فیلمهای دیروز، گرفتاریهای امروز
مقدمه: خشت و آینه بخش تازهای است که قرار دارد به فیلمهای قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلمهای که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بودهاند اما در زمانهی خودشان جدی گرفته نشدند تا “فیلمهای دیروز” تبدیل به “گرفتاریهای امروز” در عرصهی اجتماع بشود.
ذبیح، از نام فیلم تا سر و شکلاش، فیلمی گولزننده است. با شنیدن ناماش که از اسم کاراکتر اصلی با بازی بهروز وثوقی میآید، فکر میکنید و حدس میزنید با قربانی شدن شخصیتی طرف هستید که مغلوب اجتماع پیراموناش میشود و با دیدن نخستین سکانسهای فیلم، سریع آن را جزو فیلمهای “پسا قیصری”! دستهبندی میکنید. مردی زخمدیده که از زندان آزاد شده، به دنبال همسر و فرزندش میگردد و وارد شهری میشود که مردماش باعث و بانی درد و رنجاش شدهاند. اما ذبیح تقریبا هیچکدام از اینها نیست. اطلاعاتی که فیلمنامهنویس- ابراهیم مکی- آرام آرام بر ذهن و چشم مخاطب میچکاند، از ذبیح شخصیتی زهرآگین و مخوف درست میکند. یک ضدقهرمان ترسناک که مدتها از مردم شهر باج میگرفته و بر سر یک درگیری و به قتل رساندن کسی، با شهادت جمعی مردم به زندان افتاده.
ذبیح از مرد کلاه مخملیاش قهرمان نمیسازد. او را در وضعیت تنهایی که معمولا برای تماشاگر ایجاد همدلی میکند، قرار نمیدهد. او نوچه دارد. در کوچه و خیابان راه میافتد و کسبه، بخش کاری و تولیدی جامعه، را تلکه میکند و با حیاتی کاملا انگوار، چنان که لومپنها پیرو چنین زیستی هستند، زندهگیاش را میگذارند. ذبیح که به شکل طعنهواری “درشکهچی” است، گویی بر گردهی اجتماع سوار است و بر گردناش آویزان. بیزاری عمومی از او نه به دلیل بدخویی اجتماع- مثلا چون فیلم “تنگسیر”- که به خاطر بدذاتی خودش است. برای همین اجتماع درمانده، مردم بیچاره، که وقتی خبر بازآمدناش به شهر را میشوند، یا باجهایشان را آماده میکنند یا در دیالوگی “همه چیز را به عهدهی خدا میگذارند”، تصمیم میگیرند لات و چاقوکش دیگری را برای از بین بردن ذبیح استخدام بکنند. دفع افسد با فاسد! اجیر کردن لاتی برای از بین بردن ابر لات. و همین نقطه و نگاه، کش میآید و بزرگ میشود و رشد میکند و تصویری عمومیتر از جامعهی ایرانی میسازد. جامعهای که سالها بعد برای اینکه تاراجگری را سرجایاش بنشاند، عامیمردی لومپنمسلک را به عنوان فردی پاکدست پیش انداخت، بر او نام “دزدگیر” گذاشت تا در این پروسهی لات و لومپنپروری، هیولایی دیگر با یاری جامعه ساخته بشود و بر متن و بطن آن چنبره بزند.
