودی مدرسه بیشاپ استراون همه چی رو باهم به خاطرمی آوردی. مجبوربودی واسه تاریخ انگلیس گلوتو منفجرکنی.
استفن یه قهرمان بود، یه مردمایه افتخار. توزمان خودش خیلی خوب بود. ازاون آدمای نادری بودکه تنهاتوفکرخودش نبود. وقت مناسب عمل کردن که میرسیدنمیزدزیرحرفش. واسه همینم سرآخرموفق نبود. وماتیلدا، ازنسل مستقیم”ویلیام” فاتح وتاحدتصوربیرحم ومتکبربود. بااین همه به اندازه کافی آدمای احمق بودن تاازش دفاع کنن، واسه این که اون یه زن بود.
اگه پدرمیتونست تمومش کنه یه رمان خیلی عالی میشد. “
جکسون احمق نبود. میدانست کتابها وجوددارند، چراکه افرادی نشسته وآنهارا نوشته اندوازآسمان آبی پیدانشده اند. اماسئوال این بود:چرا؟ کتابهائی هم درباره هستی وجودداشتند، خیلی ازآنها. دوتاازآنها که مجبوربودتومدرسه بخواند:“داستان دوشهر” و “هاکلبری فین” بودند. هرکدامشان بازبانی که ازپادرت میاورد، گرچه ازراههای متفاوت. قضیه قابل درک بود. آنهادرگذشته نوشته شده بودند. چیزی که جکسون را سردرگم میکردگرچه بروزنمیداد، این بودکه چراهرکسی میخواست بنشیندویکی دیگر بنویسد، درزمان حال والان.
بل به تندی گفت “یه تراژدی “
جکسون نفهمیدبل درباره تمام نشدن کارپدرش یاآدمهای کتاب حرف میزند. به هرحال، حالاکه اطاق قابل زندگی بود، افکارجکسون متوجه سقف شد. لازم نبوداطاقی درست کندکه سقفش نشان میدادیکی دوسال دیگر بازقابل استفاده نیست. بایدسقف راطوری لکه گیری میکردکه چندزمستان بیشتربه درد بل میخورد، بیشترش رانمیتوانست تضمین کند. جکسون تاهنوز هم برنامه ش این بودکه نزدیک کریسمس بروددنبال راه خودش.
خانواده های مینونتهای مزرعه کناری که جکسون دیده بودباسرعت تبدیل به پیردخترها وپسرهای جوانی شدند. حالاچندان جوان نبودندکه ازپس انجام کارهای سنگین برآیند. جکسون توفصل دروپائیزخودرابه استخدامشان در میاورد. عادت کرده بودبادیگران غذابخوردوازاین که دخترهاموقع پذیرائی ازاو گاوگیجه میگرفتندبراش تعجب آوربود. آنطورکه تصورمیکردهمه شان لال نبودند. جکسون متوجه شدمادرهادخترهاراوپدرهااورامیپائیدندکه همه حفاظت شوند.
جکسون بابل چیزی برای گفتگونداشت. کشف کردشانزده سال ازاو بزرگتر است. خودبل قضیه را یادآوری کرد، حتی باطنز میگفت همه چیزرانابود میکند. زن خاصی بود. جکسون هم مردی خاص بود.
شهری که درمواقع لازم میرفتند”اوریول»نامیده میشد- طرف مخالف شهری بودکه جکسون درش بزرگ شده بود. توخیابان جای بستن اسب که نمانده بود، توطویله کلیسای ایالتی می بستش. جکسون اول به فروشگاه سخت افزارورستوران بارمشکوک بود. خیلی زودمتوجه چیزی توشهرهای کوچک شدکه اگرتویکی شان بزرگ شده بودهمان اول متوجه میشد. غیروقتهای بازیهای تو میدان والیبال یا هاکی که تمامش بانوعی حرارت خصمانه همراه بود، مردم کارزیادی باهم نداشتند. وقتی مردم احتیاج به جیزهائی داشتندکه تومغازه ها نبود، به شهری دیگرمیرفتند. یامشاوره دکترکه لازم داشتند، شهر دیگری غیرازشهرخودشان توصیه میشد.
