طبیعت کار این بوده است که من با شروع روز بعد، نوشتههای روز قبل را با تلاش برای حفظ حال و هوای روز وقوع رویداد در دفتر یادداشت روزانه بنویسم. اما دو روز است که به گونهای برنامهام را عوض کردهام، درست است که با شروع روز، نوشتن را میآغازم، اما دیگر نه هواخوری جای من است و نه حتی روی نیمکت میز پینگپنگ - که شده میز کار و مطالعه و بازی شطرنج ام.
با قطع کردن مصرف داروها، به ویژه دیازپام و داروهای خوابآور و مسکن قوی- با وجود تشدید درد پا، از عضلههای ران گرفته تا نوک انگشت شصت پای سمت راست- اکنون این توان را در خود میبینم که روزهایم را خیلی زود و در ساعات بامدادی شروع کنم. این همان کاری است که دردوران بازداشت در سلول انفرادی و بعد هم حبس در بندهای۳۵۰ اوین، ۲ رجایی شهر و ۲ فردیس انجام میدادم. آن قدر زود بیدار میشدم و برای ورزش آماده که پیش از گشودن در هواخوری در ساعت شش صبح یا شش و نیم، برای بیرون رفتن پشت در حاضر بودم! حالا سحرخیزتر شدهام و حتی زودتر بیدار میشوم و آماده نوشتن.
در دوران بازداشت در سلولهای انفرادی یا سوئیتهای ۲۰۹، به ویژه در ایام ماه مبارک رمضان، از ساعاتی پیش از اذان و بعد از آن، تا زمانی که نور خورشید، طلوع شفق، سلول را روشن کند، بیدار میماندم و در نور کم رمق چراغ همیشه روشن سلول،قران میخواندم و نرمش میکردم. اکنون گوشهای از حسینیه که پیش از این آشپزخانه و آبدارخانه بوده و بعد هم شده بود کتابخانه و در حال حاضر نیز مکانی چند منظوره- از آشپزخانه و انباری گرفته تا محل عبادت و مطالعه و اخیرا کارگاه نقاشی داوود- شده است محل اقامت و نوشتنهای من و هم زمان گوش کردن به رادیو… و پیگیری لحظه به لحظه یا درستتر و دقیقتر، ساعت به ساعت یاگاه نیم ساعت به نیم ساعت اخبار و گزارشهای خبری
دو بامداد امروز، رادیو خبر زمینلرزه در جنوب را داد، در دشت کویر، و هم اکنون در ساعت شش گزارشی در مورد کشته شدن دو نفر از جمله یک دختر بچه و یک کودک و مجروح شدن بیش از ده نفر در سه روستای این منطقه. زمان گذشته و من هنوز بیدارم و مشغول مطالعه کتاب و نگارش یادداشت روزانه.
بگذریم، این جمعه جمعه خوبی بود. نه از آن جمعههای دلگیر که در اشعار شعرا میآید و ترانه های غمگین خوانندگان، از جمله فرهاد- جمعه روز بدی بود، روز بیحوصلگی… اگرچه این جمعه روز بدی نبود و روز بیحوصلگی، اما روز انتظار بود و تا حدی نگرانی. گفتم که مراسم افطاری سالانه طبق روال معمول در منزل دکتر پیمان برقرار بود و من منتظر گفتوگوی تلفنی با چند تن از دوستان، از جمله خود دکتر و مینو خانم. به رویا سپرده بودم که زودتر راه بیفتد تا نوبت تلفن من به انتها نرسیده بین هفت و ۱۵دقیقه تا ۳۰ دقیقه آنجا باشد- در حالی که وقت تلفن عصرم را با مسعود عوض کرده بودم.
رویا هم الحق کار و وظیفهای را که به عهدهاش گذاشته بودم خوب انجام داد. از آنجا هم باید برود به منزل خانم مجردی و از ساعت ده به بعد تازه در مراسم تولد محسن میردامادی، دبیر کل حزب مشارکت، شرکت کند که خودش اکنون در بند ۳۵۰ زندانی است. تقریبا تمام زندانیان سیاسی اکنون یا در این بند هستند یا در حسینیه بند ۳ رجایی شهر. به جز زندانیان سازمان مجاهدین که در بند ۴ رجایی شهر اقامت دارند و مصطفی تاجزاده و نوریزاد که میگویند مدتی است با هم هستند. البته معلوم نیست آنها در کجا استقرار دارند- احتمالا بند ۲ الف سپاه. ملاقات روز شنبه وضع آنان را احتمالا مشخص خواهد ساخت.