فیلم محمد متوسلانی که در نمای دور، جزو همان دستهی فیلمهای لاتخواه قرار میگیرد، با نزدیک شدن به شخصیت مرکزیاش، ذبیح، و نمایش تار و پودش که نه سیاه است، نه سپید؛ که پس از کتک زدن معشوق او را در آغوش میگیرد، که در عین گرفتن شیرهی زحمت و رنج دیگران زیر سایهی سیاهاش، در اتوبوس نوزادی را بغل میکند و برایاش لالایی میگوید، مخاطب را با خطر این قشر آشنا میکند. خطر قهرمان شدن دستهای که خیلی راحت جامعه را از حرکت طبیعیاش بازمیدارند، یک قدرت مرکزی زالووار میسازند و از همین راه رشد میکنند و بزرگ میشوند. این تصویر بعدها در ابعاد بسیار بزرگتر، پس از انقلاب ایرانی، در جامعه ساخته شد. قشر انقلابی، با ادبیات “در دهن میزنم” و “دولت تعیین میکنم”، به پیش افتاد؛ به نام نظام نو و انقلاب و اسلام سایهگاهی برای قشر بدون تولید و مصرفگرا، روحانیون، ساخت تا جامعه بکارد و قشر قدیس به قدرت رسیده استفاده بکند. جامعه گیر کرده در تنگنای نظام “ذبح”کننده، یا کار را به خدا واگذار کرد یا باج روی باج گذاشت یا در بنبست نهایی به فکر اجیر کردن لاتی دیگر افتاد تا بتواند از شر هیولای قبلی خلاص بشود. انقلاب دوم ایران، در سال ۱۳۸۴، طی همین وضعیت اجبار و اضطرار به وجود آمد. انقلابی با پیشتازی لومپنی اجیر شده که با اختاپوس باجبگیر گسترده شده در شهر تفاوت ماهوی نداشت تا از پس زدن دست و پای چپاولگری خود تبدیل به موجودی دیگر بشود بلعندهتر و کشندهتر از قبلی.
کاراکتر اصلی فیلم ذبیح، نه ذبیح است، نه جلال و نه حتی فرزند ذبیح. فیلمنامهنویس و کارگردان هوشمندانه به یک شی، به یک کلاه مخملی زندهگی و هویت میدهند و تمام اتفاقات و مناسبات فیلم را زیر سایهی آن تعریف میکنند. ذبیح در زمان آزادی از زندان، پس از تحویل گرفتن کلاه قدیمیاش میگوید “کلاه من که این ریختی نبود!” وقتی به شهر میرسد و با استقبال نوچهها و لاتهای دیگر مواجه میشود، کلاه قدیمی از سرش میافتد و در روزی دیگر، در میان حلقهی یاران، کلاهی نو بر سرش میگذارند که مشابه مجلس تاجگذاری یا عمامهگذاری است. و در نهایت وقت همآوردی ذبیح و پسرش که از همان سن نوجوانی مشق شرارت میکند، کلاه از سر ذبیح میافتد، زیر پای بچهها، نسل بعد، له میشود تا تصویر و سکانس پایانی اینچنین ساخته بشود: دیکتاتوری بر زمین افتاده و قدرت از دست داده پیش پای لاتهای نسل بعد. فریاد “نه”ِ همسر سابق ذبیح پای این مجلس مرگ، آژیر خطر شکل گرفتن وضعیتی دیگر است بر همان پایهی سابق؛ پایهی بت و قدیس و شاه و رهبر ساختن از لاتها.
جامعهی ایران بلافاصله پس از هر دو انقلاباش، در سالها ۱۳۵۷ و ۱۳۸۴، چنین فریاد “نه”ای را تجربه کرده. نه به وضعیت بغرنج فعلی و طلب موقعیت بد قبلی. ذبیح هرچند کل فیلم و روایتاش را در دنیای لاتها و لومپنها و فواحش میسازد، اما نگاهاش به بیرون چنین متنی است. جایی که لاتها حضور و حیات ندارند. جامعهی ایران اما انگار چنین زیستی را باور ندارد. انگار این جامعهی شرطی شده، پذیرفته که همیشه باید نظارهگر جنگ لومپنها باشد تا شاید پس از چنین نبردی تکه نانی و خرده هوایی نصیباش بشود. اما این تجربهی دراز و طولانی خود بهترین نشان است که از پس چنین غائلههایی چیزی به جامعه نمیرسد. لاتی میرود و لومپنی از راه میرسد. لومپنی بر زمین میافتد و هیولای دیگر سر بر میکشد. مسئله همان کلاه است. کلاه خوفناک لومپنیسم که در یک جامعهی بلاتکلیف و بدوی تبدیل به نشان قدرت و عزت شده. تا حیات کلاه ادامه دارد، اوضاع چنین خواهد بود و جامعه قربانی است. این همان چیزیست که ذبیح در سکانس پایانی میخواهد بگوید و خب احتمالا صدایاش در عربده و یکهزیاد “لاتقهرمان”ها به گوش کسی نمیرسد که اوضاع کماکان چنین است!