نقدی بر رمان «وقتی فاخته می خواند» نوشته غلامرضا رضایی
سرزمین سوداها
لادن نیکنام
وقتی قرار باشد راوی دانای کل دوربین خود را بچرخاند و هر بار به یکی از شخصیت هایش از خسرو و سروان گرفته تا رعنا و سویدا نزدیک شود و اتفاقاتی را به ما نشان دهد که سال ها پیش رخ داده است در جنوب ایران، یعنی با الگویی کلاسیک از یک روایت مواجهیم. یعنی این داستان را قبلاً خوانده ایم. ماجرای مبارزه و عشق که به موازات هم پیش می رود درونمایه رمان «وقتی فاخته می خواند» را ساخته و می خواهد به نامکرر بودن این حدیث اشاره کند اما حدیث عشق یا مبارزه؟ آن هم با چه ساختاری؟ راستی چگونه می توان سراغ قصه یی رفت که بارها و بارها تکرار شده و آن را به گونه یی بازسازی کرد که بدیع باشد؟ آیا روایت عشق و مبارزه این ظرفیت ها را دارد؟
به نظر می رسد نه این درونمایه که اکثر درونمایه ها از ظرفیت تکرار برخوردارند چرا که ساخت و الگوی ذهنی هر راوی، هر نویسنده یی با دیگری متفاوت است و اگر به آن بن مایه نزدیک شود حاصلش متفاوت خواهد بود مگر آنکه خود نویسنده تحت تاثیر روایتی دیگر باشد یعنی بر اساس آنچه خوانده دوباره بنویسد. در این صورت رگه های آشنایی از همان نوع ارائه و اجرا در کارش دیده می شود.
اما مبارزه یی که از آن گفتم در رمان شکل آگاهانه ندارد یعنی شخصیت اصلی کار (هرچند این رمان شخصیت اصلی ندارد و هر یک از کاراکترها به نوبت شخصیت اصلی می شوند)، خسرو، به طور کاملاً تصادفی و در اثر یک واکنش روحی و عاطفی مرتکب قتل می شود؛ قتل افسر بیگانه یی که در جنوب مشغول خدمت یا هر کار دیگری بوده است. او تصادفاً دستش به خون آلوده می شود و هر چه بیشتر از او می دانیم می بینیم او آدمی احساساتی است و خیلی به افعال خود آگاه نیست یعنی زمینه های نوعی شوریدگی در شخصیت وی دیده می شود. این شوریدگی هر چه جلوتر می رویم پررنگ تر شده و شکل جدی تری به خود می گیرد و باز جالب تر اینکه این نوع زمینه شخصیتی در هر یک از آدم ها که سراغ شان برویم دیده می شود. آیا در فضای آن سال های جنوب نوعی سودازدگی وجود داشته یا این وجه سودایی در جهان داستانی «غلامرضا رضایی» دیده می شود؟ ریشه این سوداها آیا در جغرافیاست؟ ولی هر چه بیشتر می خوانیم کمتر به ریشه های این سودازدگی نزدیک می شویم. بیشتر جلوه های آن را در الگوهای رفتاری شخصیت ها سراغ می کنیم. اوج این مالیخولیا در فریدون دیده می شود؛ شخصیتی که شوریده در شهر می گردد و عاشق سویدا بوده و هست و لابد خواهد بود. این عشق که به وصال نینجامیده سبب پریشان خاطری اش شده و به حال خود آگاه نیست. وقتی برای بازجویی نزد سروان می رود هم نمی تواند افکار خود را مجموع کند. همه چیز در نظر او پریشان است و هنگامی که در فصل های آخر رمان با سرنوشت آن عشق آشنا می شویم و آنچه از سر گذرانده را می خوانیم ناگهان این ایده در ذهن مان قوت می گیرد؛ «شاید سرانجام عاشقی در این ملک چنین باشد.» منتها این ایده به شکلی برق آسا ذهن ما را درمی نوردد. نویسنده کدهایی از این ایده را در متن به شکل رگه هایی نامحسوس گذاشته اما بر آن تاکیدی نمی ورزد.
از سوی دیگر نوعی تعارض میان ماموران دولت و ملت در این روایت دیده می شود. دلیل این تعارض در قالب دیالوگ ها مشخص نمی شود. یعنی نویسنده می پندارد که ما بر اساس اطلاعات تاریخی خود این متن را می خوانیم پس نیازی به پرداخت بیشتر این تضادها وجود ندارد. در حالی که اگر به شخصیت سروان نیز مانند بقیه کاراکترها فرصت حاضر شدن زیر نور داده می شد، بی تردید به تفاوت نگاه او و خسرو یا فریدون بیشتر پی می بردیم. سروان در این حالت تیپ آشنایی است که بارها و بارها خوانده و دیده ایم اش.