داشتم میگفتم که این جمعه، جمعه خوبی بود، دلیلش هم روشن است. اگر خداوند لطف کند و خواستهٔ انسن برآورده شود، آن روز حتما روز خوبی بود. نمیدانم چه شد که خداوند لطفش را شامل حال من کرد، شاید دلیلش آن دل شکستگی روز پنجشنبه بود و آن گریههای ناگهانی در سالن ملاقات، یا حتی در گوشهٔ همین کتابخانه. شاید هم خدا نشانهای از خود و لطف و کرمش را نشانم داد تا نور امید را بیشتر در دلم زنده نگاه دارد و انتظاری بیشتر برای برآورده شدن آرزوها و رسیدن به طلوع فجر که اکنون، در این لحظات بامدادی، به گونهای دیگر در حالی اتفاق است.
پنجشنبه دل نگران آن بودم که همچون مورد مرحوم آیتالله منتظری، دیگر دوستان را نبینم و حتی صدای آنها را نشنوم. به ویژه سالخوردگان و میانسالان، بخصوص آنهایی که با بیماریهای گوناگون دست و پنجه نرم میکنند. اما برنامه افطاری جمعه این حسن را داشت که بتوانم با جمعی از این دوستان گفتوگوی تلفنی داشته باشم- از بهره بردن از حال و هوای قرائت قران گرفته تا شوخی و خنده با حاضران. همان گونه که پیشبینی میکردم وقتی با رویا سلام و علیک کردم، ابتدا تلفن رسید به دست دکتر پیمان و بعد هم مینو خانم، میهمانداران مجلس. تازه آن زمان بود که از بخت و اقبال خوشم مهمانان یکی یکی از راه رسیدند و گوشی را گرفتند و گپی زدند و طبق معمول اظهار لطف کردند و سلام رساندند به دیگر زندانیان سیاسی.
البته پیش از آن بین من و داوود باز برخوردی لفظی پیش آمد. نگرانی من این بود که وقت کم بیاورم، به ویژه که شیفت جارویی بود و روابطمان تیره. بعد از آن برخورد و احتمالا مواضع سیاسی من، او هر آن میتوانست بگوید که ساعت ۷: ۳۰ شد و وقت تلفن زدن به انتها رسیده است! وقت تلفنم را که در واقع نوبت اصلی خودم هست اما با ملاحظاتی با مسعود نصف کردهام و امروز با این ملاحظات با او عوض کرده بودم، داشتم از دست میدادم. در این اوضاع و احوال خاص و التهاب من برای مکالمه با تعداد بیشتری ازدوستان، داوود که اغلب وقتشناس است یک دو دقیقهای از زمان نه دقیقهای عصر را گرفته بود و داشت به صحبتش ادامه میداد. وقتی به او تذکر دادم، به جای پذیرفتن این سخن که امروز کار دارم و نمیشود وقتم را به او بدهم- لطفی که اغلب دوستان زندانی در شرایط خاص به هم دارند- عصبانی شد و به دقیقه شماری پرداخت و ثانیه شماری که دو دقیقه نشده است و یک دقیقه و… ثانیه است. من هم چون وقت تنگ بود و عقربههای دقیقه شمار با شتاب به سوی هفت و۳۰ دقیقه در حرکت بودند و از قضا شروع وقت آمار، سکوت کردم و زود به شماره گیری پرداختم. خوشبختانه تلفن خانه میزبان، در آن زیرزمین که کمتر آنتن میدهد زود وصل شد و ارتباطها برقرار.
اینجا خانهای است بالاتر از خیابان ظفر سابق و شهید فکوری امروزی، در انتهای خیابان فرید افشار و بعد گناباد. خانهای قدیمی، دو طبقه با یک زیرزمین بزرگ که وصل میشود به یک حیاط مصفا. اینجا پیش از انقلاب محل تجمع گروهی از دوستان سیاسی بود که بعد از مسائلی که در اوایل دهه ۵۰ در سازمان مجاهدین پیش آمد جریان سیاسی دیگر را تقویت کردند. خانه وحیاط شد محل تشکیلات جنبش مسلمانان مبارز و انتشار هفتهنامه امت. پس از مدتی وقفه - استقرار یافتن دفتر جنبش در آن ساختمان معروف واقع در خیابان بهار شمالی، نبش خیابان بالایی استادیوم امجدیه- خانه پیمان باز شد محل رفت و آمدها و بحث و گفتوگوهای سیاسی.
هر چه بود این خانه پاتوق سیاسی پیش از انقلاب بود و مدتی پس از انقلاب و بعد که سال ۶۰ شد و پیمان باهوش و فراست به جای تقابل با حکومت به تعلیق تشکیلات اندیشید و سکوت موقت و حفظ نیروها؛ نیروهایی که با داشتن ارتباط تشکیلاتی یا حتی بدون آن اما با پیوندهای فکری خاصی آن دوران و خودسازی و… بعدها از عناصر فکری و حتی عملی جنبش اصلاحات شدند. فکر میکنم در همان سالهای اولیه دوران اصلاحات بود، احتمالا یازده دوازده سال قبل، که این زن و شوهر دوست داشتنی آستینها را بالا زدند و این مراسم افطاری سالانه را راه انداختند و بسته به شرایط، سخنرانهای ماه رمضان و البته جلسات یک هفته در میان جنبش.