جکسون توشهرواردامورخانواده های دیگر نمی شد. دیگران هم گرچه ماههای زمستان دوباراسب را میدیدند، درباره اوکنجکاوی نشان نمیدادند. ماههای زمستان حتی این کارهم انجام نمیشد، جاده های دورتیغ کشی نمیشدومردم بایدبااسب شیرهای خودرابه لبنیاتی یاتخم مرغهاشان را به بقالی میبردند.
بل همیشه می ایستادتاببیندچه فیلمی روپرده است-گرچه فصدرفتن و دیدن هیچکدامشان رانداشت. آگاهیش ازفیلمهاوستاره های سینماوسیع اما مربوط به سالهای گذشته بود. مثلامیتوانست بگویدکلارک گیبل پیش از “رت بوتلر” شدن توزندگی واقعیش باکی ازدواج کرد.
جکسون خیلی زودلازم که میشدمیرفت سلمانی یادرصورت نیارمیرفت بیرون که توتون بخرد. حالامثل یک کشاورزسیگارمیکشید. خودش سیگار می پیچیدوهیچوقت توخانه روشن نمیکرد.
مدتی ماشینهای دست دوم پیدانمیشد، سرآخر مدل تازه ای خریدندو توجماعت ظاهرشدند. درحالیکه کشاورزهائی برای بازگشت به طرف راه قدیمیهاپول آماده کرده بودند، جکسون به بل گفت:
“خدامیدونه کک مکای اسب چقدکهنه ست، اون روهرجورتپه ای سرکشی میکنه. “
جکسون متوجه شدفروشنده ماشین گرچه به دیدنش نیامده، خیلی تونخش بوده. فروشنده گفت:
“همیشه فکرمیکردم تووخواهرت منونیت هستین، امایه وقتی دیدم سازوبرگ دیگه ای پوشیده بودین. “
این قضیه اندکی جکسون را تکان داد، امادرنهایت بهتراززن وشوهرنامیده شدن بود. جکسون متوجه چگونگی پابه سن گذاشتن وعوض شدنش درفاصله آن سالهاشد. آدمی که ازترن پائین پریده بود، آن سربازعصبی پوست واستخوان پرسروصدا، چگونه ازمردی که الان هست قابل تشخیص بود. امابل، تاآنجاکه میتوانست ببیند، درنقطه ای اززندگی، درجائی ازبچگی رشد یافته ایستاده بود. حرفهاش این حالتش را تقویت میکرد. عقب وجلوپریدن، داخل گذشته شدن ودوباره خارج شدن، طوری که انگاربین آخرین سفرش به شهرودیدن آخرین فیلم بامادروپدرش، یالحظه خنده آوری که مارگارت رز (حالامرده)شاخهاش رابه طرف جکسون هراس زده تیزمیکرد، تفاوتی قایل نبود.
دومین ماشین شان راخریده بودندوتابستان 1962باهاش میرفتندتورنتو. سفری پیش بینی نشده ومایه دستپاچگی جکسون بود. یک طویله تازه مفتی برای اسبهای منونیتی که سرش گرم محصولات ودیگری که سبزی هاش را درو کرده وبرنامه داشت به بقالی اوریول بفروشد، می ساخت. امابل غده ای داشت که سرآخرمتقاعدشده بودبهش توجه کند. حالاتو تورنتووقت برای عمل جراحی گرفته بود.
