زندگی خرج دارد

نویسنده
سها سیفی


“توکای مقدس”
با استناد به تغییر موضع خودش درمورد هفته‌نامه چلچراغ، می‌گوید همه این‌گونه‌اند که حرفی می‌زنند اما وقتی نوبت به عمل می‌رسد، جا می‌زنند:

همه‌ی ما گاهی حرف‌هایی می‌زنیم که فکر می‌کنیم- تأکید می‌کنم، فقط فکر می‌کنیم- به آن اعتقاد داریم اما پای عمل که می‌رسد توزرد از آب در‌می‌آئیم، خلاف آن رفتار می‌کنیم و دنبال منفعت‌مان می‌رویم. نمونه‌ی حی و حاضرش خود من که همیشه دوستانم را از خواندن چلچراغ منع ‌می‌کردم چون اعتقاد داشتم بعد از سپری شدن دوران کودکی با “کیهان‌بچه‌ها” و بعد از افزایش مهارت در خواندن و درک مطلب، دلیلی برای خواندن مجله‌هایی خاص یک گروه سنی وجود ندارد و اصلاً چه نیازی به چنین مجله‌هایی است؟ مجله‌ای برای جوانان منتشر کنیم و در هر صفحه به زبان بی‌زبانی بگوئیم که حرفی برای گفتن نداریم، چه خوب شد که شما هم گوشی برای شنیدن ندارید.

بر سر اعتقادم چون کوه ایستاده بودم تا سروش روحبخش همین پنجشنبه‌ی گذشته در کافه‌ای کنار دستم نشست و وسوسه آغاز کرد: “اگر هرهفته مطلبی برای من، یعنی چلچراغ، بنویسی دستمزدی تو را دهم که بیشتر از مجله‌ی رقیب باشد، آن‌قدر چشم‌گیر که خرج کافه‌ات درآید” پیشنهادی قابل تأمل بود که من را بر سر دوراهی انتخاب قرار می‌داد، باید بین وفاداری به یک باور یا نفع شخصی یکی را انتخاب می‌کردم و… می‌دانید که زندگی خرج دارد و قیمت قهوه‌ی خوب روز بروز گرانتر می‌شود!

چهارده‌هزار اصلاح‌طلب و اصولگرا، متقاضی کار با بی‌بی‌سی

در حاشیه سرویس جدید تلویزیونی “تا انتها” چنین خبر داده است که متقاضیان همکاری با بخش فارسی تلویزیون بی‌بی‌سی، هم اصولگرا و هم اصلاح‌طلب بوده‌اند و شمارشان بر چهارده‌هزار نفر بالغ می‌شده است:

امروز با یکی از دوستان صحبت می‌کردیم. شنیدم که برای استخدام بی‌بی‌سی فارسی، چهارده‌هزار نفر فرم پرکرده اند. توجه داشته باشید که مهندس و دکتر یا… در این آزمون استخدامی‌شرکت نکرده اند. بلکه چهارده‌هزار روزنامه نگار اقدام به ثبت نام کرده اند. یعنی چهارده‌هزار روزنامه نگار در فکر رفتن هستند. راستی در ایران چند نفر روزنامه نگار داریم؟! جالب است که اصولگرا و اصلاح طلب فرقی ندارد؛ تصمیم رفتن فراگیر است. علت چیست؟

قدم نو رسیده مبارک است

“نفیسه زارع‌کهن”
با توجه به راه‌اندازی سرویس تلویزیونی بی‌بی‌سی فارسی نوشته است:

برای ما ارتباطاتی ها که از دو جنبه ارتباطات و جامعه به رسانه نگاه می‌کنیم،حضور هر رسانه ای، فرصتی است برای آگاهی تا هم به میهمانی جهان بروی و هم جهان و اخبارش به میهمانی‌ات بیایند. اما حضور بی‌بی‌سی فارسی درست است که از همین جهت برایمان اهمیت دارد ولی وجهه دیگر این شبکه تلویزیونی برای ما، خاصه خودم، دیدن چهره دوستان و عزیزانی بود که تا همین چند سال پیش کنارمان بودند و همکار و خوب به دلایلی که دیگر به توضیحش نیاز نیست حالا باید از آن سوهای مرزهای مجازی روی نقشه ها سوار بر دوش امواج به نظاره بنشینیم‌شان.

وحالا دیگر اگرچه دیدن این دوستان از آن سوی کره خاکی حالتی شبیه غم و حسرت در دلمان می‌کارد که کاش و افسوس…اما تسکینی هم هست از اینکه رسانه،هم او که محور کار همگی مان و البته آغازگر دوستی هامان بود، دوباره مارا باهم پیوند می‌دهد هرچند که دور از هم باشیم ودلتنگ. اگرچه برای قضاوت کمی‌زود است ما به قول خودم که برای عزیزتر از جانی، درباره افتتاح شبکه فارسی پیامی‌گذاشتم: “قدم نو رسیده مبارک است انشاءالله. “

افسرده شدم

نظر “اعظم ویسمه” در همین زمینه را بخوانید:

