سقف
درنا نیری
سه کنج دیوار اتاق نشستهام. پشت به دیوار داده، زانوهام را در بغل گرفتهام. فریاد میزنم: “بذارین بسوزه”
سقف روی سرم سنگینی میکند. بخاری گازی میان شعلهها میسوزد. دود همهجا را گرفته است. همه سعی میکنند آتش را خاموش کنند تا به رختخواب نرسد. رختخوابی که بیست سال روی آن میخوابیدم. دود در گلویم میپیچد. فریادم با سرفهها خفه میشود.
جمعه است. آره جمعه. هر چند فرقی نمیکند. کم مانده، دود و گرد و خاک خفهام کند. همهمه گوشم را پر کرده است. چه اتفاقی افتاد؟ باید سقف خراب شده باشد. روی سر من که خراب نشد. روی سر او هم خراب نشد. لابهلای غبار تلاش میکند آتش را خاموش کند. لخت است. مثل هر شب لخت خوابیده بود. نگاهم میکند. سیاهی پنجههای روی سینهاش، با سیاهی دود، پخش شده روی تنش. کاش آن پنجههای وسط سینهاش در آتش میسوخت. بار اول صبح روز بعد از عروسیمان دیدم. از حمام که بیرون آمد. درست وسط جناق سینهاش چسبیده بود. گفت: “ماهگرفتگیه.”
شبها روی سینهام میافتادند و قلبم را زخم میزدند. انگار آنجا بودند تا من رنج ببرم. ماهگرفتگی. مادرش هم همین را گفت. ولی سیاهتر از ماهگرفتگی بود. خالکوبی هم نبود. شب عروسی ندیدم. چشمهام را بسته بودم. از سر شب تا خود صبح پلکهام را باز نکردم.
اما آتش را کی روشن کرد؟ حتماً نامهی سردفتر. باید خاکستر شده باشد. دود نمیگذارد چیزی ببینم. چه قدر سر و صدا میکنند. دود همه جا را گرفته است. آن را نمیبینم. نامهی سردفتر را دیشب قبل از خواب روی بخاری گذاشتم. پاکت زرد چروکیده.
بابا نامه را داد دستم. پشت پاکت نوشته بودند، دفترخانهی شمارهی ۱۳. زنگ زدم به دفترخانه و هرچه فحش از دهنم در آمد به سردفتر گفتم. از مادرش تا خواهرش تا جد و آبادش. ولی او گفت: “کاری نمیتوانم بکنم. رجوع کرده.”
“رجوع کرده یعنی چه؟”
“باید برگردی.”
باید… باید باهاش زندگی کنم؟ زیر یک سقف. مگر من خواستم زنش باشم. سه سال چه بدبختیای کشیدم تا طلاقم داد. فریاد زدم:
“کجا برگردم؟ من ازش بدم میآد.”
از آن پنجههای وسط سینهاش بیزار بودم. میسوختم از آن لبخندش وقتی در مورد پنجهها جواب سربالا میداد. برای چه باید باهاش زندگی کنم. حتی حاضر نبود آن پنجهها را از من مخفی کند. شبها لخت میخوابید. کسی فریادم را نمیشنود. صدایم در دود تیره میپیچد و بالا میرود. “بذارین بسوزه”
تازه طلاق گرفته بودم.
“جوونید. زندگی بالا و پایین داره. بچهدار بشید خوب میشه.”
همه دست به دست هم دادند و ما را دوباره زیر یک سقف بردند. مثل وقتی که خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند. لباس سفید که دانههای مرواید دور یقهاش برق میزد، مثل اشکهای من که از گونهام چکیدند و در حرفهای مادرم گم شدند: “خوشبخت میشی. دوست داره.”
“ازش میترسم مامان. از نگاه خیرهاَش میترسم.”
گلویم خشک شده بود. زبانم تلخ بود، مثل وقتی که کنار تنهی درخت پاییز زده، زل زده بودم به مادرم که خاک را مشت میکرد، در هوا میپراند و میگفت: “جواب بچههاتو چی بدم.”
خاک در گلویم نشسته بود. گوشهی روسری مشکیام را در دهان میجویدم و هرکس از کنارم رد میشد، دستی به سرم میکشید.
مات ماندهام به بخاری گازی که در آتش میسوزد. آتش از پردهها بالا میرود. کسی دستم را میگیرد. از اتاق میکشدم بیرون. روی پلهها مینشینم. سرما زیر پوستم میرود. ماشین آتشنشانی در گوشم جیغ میکشد. مثل جیغ لولاها، مثل جیغ بچهها، هر دو با هم آمدند. بیخبر. همه چیز را به هم ریختند. راضی شده بود، دوباره طلاقم بدهد. آمدند و خیال رفتن هم نداشتند. همه چیز خوردم، از جوشاندهی پوست پیاز تا آب زرشک ترش. کپسول پر از گاز را از همین پلهها بالا و پایین بردم. کپسول را از دستم گرفت. صدای سیلیاَش در راهپلهها پیچید: “مگه دیوونه شدی.”
مادرم ابروهاش را در هم کشید. “بچه چفت و بست زندگیه. مثل لولاها.”
مدام با روغنچکان لولاها را خیس روغن میکردم تا صدا نکنند. آرام که میشدند دیگر ته دلم را چنگ نمیزدند.
جیغشان، بیست سال در این زندگی به گوشم میپیچید. کدام زندگی؟ چندش من، از او یا شک او از این که کس دیگری را دوست دارم. هزار نقشه کشیدم. هر بار که به بچهها رسیدم، گفتم باید بزرگ بشن. تحمّل نمیکردم چه میکردم؟ بیست سال! یعنی چند روز؟
دندانهام به هم میخورد. سرما زیر پوستم پخش میشود. میلرزم. نمیتوانم حساب کنم. بیست سال، شبها تو بغل کسی خوابیدم که از او طلاق گرفته بودم. بیشرمیست. طلاق گرفته بودم. به خاطر پنجهها!؟ میگفت:“پدرش هم داشته و پدربزرگش.”
خدا را شکر، بچههای من دختر بودند. دیشب آنها را فرستادم خانهی مادرم. همدم خوبی برای او میشدند. نقشهام حرف نداشت. تو بغل هم روی همان رختخواب میسوختیم. یا سقف روی سرمان میافتاد و مغزهامان یکی میشد. عاشقانه، همانطور که او میگفت عاشق من است. از فشار سقف، پنجههای روی سینهاش در سینهام فرو میرفت و از آن سوی تنم بیرون میزد.
زنی لیوان آبی به دستم میدهد. صدای آژیر قطع شده است. نور قرمز روی صورت زن کش میآید و میگذرد. “ناراحت نباش. همه چیز درست میشه. همه کمک میکنن.”
همه کمک میکنند. دوباره مرا زیر یک سقف میبرد و تو بغلش میگیرد. بچهها را هم از خانهی مادرم زیر همان سقف میآورد. پنجهها باز روی سینهام میافتند و به قلبم زخم میکشند.
چرا به من نگفته بود؟ میگفت: “گفتنی نبوده.”
راست میگفت. قبل از دیدن پنجهها هم از او متنفر بودم.
دود دهانهی در را پر کرده است. میان درگاه میایستم. رختخواب زیر لکههای جای پا و دود پهن است. همان رختخوابی که بیست سال روی آن به من تجاوز میکرد. دود از لاشه بخاری نیمسوخته بالا میرود. از نامهی سردفتر خبری نیست. سقف روی سرم سنگینی میکند. باید شلنگ را بیشتر میبریدم. اینبار شلنگ را بیشتر میبرم.