برای دختر در راهم

حنیف مزروعی
حنیف مزروعی

می نویسم که این روزها تنها سلاحی که در دست دارم همین قلم است و آن را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد زیرا در این بیش از یک دهه که نام روزنامه نگار را با خود یدک می کشم آموخته ام که تنها این قلم است که صلاح و حرمت انسان ها را به ارمغان خواهد آورد.

 

دختر هنوز نیامده ام!

آنچه در این نامه برایت می نویسم،  درد دلهایی است که حدود 80 روز است  که در دل نگاه داشته ام و نمیدانم آیا کسی هست که بتواند بفهمد وحرفم را به او بگویم یا نه… برای همین تصمیم گرفتم برای تو که خواهی آمد و به جهان من وارد خواهی شد، خاطره این روزها را بنویسم، تویی که هنوز چشم بر این جهان نگشوده ای، جهانی که این روزها برای من و امثال پدرت چندان جای راحت و خوشایندی نیست.

قطعا وقتی تو می‌آیی این روزها به تاریخ سرزمین مادری‌ات پیوسته دردانه‌ام!‌ اما برایت این برگ تاریخ را می نویسم تا یادت باشد که بر پدرت، بر مادر مظلومت که این روزها بار تو و تنهایی و دلتنگی را با هم به دوش می‌کشد و دوستانشان چه گذشت.

همه داستان  از شب برگزاری انتخابات شروع شد، آن شب تا ساعاتی از نیمه شب در ستاد قیطریه به همراه دوستانی بزرگوار که این روزها در پشت میله های زندان به انتظار آزادی نشسته‌اند، نظاره گر جادوگری جادوگرانی بودیم که رای ملت را میلی اعلام کردند و کودتایشان دست‌مایه‌ای شد برای سرکوب. عصر همان روز به ستادمان حمله کرده بودند و هراس داشتیم که مجددا این اتفاق تکرار شود، به دوستانم در طبقه دوم گفتم به خانه هایشان بروند تا خدای ناکرده گزندی به آنها نرسد که من فردا ناتوان از پاسخ گفتن به خانواده هایشان باشم. نیمه های شب  بود که به خانه برگشتم. فردای آن روز بعلت حضور در جای دیگری به دفتر حزب نرفتم تا در جلسه تصمیم گیری شرکت کنم و حوالی عصر مهدی میردامادی خبر داد که ریختند و همه را در حزب بردند، سریع شروع به جمع کردن اطلاعات در خصوص این واقعه کردم. همه چیز واقعیت داشت و این شروع فاجعه دیگری بود.

تا ساعت 10 اسامی دوستانم که گرفتار آمده بودند دقیقا مشخص شد، آنها را منتشر کردم و در مصاحبه با بی بی سی فارسی گفتم که دیگر امنیتی در کار نیست و من هم بعد از پایان این مصاحبه دیگر خانه ای نخواهم داشت که در آن اقامت گزینم و واقعا هم همان شد و رفتم از خانه ای که برای تو فراهم کرده بودم و نمی دانم دیگر چه زمانی فرا برسد که کلید بیاندازم و در امنیتی که این روزها برای ما حسرت شده،  دست در دستان کوچک تو به آن خانه باز گردم.

دخترم!

از آن زمان تا این لحظه، خانه ها عوض کرده ام، شب ها را در جاهایی سپری کرده ام که نگفتنی است، دوستانی را دیده ام که هیچ زمان حتی به مخیله ام نمی‌رفت روزگاری با دوستانی نادیده اینچنین اخت و عجین شوم، روزگار سرشار شده است از درس هایی که باید دید و آموخت و تجربه کرد. از آن شب تا به امروز بدنبال یک جرعه آرامش گشته ام و نیافته ام و نمی دانم آیا اصلا به سرابی هم خواهم رسید یا همه این راه  تنها دویدن است و دویدن.

نا امید نیستم چون تو تنها امید من هستی، امیدی که می دانم نمی توانم چشم باز کردنت را ببینم، گریه های مستانه اولینت را تجربه کنم و دستان کوچکت را برای اولین بار لمس کنم، اما باز هم می گویم امیدوارم چون در این لحظات تو تنها موجود زنده ای هستی که مرا به حرکت  وا می دارد.

اینها را می‌نویسم نه به این دلیل که مظلوم نمایی کرده باشم، که مظلوم واقعی برادران هم سن و سالم هستند که این روزها صدای “هل من ناصرشان” فضای شهر را از اوین گرفته است، از روی درد دل پدر به فرزند می گویم که بدانی که چرا این روزهای سخت نبودم و نیستم و شاید هم نباشم.

نونهال نروئیده ام!

اگر به خود بتوانم دروغ بگویم  اما به تو نمی توانم حقیقت را نگویم. ترس دارم، ترس از اینکه نتوانم دستان پاکت را حتی برای یک لحظه در دست بگیرم و ببویم، صدای نوازشگر گریه هایت را بشنوم و لذت ببرم از آمدنت، اما نجوایت از همان فرسنگ ها در گوشم زمزمه امید را فریاد می زند: بمان و ادامه بده!

دخترم!

سالها از آمدنت هراسناک بودم که شاید نتوانم برایت پدری کنم و شرایط را برایت آنگونه که ایده‌ آل است فراهم کنم اما امروز که تو در حال آمدنی، من نیستم و نمی دانم که چه زمان باز گردم و کی ضرباتی که بر دل مادرت میکوبی تا درها باز شود و در این دنیای غم آلود نفسی تازه کنی را بفهمم.

اینها آواری است که در این روزگار نامهربان هر لحظه بر سرم خراب می شود و من سعی می کنم بخاطر وجود نازنین ات زنده بمانم تا آنان که به خون جوانان وطن دستانشان آلوده است بدانند که نفس می کشم و تا نفس می کشم قلمم و زبانم نفس های آنان را حبس خواهد کرد و بدان که نفس من از برکت وجود توست.

فرزند ندیده ام، غرضم غمنامه نوشتن نیست که این روزها را با خون دل سر می کنم، اما برایت می نویسم که بدانی تنها به امید حضور سبز توست که در این روزهای سیاهی برای پدری که شاید موقع چشم باز کردن دوست داشته باشی بالا سرت باشد و نمی تواند باشد، زنده ام و نفس می کشم.

پدر در آرزوی دیدارت: حنیف