چند روزی ست که شبکه بی‌بی‌سی فارسی کار خودش رو شروع کرده است. آغاز به کار این شبکه یه حس خوبی بهم داد که مسولان داخلی بدانند، نمی‌توانند با قلع و قم رسانه ها و نشریات جلوی اطلاع رسانی و آزادی بیان را بگیرند. در قرن بیست‌ویکم محدودیت اطلاع رسانی و سرکوب قلم معنا ندارد. شبکه های ماهواره ای و اینترنت پشت مرزها نمی‌مانند و دیگر کسی نمی‌تواند با آنها برخورد حذفی یا توقیف کند؛ اما از یک جهت با آغاز به کار بی‌بی‌سی و حضور دوستان روزنامه نگارمان در این شبکه که خیلی از آنها تا همین اواخر با هم همکار بودیم یه جور حس نا امیدی، افسردگی نمی‌دونم یه حس بدی بهم می‌ده.

اینکه چرا نباید بچه ها همین داخل کشور در نشریات و رسانه های خود مان کارکنند؟ چرا فضا باید به سمتی بره که چاره ای جز فرار از کشور باقی نمونه ؟ نمی‌خوام دوباره وارد بحث توقیف نشریات و بسته شدن رسانه ها در این سالها بشم که این تراژدی تکراریست. اما هیچ چیز خنده دارتر از اظهارات ضرغامی‌و واکنش او به شبکه بی‌بی‌سی فارسی و جملات قصار روزنامه فخیمه کیهان نبود. رئیس سازمان صدا و سیما فرمودند اضافه شدن هر شبکه دیگری هم، به نظر می‌رسد با توجه به نگاه عمومی مردم و اعتمادی که به رسانه‌های خود دارند هیچ فایده ای ندارد. عدم توجه با اخبار و اطلاع رسانی شبکه‌های بیگانه از سوی مردم باعث می‌شود که عملا اضافه شدن هر شبکه دیگری نیز تاثیری بر اهداف و جریانی که آنها پی‌گیری می‌کنند، نداشته باشد!

اختلاف‌نظر جزئی دانشجویان و مدیران دانشگاه‌ها!

“سمیه توحیدلو”
، باز هم مستند به پژوهشی دانشگاهی، از اختلاف نظر دانشجویان و مدیران دانشگاه‌ها نوشته است:

هرچقدر که دانشجویان از سیاسی شدن فعالیت های صنفی ناراضی هستند، مدیران و بخشی از اساتید بر این باورند که فعالیت های صنفی دانشجویی تنها پوششی است برای کارهای سیاسی که باید با آنها مقابله شود.

هرچقدر که دانشجو فضای باز سیاسی را و کلا آزادی بیان و آزادی انجام برنامه های فوق برنامه را عاملی برای پویایی برمی‌شمرد و مانعی بر سر راه افسردگی گسترده دانشجویان و جو دانشگاه می‌داند، مسئولین امر بر این باورند که دانشگاه بیش از حد سیاسی شده بوده و به درس و فعالیت های علمی‌کمتر بها داده می‌شده است. در ضمن اعتقادی به افسردگی دانشگاه ندارند و خمودگی دانشجو را مقتضای سنش می‌دانند. این در حالی‌ست که دانشجویان به شدت به اینده علمی‌دانشگاه و در کل اینده کشور بد بین هستند.

هرچقدر که دانشجو اعتقاد دارد که شرایط و زمانه تغییر کرده است و به ضرورت این تغییر، برخی عرف ها متقاوت شده است. هرچقدر که باور دارد چیزی به اسم روابط بین دو جنس نیست که مهم است، که نگاه جنسیت زدایی شده است و تنها اقلیتی هستند که از این روابط دوستانه و آزاد سو استفاده می‌کنند. هرچقدر که دانشجو معتقد است که حراست و فشار دانشگاه بر دختران و پسران برای نداشتن ارتباط، ایشان را برای حفظ دوستی به خارج از دانشگاه و عرف شکنی رهنمون می‌کند؛ در عوض در بین اساتید از بحران ارتباط یاد می‌کنند. حریم ها را شکسته می‌دانند و اغلب جهت این روابط را به سمت مسائل جنسی بر می‌شمرند.

دست کم گرفتن مردم

“الفبا” نوشته است که راز تبلیغات قهرمان‌سازانه دوم‌خردادی‌ها پیرامون خاتمی‌را در نمی‌یابد:

“اندر حکایت دستهای خاتمی”، “ترس صدا و سیما از نام خاتمی‌بزرگ”، “قصه عشق مردم به خاتمی‌بزرگ مگر تمامی‌دارد؟”، “تنهایمان نگذار سید” و… بخشی از عناوین مقالات سایتی است که برای دعوت از خاتمی‌راه اندازی شده. واقعا نمی‌دونم که این تلاش بی مورد برای قهرمان سازی از کسی که حالا همه فهمیدن به اندازه یک فرد معمولی هم روی حرفهاش ایستادگی نمی‌کنه چه دلیلی داره؟!

اصلا برام قابل درک نیست که هنوز کسانی باشند که صحنه سیاست را با عشق به عباهای شکلاتی بیارایند. اگه یازده سال پیش این کارا قابل درک بود، امروز فقط می‌تونه نشان‌دهنده توهین به شعور مردم و دست کم گرفتن آنها باشه.

