هیچ چیز برای بخشیدن

نویسنده

» مانلی

شعرهای طاهره بارئی

 

 

مانلی به شعر ایران می‌پردازد

 

کوپن‌های بلور

باغ را که همین نزدیکی ها بود

و به ما مرتب چشمک میزد

به خانه آورده اند

درختها ستون سقف می شوند

برگها، پر و بال اتاقها

شیشه ها آب شده به زمین فرو رفته اند

دیگر کسی برای تمیز کردنشان نخواهد آمد

دستمالها و مواد پاک کننده را

زائد تشخیص داده

مرخص کرده اند

پیاز نور

که آرام آرام در جام شیشه ای جا می افتد

غباری نمی بیند که فوت کند

سیر ها و پیاز ها جوانه زده

دستِ کارد و چنگال را گرفته اند

شبنم، شده آب آشامیدنی

و منظره پیش رو

با خودمان چنان در آمیخته

که هیزم شکن در آبراه ها

مدعی مهارت،

داوطلب نگاهبانی از ماهیان و گیاهان آبزی شده

چه چیز آشکارتر

که دیو های ناراضی را

در جعبه های شیشه ای

به تبعید فرستاده اند

 

سرسبز شده ایم

با کوپن های بلور

برای منظره شدن بسته ایم صف

 

آمد و رفت

امروز صحبت ها همه از چراغ است

درختان، می تابند

منوّراست با هلال سیب ماه

گونۀ کودکان باغ

مبل ها و صندلی ها

درخششی دور از انتظار را به آغوش کشیده اند

تیغۀ در

ارتفاع تازه ی اشعه را مزمزه میکند

شاخه های چنار

که محظوظ شده اند

ازترانه سازی تار های برّاقِ با ل

آبهای سیمین را تیلیت می کنند

امروز

از پای ِ ضرب آهنگ بهار

پاک میکنند غبار زمستان را

امروز چراغ می آید

به پای خود

از دوردست صحرا ها

از پشت آن کوهها که سالیان سال چشم دوختیم

تا کویر و تپۀ شن سبز شد در نگاهمان

باد آمد و پاک کرد تصویرمان

امروز از همان مسیر می آید

با همان لباس ایلاتی

همان برهنه پای

منقوش با آینه و آبشار

و روشنائی جرقه میزند ازهمه جا

شهر زیر کولاک دوربین عکاسی ست

به فلاش بسته اند

چشم کودکان خستۀ بی خواب را

آشناست؟ می پرسی

کفشش، لباسش، گشادگی دستانش

رقصش،

چیزی نیست

مگر هوای آشنا

که جوانه، از باغ میزند

منقار مرغ خوش الحان

از روی شاخ

سایه ها

هر چه پیشروی میکنند

نمی رسند به پای آن نور پایه دار

حباب های تابان گرفته اند

جای مأموران راهنمائی را

رَخت بَر می کنند، رفت و آمد های مشکوک در تاریکی را

می گوئی: شعر دیگری

برای کسی که میآید

نه! برای کسی ست که می برند

 

هیچ چیز برای بخشیدن

دیشب خواب دیدم

یا شاید بیداری بود

یا چه میدانم، تخیل، گمانه زنی

که از آشپزخانه به گورم راه می بردم

از دست زدن به تنۀ درختان پروا داشتم

تاریکی ذوزنقه شکلِ ما بینشان را نمی پسندیدم

همانجا جلوی آشپزخانه

زیر نوری شگفت انگیز

با خودم حرف می زدم و تنهائی طرح می افکندم

حساب می کردم

گمانه می زدم

شکافتن ظلمت جنگل را به من نسپرده بودند

از اهالی کارد و تیغه نبودم

چند آهو، غزال،

چند بره و بز

در زمره آشنایانم، کفایت می کردند

دختر چوپان نبوده ام

رمه داری نمی دانستم

از گور خودم بود اگرآنجا پا می گذاشتم

صفحۀ تلویزیون

یا کامپیوتری

صفحات آسمان را بر می گرداند

آنجا هم باغها و چراگاهها بودند

شاید هم رویت آینه ای بود

که مرا روی سقف منعکس میکرد

لنزخورشید برمردمکم جا می دادند

وعینک فروش را نمی دیدم

بی هیچ کینه ای

خشمی

صورتم را لای دستان باد می سپردم

چیزی برای بخشیدن پشت سرنگذاشته بودم