امروز اولین روزی بود که می اومدخونه ما. باز هم نزدیک عیده ومامان آروم وقرارنداره. باید همه تخت خواب ها و یخچال و تلویزیون و کمد و خلاصه هر چیزی تو خونه است بکشه کنار و زیرش رو تمیز کنه. انگار اگه خونه تکونی نکنه عید نمیشه و بهار نمی یاد. خلاصه کله سحر با صدای معترضانه غریبه ای از خواب پاشدم که می گفت تو خونه ای که مرد توشه کار نمی کنم. جفت پاهاشم کرده بود تو یه کفش که باید این آقا بره بیرون. خلاصه داداشی بدبخت رو با هزار تا التماس کردیم تو یه اتاق ودر رو روش بستیم و به خانوم اطمینان دادیم که در سوراخ کلید نداره تا از تو سوراخ نگاه کنه. بلاخره کله ای تکون داد و راضی شد. تازه شروع کرده بودیم که عین همه اون های دیگه که یه گوش بیکار پیدا می کنند شروع کرد دردودل و… می گفت یه دختر 7 ساله داره و معلم ریاضی دوم راهنماییه. می گفت تا حالا تو همه ارگان ها کار کرده. از سپاه تا منکرات. می گفت کلی تو جامعه بوده و همه چیز رو از نزدیک حس کرده. پرسیدم شوهرت چی کارس؟ گفت 6 ساله طلاق گرفته و دخترشو تنهایی بزرگ می کنه و پدرومادرش هم نمی دونن که تو خونه ها کار می کنه.
گفت اگه شوهرش معتاد یا بیکار بود یاکتکش میزد طلاق نمی گرفت. ولی چون شوهرش فساد اخلاقی داشته و… مجبورشده طلاق بگیره. حرفش که تموم شد من عین آتیش گرفته ها شروع کردم. از قانون که پشتیبان ظلم و تبعیض است. از نابرابری وستم. فکر می کردم الان تاییدم می کنه و…
ولی با کمال تعجب گفت: آخه ما زن ها احساساتی هستیم واین قوانین رو هم خدا گفته و اگر ما هم دلیلش رو نفهمیم ولی حتما یه دلیلی داشته که خدا این حکم را گذاشته. خلاصه که آتش بحث داغ داغ شدو من هرچی از نوگرایی درفقه و حکم اولیه و ثانویه بلد بودم گفتم. دلم براش سوخت وقتی از رنج هاش گفت. وقتی از این گفت که برای عمل سزارین دخترش که ناگهان فهمیدن به صورت طبیعی به دنیا نمی آد ساعت ها درد کشیده چون شوهرش تهران نبوده تا بیاد اجازه بده به بیمارستان. وقتی با چشم های متعجب من روبه رو شد گفت خوب ما زن ها احساساتی هستیم شاید تصمیم ما بر اساس احساس باشد و بعد باز هم تلاش مذبوحانه من برای تغییر دادن نظرش. گفتم چرا باید مرد چند تا زن داشته باشه؟ گفت شاید چون می تونه پول همشون رو بده وزندگی همشون را تامین کنه.
خلاصه تا شب کلی بحث کردیم و من همه تلاشم رو کردم واز هر راهی که می تونستم وارد شدم تا بهش کمک کنم. آخر سر انگار که راضی شده باشه سر تکون دادومن خوشحال و خندون یه فرم کمپین و یه دفترچه گذاشتم کنار لباساش تا کارش که تموم شد امضاش کنه و خداحافظی کردم و رفتم بیرون. وقتی برگشتم رفته بود. دفترچه را برده بود ولی ازامضا خبری نبود. به مامانم گفته بود: خانوم دخترتون وارد گروه های خطرناکی شده بیش تر مواظبش باشید. دختره و جوون و احساساتی.
و من به احساساتی بودن فکر کردم. وبه خیلی چیزهای دیگر. به این که چه جوری می شه به این آدم ها نزدیک شد. چه جوری می شه به اون ها گفت که دراشتباهند وچه جوری می شه بهشون کمک کرد. چه جوری… چه جوری می شه این جوری به چیزی معتقد بود؟ این نحوه ایمان حقیقتا چه جایگاهی داره؟؟ چند درصد افراد جامعه این جوری فکر می کنند؟ (این رو در نظر بگیرید که این آدم خودش ظلم موجود درقوانین را چشیده) چه جوری…
شما چی فکر می کنید؟؟
منبع: سایت تغییر برای برابری