حال در این دومین سالی که من از نعمت حضور در مراسم افطاری محروم بودهام، تلفن همراه رویا وسیلهای شد برای ارتباط با بسیاری دوستان، حتی بعضی از آنهایی که گمانش را هم نمیبردم- شاید ذکر نام تمام آنها دور از احتیاط باشد. در هر صورت میتوان اسم برخی از این دوستان را آورد.
رویا ابتدا از امانتی شیخ مهدی کروبی گفت که در منزل عبدالله جا مانده بود، بعد گوشی را داد دست دکتر پیمان. او هم طبق معمول از ضرورت مقاومت و پایمردی گفت. همان چیزی که خودش چه در سالهای نزدیک و چه آن دورترها، از پیش از نهضت ملی در آن نقش داشته تا دوران پیش از انقلاب – با زندان کشیدن و کتکخوردن- بعد از انقلاب هم مدتی در شورای انقلاب بودن و نزدیکی سیاسی با میرحسین موسوی و زهرا رهنورد. و باز هم دیرتر، دستگیری؛ بازداشت و شکنجه و برخی چقدر سخت و طاقت فرسا.
روزی، وقتی خانم مرتاضی را از نشستی در ارتباط با جنبش زنان یا تشکیل همبستگی سازمانهای غیردولتی به این محل میرساندم برایم گوشههایی از شکنجههای روحی و جسمی دکتر پیمان در زمان دستگیری گسترده اعضای نهضت آزادی ایران و فعالان ملی- مذهبی را تعریف کرد، از جمله فشارهایی چون باز نکردن در سلول و متهمان را در شرایط ادرار و مدفوع کردن ناخواسته قرار دادن وگاه…
بگذریم، معلوم نیست که خداوند تا کی میتواند شاهد وقوع چنین ظلمهایی باشد و بساط ستم و ستمگر را از جا برنکند؛ همان گونه که پیامبرش تاکید کرده است که هر قوم و طایفهای حتی به کفر پابرجا میماند، اما به ظلم نه. نمیدانم چرا ذهنم امروز دائم مرا میبرد به گذشتههای دور و خاطراتی از مسائل پیشین را در برابر چشمانم میآورد. اگر اشتباه نکنم بعد از پیمان و خانم مرتاضی، شیخ عبدالله نوری بود که گوشی را گرفت تا سلام و علیکی شکل بگیرد و قبول طاعاتی رد و بدل شود. همانگونه که عادت اوست شروع کرد از حال و احوال تک تک دوستان زندانی جویا شدن و به آنها سلام مخصوص رساندن.
نفر بعدی دکتر محمد ملکی بود که پس از ماهها بازداشت اکنون بیرون است. تاکید داشت که آرزوی بازگشت به زندان را دارد و در کنار دوستان بودن. در مقابل، من گفتم که بیرون بودن امثال او مفیدتر است و اثرگذارتر، تا عمر را در زندان گذراندن. او هم به ویژه به احمد و حشمت سلام مخصوص رساند. صدای دو پیرمرد مبارز نسلهای گذشته-ـ یک دو نسل پیش از ما ـ- دکتر احمد صدر حاج سیدجوادی و دکتر نظام الدین قهاری که به گوشم خورد تا حدودی خیالم راحت شد و دست کم یکی از نگرانیها مرتفع. بعد نوبت صحبت با خانم غیرت بود و در پی او خانم گوارایی. وی اصرار داشت که حتما سلامش را به احمد برسانم و مواظبش باشم. به خانم گوارایی اطمینان خاطر دادم که خیالش از این یکی راحت باشد. پس از بازگشت به حسینیه هم کلی برای زیدآبادی دست گرفتم. جواد و مرتضی هم که در این مکالمات جای خود را داشتند. در این میان آنچه که تصورش هم به مخیلهام هم راه نمییافت این بود که بتوانم با افرادی چون سعید لیلاز و احسان شریعتی هم گفتوگو کنم.
پیش از بیان حرفهایم با این دو، بد نیست بگویم مینو خانم در صحبتهای تلفنیاش با من یاد آن شبی افتاد که من هم جزو سخنرانان بودم و او هم به جز داشتن کار مجری بودن، داوطلبانه وظیفه کشف سوراخ بودن یا نبودن جوراب مردان را به عهده گرفته بود. وقتی مرا به پشت تریبون دعوت کرد و در این محل استقرار یافتم، پیش از صحبتهایم تاکید کرد که فلانی جزو معدود مردهایی است که امشب جورابش سوراخ نبود. البته بعد هم دست گرفت که مردان در این زمینه به زنان وابستهاند و…
مینو خانم امشب با آب و تاب این خاطره را یادآوری کرد. من هم گفتم که خیالش از جانب من راحت راحت باشد، چون در زندان هم جورابم سوراخ نیست و از سر اتفاق، جورابم از نوع همان شب است؛ سفید نخی، با کف تیره جداگانه.
