درس های بزرگ از وی برای هزاران نفر اروپائی و آسیائی و آمریکائی، شاگردان مستقیم و همکاران جوانش در طیف های مختلف به یادگار مانده است که چه بسا در زمان خود معنا و ارزشش نهان بود.
به جوانان که می رسید انگار وظیفه ای در خود می دید. تندتند شروع می کرد به سخن. اصرار داشت که زودتر آنان را در جای بایسته ببیند. روزی که ابوالحسن بنی صدر به عنوان اولین رییس جمهور ایران برگزیده شد، بقال خیابان جم بدون این که بداند چه نسبتی است بین این معلم و آن دانشجوی جامعه شناسی، به او گفت آقای دکتر تبریک عرض می کنم، نراقی پرسیده بود مگه چی شده. گفته بود خب دیگه یکی مثل شما رییس شد.
نگارنده حاضر بود در آشنائی او با دو مبارز چپ گرای زمان، خسرو گلسرخی و فرج سرکوهی. وقتی خسرو را دید با آن چشمان سبزآبی، پر از شوق و شور جوانی، آرمانخواه و جدی برایش ساعت ها وقت گذاشت. در کافه نادری و چند بار قدم زدن در خیابان همایون پشت سفارت بریتانیا، انگار داشت می دید که پایان کار خسرو در جوانی به کجا می رود که به او گفت تو برو کلاس زبان فرانسه، سال دیگر همین موقع میریم فرانسه… یک جاهائی هست در اروپا که ترا روی سر می گذارند. خودت نمی دانی چقدر فایده داری.
بعد ها شنیدم وقتی دادگاه خسروگلسرخی و کرامت دانشیان از تلویزیون پخش شد، نراقی که در آن زمان در یک کشور افریقائی بود از همان جا شروع کرده بود به این و آن متوسل شدن و با چه امید و اعتماد به نفسی قول داده بود که می آید و مساله این جوانان را حل کند. و این کاری بود که دست کم با دو گروه دیگر کرد و آنان را از دهان گرگ بیرون کشید. در یک مورد به جای یک زندانی نامه نوشت و تعهد کرد که هرگز دست به هیچ سلاح گرمی نزند. بعد ها می گفت شوخی کردم سلاح را صلاح نوشتم که آن نامه را دور بیندازند. و همین ها خشم جامعه آرمانگرای دهه چهل را برمی انگیخت و علیه وی می گفتند و حاضر به قبول وی به عنوان یک جامعه شناس عملگرا نبودند.
و این همه را در زمانی کرد که مشهور بود مشاور رییس ساواک است، همان ساواکی که هیچ گاه اجازه نداد که او وزیر شود. این زمانی بود که بر سر حضور آل احمد، غلامحسین ساعدی، اسماعیل خوئی، باقر پرهام، احمد اشرف و حبیب الله پیمان در جمع همکاران مرکز مطالعات و تحقیقات، ساواک آن قدر فشار آورد که نراقی سرانجام برای شغلی در یونسکو داوطلب شد و رفت. اما چه کسی بود که نمی دانست نراقی در تمام مدتی که کار اساسی پیشبرد پروژه بین المللی جوانان را هم برای سازمان ملل پیش می برد حواسش به ایران بود.
آغاز دهه هفتاد، احسان نراقی بعد از سال ها به ایران برگشت و باز در خانه اش گشوده شد گرچه باغچه اش گل نداشت و پیدا بود که صاحبش سال ها نبوده است. آمده بود و بند کتاب ها و آلبوم ها گشوده، همان روزهای اول با فرج سرکوهی رفتم به دیدارش. فرج می خواست با وی مصاحبه کند. اول سئوال که به دوم رسید، دکتر نراقی تور را پهن کرد، شناخت که مصاحبه گر عادی و خالی از ذهن نیست. هوس کرد با او جدل کند. پس گفت امروز وقتمان کم است بعد هم اول بیا کمی از خودت برایم بگو.
چند روزی بعد از آن، دکتر نراقی سخنی شبیه به آن چه درباره خسرو گلسرخی گفته بود، درباره فرج گفت گیرم دیگر آن امکانات بیست سال قبل را نداشت گفت به عهده می گیرم که بروم و زمینه اش را درست کنم. اما نگرانش شده. و چند سال بعد که سرکوهی در تور امنیتی افتاده بود و می فهمیدیم بال بال می زند، نراقی از پاریس تلفن کرد. هنوز آن نامه تاریخی از فرج منتشر نشده بود. سخنی گفت که شاید ضرب المثلی است در زبانی. گفت: در شکم نهنگ فرصت خواب نیست، باید راه فراری جست.