بل یکریزمی گفت”عجب همه چی عوض شده!تومطمئنی هنوزتوکانادا هستی؟ »
قضیه مربوط به وقتی بودکه هنوزاز”کیچنر” نگذشته بودند. تازه به اتوبان جدید رسیده بودند. بل واقعاوحشت کرد، التماس کردکه جکسون یک جاده فرعی پیداکندیادوربزندبرگرددخانه. جکسون متوجه شدبابل تندحرف میزند. ترافیک اوراهم متعجب میکرد. بل بعدازآن توتمام راه ساکت ماند. جکسون راهی نداشت که بفهمدبل باچشم های بسته تسلیم شده یا دعا میخواند. هیچوقت ندیده بوداودعابخواند. همان روزصبح هم سعی کرده بود جکسون راواداردکه نظرش رادرموردرفتن عوض کند. گفته بود غده داردکوچکتر میشود ونه بزرگتر. همه بیمه سلامتی شده بودندوبل گفت:
“غیردویدن پیش دکتر، هیچکس هیچ کاری نمیکنه. زندگی شونوتبدیل به یه نمایش طولانی بیمارستان وجراحیا میکنن که غیرطولانی کردن دردورنج مرحله آخر زندگی هیچ کاردیگه ای نمیکنن”.
دقیقاتوشهربودندوماشین راخاموش که کردند، بل آرام وسرخوش شد. تو “روداوینیو” به خودآمدند. علیرغم بگومگوهاشان درباره چگونگی عوض شدن همه چیز، انگاربل توهربلوک چیزی را که قبلادیده بودتشخیص میداد. آپارتمانی بودکه روزگاری یکی ازمعلم های مدرسه بیشاپ استراون توش زندگی می کرد(تنهانامی که بل پیشترهابه جکسون گفته واستراچان تلفظش کرده بود. )
“توزیرزمین مغازه ای بودکه میتونستی شیروسیگاروروزنامه بخری. تعجب آور نیست؟ میتونی بری اونجاوهنوزتلگراموببینی. اونجانه تنهااسم پدرم که عکس لکه لکه شده شو وقتی هنوزتموم موهاشو روسرش داشت رو می بینی. “
اندگی گریست. پائین یک خیابان فرعی کلیسائی را دیده بود. میتوانست قسم بخوردهمان کلیسائیست که پدرومادرش توش ازدواج کرده بودند. آنهابل را برده بودندآنجاتانشانش دهندوبگویندباوجوددیگرکلیسانبودنش هنوز عضوش هستند. آنها به هیچ کلیسای دروترازآن نمیرفتند. پدرش گفته بودآنها تو زیرزمین مراسم ازدواجشان راانجام داده بودند، امامادرش گفته بودتواطاق دعا. مادرمیتوانست حرف بزند. زمانی بودکه هنوزاززبان نیفتاده بود. احتمالاآن زمان قانونی وجودداشت که مجبورت میکردتویک کلیساازدواج کنی، وگرنه غیرقانونی بود.
تو”اگلینتون” علامت مترو رادیدوگفت” فکرشوبکن، من هیچوقت یه متروی زیرزمینی سوارنشده م. »
این را بانوعی دردوافتخارگفت”تصورشو بکن، یادآوری اونهمه نادونی!»
توبیمارستان منتظرش بودند. بل سرزنده بودنش را ادامه داد. ازوحشتش تو ترافیک ودرباره عوض شدنهاو ازشگفتزدگیش که انگارهنوزشاهدتماشای نمایش شبهای کریسمس مغازه ایتون بوده واینکه همه تلگرام را به خاطر دارندگفت. یکی ازپرستارهاگفت:
“شماانگارازتو”چایناتاون “رانندگی کردین. حالااون یه چیزدیگه ست. “
بل خندیدوگفت “سعی میکنم توراه برگشتنم به خونه اونوببینم. اگه به خونه برگشتم. “
“ابله نباش. “
پرستاردیگر باجکسون درباره جائی که ماشینش را پارک کرده حرف میزد. بهش گفت کجابرودکه لازم نباشدبلیط بخرد. خواست بهش اطمینان دهدکه میتوانددراطراف شهرازخویشاوندان اوخانه خیلی ارزانترازهتل توشهرکرایه کند.
گفتند “بل الان روتختخوافرستاده میشه. دکتری میادکه نگاهی بهش بندازه. جکسون میتونه دیرترواسه شب بخیرگفتن بیاد. اونوقت اونوکمی گیج می بینه. “
بل شنیدوگفت “من همیشه منگ بودم، اون متعجب نمیشه. “
اطرافیهاکمی خندیدند. پرستارجکسون راپیش ازرفتن بردکه چیزهائی را امضا کند. جکسون مرددماندکه کجاسراغ کدام آشنارا بگیرند. سرآخرنوشت “دوست”.