در صحبت با لیلاز طبق معمول شوخی بود و خنده. به او گفتم که جایش در میان ما خالی است و یک امانتی هم نزد من دارد، پتوی رواندازش. تعجب کرد. توضیح دادم که “پتوی سفری زمانی نزد باستانی هم سلول سابقت بود و اکنون به امانت پیش من است تا خودت بیایی و تحویلت بدهم و گرنه مجبور میشوم آن را به عنوان ارث و میراث خود به ثبت رسانم”. در زمان گفتوگو با دکتر ملکی هم شرح داده بودم که تیشرتش حالا تن مسعود است. خود باستانی هم در فرصتی به محمد ملکی گوشزد کرد که چه امانتی مهمی نزد خود دارد، همان که ارث برده از دوران حبس در بند ۳۵۰ اوین.
حیف که فرصت نبود سعید طبق معمول شوخیهای مخصوص کند و جوکهای آن چنانی بگوید یا دست کم چون ایام بازداشت بند ۲۹۰ در وقت ملاقات با اشاره به من با ماموران زندان اوین فریاد بکشد که “این زندان اعدامی است، چرا زنده مانده و هر چه زودتر اعدامش نمیکنید؟” در عوض او با لحنی جدی پرسید که چه کمکی در بیرون از زندان از دستش برمیآید. و باز هم تاکید همیشگی من بود در خصوص ضرورت رسیدگی مادی و معنوی به خانوادههای زندانیان، در جهت افزایش میزان امید و مقاومت در زندانیان، تا دوران حبس آسان شود و میزان پایداری برای تداوم مبارزه افزایش یابد.
با احسان شریعتی حرف از روزهای گذشته پیش آمد، نه از آن نهارهایی که پس از بازگشتش از فرانسه ترتیب داده شد برای ملاقات با دوستان، بلکه از ماه رمضانهای دیگر و افطاریهای در غربت. به او گفتم: “بازی سرنوشت را میبینی؟ یک شب در مراسم افطار تلفنی در تهران صحبت میکنی؛ یک شب در خانه دکتر پیمان کنار هم مینشینم؛ سالها پیشتر مهمان تو میشویم و دکتر مهدی ممکن در پاریس.” در آن سفر، شب ماه رمضانی هم افطاری نزد دکتر سلامتیان بودیم. او هم پس از بازگشت به ایران پس از انقلاب و راه یافتن به مجلس اول و بعد خلع نمایندگی به فرانسه بازگشته و… در پاریس سکنی گزیده و مشغول است به شغل کتابفروشی و هم زمان پیگیر مسائل سیاسی ایران، در جایگاه تحلیلگر سیاسی رسانهها. سلامتیان چند سال پیش در اوج بیماری مادرش مجوز ورود به ایران را به دست آورد و در ظاهر بدون دردسر بازگشت و کار گذشته را پی گرفت. در آن سفر که گمانم در همان زمان یا کمی دیرتر به فوت مادر مومنهاش انجامید فرصتی برای تجدید دیدار نشد. او بیشتر در اصفهان بود تا تهران.
از احسان پرسیدم که حالا کجایی، دائم در حال رفت و برگشت بین تهران و پاریس یا اقامت در اینجا؟ وزارت اطلاعات سالهای پیش فشار میگذاشت که “نباید در ایران اقامت کنی، اما میتوانی سفر به تهران داشته باشی!” احسان شریعتی شرح داد که فعلا چند ماهی است که ایران است و به ظاهر ماندگار. چه حرف بیشتری میشد زد جز حال مادر را پرسیدن و به سارا و سوسن سلام رساندن و همچنین خواهر دیگر مونا که اکنون باید برای خود خانمی شده باشد. نمیدانم چرا همانند سه فرزند بزرگ مرحوم شریعتی از دختر کوچک هیچ خبر و اثری در رسانهها نیست.
همینجا به نوشتن خاتمه دهم که در حس و حال خوبی هستم. میتوان پلک چشمان را مدتی روی هم گذاشت و اندکی بیشتر در گذشته سیر کرد و به حرفهای دیگری که زده شد و اشارههای دیگری که رفت، اما اکنون نمیتوان ذکری از آنها گفت و اشارهای به آنها داشت- فکر کرد.
بامداد شنبه ۶/۶/۸۹ ساعت ۷ کتابخانه حسینیه بند۳ کارگری رجایی شهر