سال ها بعد وقتی به ابراهیم نبوی برخورد و استعداد او را کشف کرد، و تا سال ها فقط به حرف او می خندید و قهقهه می زد، درست زمانی بود که نبوی تیغ تیز طنز را از نیام کشیده بود و می تاخت. و نراقی بود که به او نق می زد و از وی می خواست منظم شود، پشتکار داشته باشد و در گوشش آن قدر خواند “نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی..” که این نام کتابی شد که ابراهیم نبوی نوشت و بهترین زمینه برای شناخت احسان نراقی است.
نراقی مگر برای علی دهباشی، مدیر و سردبیر بخارا، همچون پدر و راهنما و رهگشا نبود. در همه این سال ها و همیشه در جزئیات مشکلات انتشار کلک و بخارا بود. به هر کس که تصور می کرد کاری می تواند، می گفت. از اولین باری که دهباشی را دید که جوانی لاغر اندام بود می گفت اگر علی در اروپا بود الان یک محله به اسمش کرده بودند. وقتی از بی خیالی های دهباشی به احوال شخصیه اش عصبانی می شد می گفت میخواد شهید کتاب بشه… بشو اما کسی در این دنیا قدر شهدای کتاب را نمی داند.
انتخاب خوب و شکست بد
زندگیش می توانست در قالب یک استاد و دانشمند و حتی نویسنده فرانسوی یا سویسی ادامه یابد وقتی که لیسانس جامعه شناسی در سویس گرفت و رفته بود به دیدار جمال زاده به ژنو. ماه بعدش در آلمان به دکتر یحیی مهدوی که خود در خیرخواهی و علم یگانه بود برخورد، یحیی خان فرزند حاج امین الضرب و یک پارچه صفا و صدق وقتی دانست او شوق به جامعه شناسی دارد، معرفش شد به دکتر غلامحسین صدیقی مظهر والائی و عشق به جامعه و استقامت رای.
چقدر بخت خوش همراه شد در میان آدم هائی چنین خوش قلب که در هیچ کدامشان جز عشق به ایران و مردمش نبود. احسان چنان با هوش بود که از این خوبان الگو بگیرد. وقتی رسید به ایران و غلامحسین خانم صدیقی را دید می توان گفت زندگی اش دگرگون شد و باز می توان گفت این انتخاب به سرنوشت همه کسانی که در نیم قرن بعد در ایران جامعه شناسی خواندند و بر علم الاجتماع همت گماشتند اثر گذاشت.
در اوج نهضت ملی نفت و دولت ملی بود و دکتر مصدق بعد از گماشتن امیرتیمور کلالی به حساس ترین پست کابینه اش و تجربه برگزاری انتخاباتی که چندان راضی کننده نبود می خواست این ستون دموکراسی [که انتخابات، نظارت بر مطبوعات، پلیس و ژاندارمری برعهده اش بود] به کسی واگذار شود که هیچ خدشه ای بر شخصیت و صلابت و سلامت وی وارد نباشد. غلامحسین صدیقی آن کس بود.
از برخورد احسان نراقی با دکتر صدیقی، و کارکرد نامه یحیی خان مهدوی، کلاس جامعه شناسی دانشگاه تهران مستقل شد و احسان نراقی شد مدرس آن. دکتر صدیقی وزیر و نفر دوم کابینه، کلاس دانشگاهی خود را به نراقی سپرد، اما خود رفت ته کلاس نشست تا مطمئن شود که این جوان خوش سیمای از فرنگ برگشته از عهده به در می آید. برخی شاگردان از نراقی به سن و سال بزرگ تر بودند.
جوان بیست و پنج ساله خوش پوش و خوش بیان اگر در سر کلاس و در گفتگو با محصلان جامعه شناسی و مردم شناسی نبود در پامنار در خانه آیت الله کاشانی بود و عملا شده بود مشاور وی و مترجمش در مصاحبه ها و ملاقات ها با خارجیان. انگار روزگار او را نپخته به میان دیگی جوشان پرت کرده بود. همان یک سال پخته شد.