سرشب که برگشت گرچه وضع بل را گیج توصیف نکرداماتغیراتی دراودید. تو لباس کیسه مانند سبزی گذاشته بودندش که گردن وبیشتردستهاش لخت بود. جکسون اغلب اورا لخت دیده ویابه ردیف نازک طناب مانندپیچیده بین استخوان یقه وچانه ش توجه کرده بود. بل ازخشک بودن دهن خود عصبی بود:
“اونا اجازه ندادن غیریه ذره آب هیچ چیزدیگه بخورم. “
ازجکسون خواست برودبراش کوکابخرد، چیزی که تاآنجا که جکسون می دانست هیچوقت ننوشیده بود:
“ته سالون باید یه ماشین باشه، دیدم افرادبایه شیشه تو دستشون میرفتن نزدیکش، این کارمنوخیلی تشنه میکنه. »
جکسون گفت کاری خلاف دستورات نمیکند. چشمهای بل به اشک نشست و بارنجیدگی صورتش را برگرداند:
“میخوام برم خونه. “
“به زودی میری. “
“میتونی لباساموپیداکنی؟ “
“نه، نمیتونم. “
“اگه نکنی خودم پیدامیکنم. خودمومیرسونم ایستگاه ترن. “
“دیگه هیچ مسافرترنی نیست که طرف راه مابره. “
انگارناگهان برنامه فرارش را رهاکرد. بل توچندماه شروع به مرورخاطرات خانه وتمام بازسازیهائی که آنها(یاجکسون)توش انجام داده بودندکرد. رنگ سفیدبراق طرف بیرون وحتی شستشوی سفیدآشپزخانه پشتی وکف محهزشده با تخته. سقف دوباره توفال گذاری شده وپنجره های ترمیم شده طبق برنامه شان به سبک قدیم. سرب کاری همه جاکه توفصل زمستان چقدرلذتبخش بود.
“اگه تو نیامده بودی، خیلی زودتموم زندگیم ازهم می پاشید. “
جکسن درموردآنجوربودن وضع بل نظردیگری داشت واظهارنظری نکرد.
“ازاینجابیرون بیام میرم یه وصیتنامه مینویسم. تمومش مال توست. تو نباید حاصل کاراتو هدربدی. »
جکسون هم دراین باره اندیشیده بود، چشم انداز انتظاروتصورمالکیت سرخوشی هوشیاری به درونش آورده بود-گرچه امیدواری شایسته دوستی خیلی زودپیش آمدنی به نظرش نرسیده بود. امانه، انگاربایدکمی به خودش فشارمیاوردتاکاملاازاین افکارفاصله بگیرد.
بل برگشت به بیحوصلگیش “آه، دوست دارم اونجابودم و نه اینجا. “
“بعدازعمل بیدارشی، حس میکنی خیلی بهترشدی. “
گرچه برپایه تمام شنیده هاش این حرف دروغی بزرگ بود. جکسون ناگهان خودراخیلی خسته حس کرد. ازآنچه گمان کرده بودنزدیکتربه واقعیت حرف زده بود.
دوروزبعدازبرداشتن غده، بل بی توجه به ناله های زن تخت پهلوئی پشت پرده، مشتاق تبریک گفتن به جکسون، تواطاقی متفاوت نشسته بود. صداش کمابیش شبیه دیروزبودکه چشمهاش رابازنکرده واصلابه جکسون توجه نکرده بود. گفت:
“بهش توجه نکن. اون اصلاباخودش نیست. احتمالاهیچی روحس نمیکنه. فردا مثل یه دلاربراق میشه، یاشایدم نشه. »
اندکی خوشنودی، یک واکنش غیرانسانی کهنه کار، قدرتی سازمان یافته نشان میداد. بل صاف روتخت نشسته بودوازمیان یک نی براحتی خم برداشته نوعی مایع پرتقالی روشن می بلعید. اززنی که مدت کوتاهی پیش به بیمارستان آورده بودخیلی جوانتربه نظرمیرسید.