در او خلق و خوی انسانی دیده نمی شود. اندکی رذالت و هوش با هم درآمیخته اند آن هم در جهت خوش خدمتی به ولی نعمتان. فکر می کنم در جایی خوانده بودم نویسنده باید تمام شخصیت هایی را که می آفریند دوست داشته باشد. اگر یکی شان مورد بی مهری قرار گیرد همان یکی به بدنه شخصیت سازی رمان یا هر متن ادبی لطمه می زند. در این روایت سهم سروان به عنوان کسی که پیگیر قتل افسران خارجی است کم نیست اما با او به گونه یی رفتار شده که گویی اصلاً مطمح نظر «غلامرضا رضایی» نبوده. زشتی سیرت اش نویسنده را رانده و در نتیجه او به یک تیپ تکراری و نخ نما تبدیل شده است.
نکته دیگر اینکه در این متن از جزییات خبری نیست. ما نه چهره آدم ها را درست می بینیم نه عادت هایشان را می شناسیم. نظرگاه این روایت اقتضا می کرد که نویسنده به هر یک از سر حوصله می پرداخت حال آنکه چنین نیست. بیشترین تصویر فقط از چهره رعنا به ما داده می شود.
از جزییات مربوط به فضای جنوب هم چندان خبری نیست. هر چقدر این متن وابسته به زمان است فارغ از مکان تمایل به ارائه برش های موقعیتی و لحظه یی از آدم ها دارد یعنی دغدغه نویسنده شرح و بسط روایت نبوده بلکه با دادن کمترین اطلاعات می خواهد ما را درگیر قصه اش کند. این فقدان جزییات را مخاطب می تواند خود جبران کند، می تواند هم خلاء آن را حس کرده و از آن رنج ببرد. اما اتفاقاً باور شخصی من این است که هر چقدر از عشق و مبارزه گفته اند، شاید کم باشد ولی کمتر از جغرافیای ایران گفته شده است. کدام یک از نویسندگان ما در حال حاضر دغدغه شان ساختن فضایی است که در آن زندگی می کنند؟ چقدر به گونه های گیاهی یا جانوری یا جدول بندی و عرض یک پیاده رو در کارها اشاره می شود؟ چرا به فکر ثبت ویژگی های یک کشور در رمان های خود نیستیم؟ شاید چنان به طرح دغدغه های درونی و ذهنی شخصیت ها وابسته شده و عادت کرده ایم که از محیط بیرونی غافلیم. به هر حال در این اثر هم ما معماری شهر یا خانه و مغازه و قهوه خانه را نمی بینیم. نویسنده چنان به ایجاد ریتم با استفاده از کنش های بیرونی و عینی توجه داشته که به این عنصر داستانی یعنی فضاسازی اهمیتی نداده. فصل های این رمان کوتاهند. در هر فصل یک کاراکتر با محوریت خاصی برجسته شده و راوی به ذهن او نزدیک شده تا بخشی از خط روایی را پیش ببرد. به این ترتیب «رضایی» متنی را فراروی ما قرار داده است که حدیث عشق را بار دیگر با اجرایی مینی مال بازسازی کرده؛ عشق خسرو به رعنا، فریدون به سویدا. اما حاصل یکی است. آنها نه در عشق کامروا می شوند نه حریف دولت وقت شده و سرانجام شکست می خورند. اما این شکست قطعی نیست. پایان بندی کار تعلیقی حساب شده دارد. هر کسی با خود فکر می کند و سرنوشت خسرو را به گونه یی تصور می کند.
رمان «وقتی فاخته می خواند» از شکست آرمان های نسلی می گوید که حالا نمونه هایش دیده نمی شود. از پیروزی فردیت بر ایده می گوید. شاید برای همین هم چنین مینی مال سراغ روایتی تکرارشده رفته و به فضای جنوب زیاد نپرداخته است. او از مرگ آرمان هایی می گوید که باید در سایه نداشتن اش در طول سال ها بترسیم. فکر کنیم یک جای کار می لنگد. بار دیگر از خود بپرسیم از آدمی بدون عشق و امید و آرزو چه چیزی باقی می ماند؟
نشر چشمه 1388
نقل از اعتماد