28 مرداد و سقوط دولت مصدق، جز این که نراقی را نیز مانند همه جوان های آن دوران شکست خورده و پریشان کرد، دکتر صدیقی را هم همراه دکتر مصدق به زندان انداخت. نراقی به هر در زد تا بلکه برای آن استاد کاری کند، به دیدار تیمسار آزموده هم رفت و فقط یک حرف شنید. “برو توبه نامه ازش بگیر که بنویسد مصدق دیوانه مسئول خرابی ها بوده، دیوثم اگر همین امشب خودم صدیقی را به خانه اش نرسانم”. اما چه کسی بود که جرات داشته باشد به دکتر صدیقی چنین سخنی را منتقل کند.
یک سال بعد لوئی ماسینیون بلندپایه ترین مستشرق و اسلام شناس زمان، با اصرار دولت ایران برای شرکت در هزاره بوعلی سینا به تهران آمد. او قبول دعوت دانشگاه تهران را منوط به دیدار با دکتر صدیقی در زندان زرهی کرده بود، نراقی که بعد ها قصه را از زبان ماسینیون سالخورده شنید یک بار دیگر مطمئن شد همیشه راهی هست. آن دیدار بی آن که درخواستی شده باشد در وضعیت زندانیان دادستانی نظامی [دکتر مصدق و صدیقی و دیگران] اثر نهاد.
دومین شکست زندگیش وقتی رخ داد که همه آن چه در کتاب ها و جزواتشان گفت و مورد عتاب حکومت قرار گرفت آواری شد و در سال 1356 بر سر نظام پادشاهی ریخت. همه کار را رها کرد و در سال منتهی به فرار شاه و پیروزی تلاش کرد تا سیل جامعه را نبرد.
در همان آغاز سال پیشقدم آن شد که گروهی از جوانان و روشنفکران گرد آیند و این “تصمیم مزخرف” حزب رستاخیز را به چالش بکشند و اعلام تشکیل یک حزب کنند. کسی حاضر نبود فکرش را بخرد و سال های بعد کسی به نام جعفر بهداد در کیهان تهران مدعی شد سندی در میان اسناد ساواک یافته است که نشان می دهد جمشید آموزگار به شاه گزارش داده است که احسان نراقی و جمعی از جوانان روشنفکر منقد قصد دارند یک گروه با نام سام [شاید سازمان آزادگان میهن] برپا دارند. نگارنده و چند تنی دیگر که با او جلساتی میهمانی وار در خانه دکتر افراسیابی گذرانده بودیم تازه بعد بیست سال با افشای این سند دانستیم که همان میهمانی ها در نگاه نراقی کوششی بوده تا پادشاه را محترمانه از گیر حزب فراگیر رستاخیز برهاند.
دکتر نراقی می خندید. مثل وقتی که در بازجوئی روبرویمان کردند. مثل وقتی آن سال های دور که می گفتند مشاور تیمسار نصیری رییس ساواک است و وقتی نخست وزیر وقت به او گفت خندید و پاسخ داد بد هم نیستم یک عده ای ازم حساب می برند و کار این دانشجوها که در زندانند تسهیل می شود… با همان لپ های همیشه جنبان گفت شما هم همین را شایع کنید.
و پایان
در التهاب دهه شصت که در همه جهان جوانان می جوشیدند، نه فقط در پاریس داشتند دوگل را می راندند که در لندن، واشنگتن، هالیوود، تهران، قاهره همه جا در هیجان بودند. سازمان مللی ها و مدیران یونسکو چه خوش ذوق بودند و چه خوب دیدند که پروژه جهانی جوانان را به احسان نراقی سپردند. کسی از او به ذات جوانی نزدیک نبود و کسی به اندازه نراقی خیرخواه این جوانان نبود.
سزاوار بود که در وطن مالوفش از جهان درگذرد و همان نزدیک خانه اش جلو بیمارستان جم تشییع شود. عالمی که عمل داشت گرچه پادشاه که او را می شناخت به اندازه حاج داوود رییس زندان جمهوری اسلامی به حرف گوش نداد. گرچه شاگرد قدیمی اش که شد اولین رییس جمهور ایران نیز چندان گوش به او نداشت. اما او حرفش را زد و کارش را کرد.