بل میخواست بداندجکسون به اندازه کافی خوابیده، جائی که برای غذا خوردن دوست میداشته پیداکرده، هوابرای راه پیمائی خیلی گرم نبوده، به همان شکل که خودبل فکروتوصیه کرده، برای دیدن موزه رویال اونتاریووقت پیداکرده بود؟
بل نمیتوانست روی جوابهای جکسون تمرکزداشته باشد. انگارازنظرحالت درونی شکفتزده وحیرت زده وکنترل شده بود.
بل مستقیم واردتوضیح چرائی نرفتن جکسون به موزه شدوگفت: “آه بایدبهت بگم. آه، هراس زده نگام نکن. باصورت اونجوریت به خنده م میندازی، بخیه هاموصدمه میزنه. آخه واسه چی باید به خندیدن فکرکنم؟ واقعا وحشتناک غم انگیزه، فاجعه ست. چیزی درباره پدرم میدونی؟ درباره پدرم چی بهت گفته م”
چیزی که جکسون متوجه شد، این بودکه بل به جای ددی، گفت پدر.
“پدرم ومادرم. “
انگاربایداطراف راوارسی میکرد، بعددوباره شروع کرد:
“خونه ای رو که بعداتورفتی وارسیش کنی توبهترین شکلش بود. خب، باید می بود. مااطاق اون طبقه روواسه اطاق خوابمون استفاده میکردیم. آبو بایدبالا میبردیم وپائین میاوردیم. تنهابعدکه تواومدی من ازطبقه پائین باقفسه هاش استفاده می کردم. میدونی اون یه آبدارخونه بوده؟ “
چطوربل به یادنمیاوردکه جکسون قفسه هارابیرون برده وتوحمام گذاشته بود؟ جکسون تنهاکسی بودکه این کارراکرده بود. بل انگارکه جکسون افکارش رادنبال میکردگفت:
“آه خب، چه فرق میکنه؟ من آبو گرم کرده بودم، بردم طبقه بالاکه حموم اسفنجی بگیرم. لباسامودرآوردم. خب، بایداین کارو میکردم. بالای دستشوئی یه آینه بزرگ بود. میدونی، اون یه لگن دستشوئی داشت مثل یه حموم واقعی. کارت تموم میشد، تنها بایددوشاخه رو بیرون میکشیدی ومیگذشتی آب بریزه توسطل. توالت یه جای دیگه بود. توعکسشو دیدی. برنامه داشتم خودمو بشورم وطبیعتالخت بودم. بایدحول وحوش ساعت نه شب میبودوکلی روشنائی اونجابود. تابستون بود، بهت گفتم اون اطاق کوچک روبه مغرب بود؟ صدای پائی رو شنیدم، التبه که ددی بود-پدرم انگارکارگذاشتن مادرمو تو تختخنواب تموم کرده بود. صدای قدمارو که ازپله هابالامیومدشنیدم و متوجه شدم قدماسنگینه. چیزی مثل همیشه نبود. خیلی سنجیده، یاممکنه بعدش حالت من اونجوری بود. آدم بعدازاون همه چی رونمایشی میکنه. قدمادرست پشت درحموم ازصداافتادن. رفتم توفکر، به همه چی فکرکردم. آه، اون باید خسته باشه. پشت دری رو ننداخته بودم، واسه اینکه پشتی دری نداشت. اگه دربسته بودفقط فکرمیکردی یکی اونجاست. اینجوری اون بیرون در وایستاد. من اصلابه این قضیه فکرنمیکردم. اون درو وازونگاهم کرد. ومن بایدبگم که منظورم چیه. نه صورتم که همه جامو نگا کرد. صورتم توآینه واونو نگامی کردم. اونم همه جامو وهرچی پشت سرم بودومن نیمتونستم ببینم رو توآینه نگامیکرد. اون باهرحسی یه نگاه معمولی نبود…. “