کشورمان را نمی‌شناسیم

“یاسر میردامادی”
از ضعف مفرط ایرانیان در شناختن گوشه و ‌کنار کشورشان نوشته است:

وقتی استاد درس “اسطوره‌شناسی و تاریخ جهان قدیم” که یک پروفسور خونگرم اتریشی است و انگلیسی را با لهجه‌ی آلمانی صحبت می‌کند، متوجه شد که من تا به حال بیستون را ندیده ام، با تعجب پرسید: تو واقعا ایرانی هستی؟ از کجای ایرانی؟

وقتی گفتم مشهد، گفت من تا به حال سه بار بیستون رفته ام. تو به راحتی می‌توانستی هواپیما بگیری و از شرق ایران بروی و آنجا را در همدان ببینی. تازه یادم آمد که بیستون در همدان است. تازه نمی‌دانست که من تا به حال اصفهان و شیراز هم نرفته ام و به عنوان یک مشهدی، حتی موزه حرم امام رضا را هم ندیده ام و مقبره نادر را هم تنها یک بار، آن هم همین چند سال قبل رفته ام و مقبره فردوسی را هم به عدد انگشتان یک دستم رفته ام. گفتم‌اش با این اوصاف شما ایرانی‌تر از من‌اید.

یا اهالی فرنگستان در مورد وطن تو چیزی نمی‌دانند که در نتیجه فکر می‌کنند شما سوار شتر می‌شوید و ایران همان عراق است که این شما را عصبانی می‌کند و یا چیزهایی در مورد فرهنگ و تاریخ کهن ایران‌زمین می‌دانند که آن وقت، در مواردی، خود ما ایرانی‌ها نمی‌دانیم که این‌بار آدم خجالت‌زده می‌شود.

اگر کتاب‌شناس و بی‌کار هستید!

اگر کتاب‌شناس قابلی هستید و به‌دنبال کار می‌گردید “خواب بزرگ” پیشنهاد خوبی برای‌تان دارد:

پایین میدان ولی‌عصر، روی ویترین کتابفروشی هاشمی‌5 سال است که یک آگهی باد می‌خورد: به یک آقای کتاب‌شناس نیازمندیم! امروز از قضا، موقع آزمون یکی از متقاضیان آنجا بودم: یکی از کتابهای زرین‌کوب را بگو؟ آخرین ترجمه عزت‌الله فولادوند چیست؟ نویسنده زوربای یونانی؟ اسلاوی‌ژیژک؟ مکتب فرانکفورت؟ تاریخ طبری؟ …

سئوال‌ها خیلی سخت نبود اما یک کتاب‌خوان اساسی می‌خواست. بنده خدا من‌من‌ کرد و رفت. خب. گفتم پدر من، این کسی که شما می‌خواهی، کسی که عمرش را وقف کتاب کرده، الان یا خودش نویسنده است یا مثل شما ناشر است یا دست‌کم یک گوشه مطبوعات این مملکت دارد قلم می‌زند. آقای هاشمی‌اما از مواضعش کوتاه نمی‌آید. او چند سال است شدیداً دنبال یک آقای کتاب‌شناس می‌گردد. آقای هاشمی‌گفت برای یک مورد ایده‌آل ( نجف‌دریابندری مثلا؟!) حاضر است تا پانصد‌هزارتومن در ماه هم بدهد.

رویکرد نسل سومی‌ها: عدم تعهد!

“منجوق”
از رویکرد تازه‌ای خبر می‌دهد که در بین جوانان نسل سوم مشاهده کرده است:

رویکردی که اتفاقا بیشتر نسل جوان تر به آن علاقه نشان می دهند آزاد ساختن خویش از قید ایدئولوژی ها ی تند و تیز است. البته در هر دوره ای افراد نرمال جامعه به یک سری هنجارهای جامعه و اخلاقیات و قید وبند ها پایبند هستند. جوانان کنونی هم اتفاقا برعکس آن که پیرترها می گویند خیلی محافظه کارند و حتی کمتر از همنسلان من قیود فرانهاده پیش رویشان را زیر سئوال می برند.

اما در بین جوانان زیر بیست و پنج سال این زمان کمتر دیده ام کسانی را که تعهدی احساس کنند که بخواهند خود و زندگی خود را در راه یک آرمان بلند به خدمت گیرند. من خود این رویکرد را از رویکرد جوانان دهه شصت بیشتر می پسندم. هدف جوانان فعلی بیشتر لذت بردن از زندگی است و موفقیت در کارشان.

اشکال این رویکرد از نظر من تنها در این است که خطر گیر افتادن در چنبر مسایل پیش پا افتاده در آن زیاد است. شخص خود را وقف هدفی بلند نمی کند چرا که معتقد است تنها یک بار زندگی می کند و باید حداکثر لذت را از آن ببرد آنگاه در عمل عمر خود را سر مسایل بیهوده - مثل حرف های صد من یک غاز دیگران، نگرانی در مورد لباس و ظاهر، دعوا سر پول و یا دوست پسر ودوست دختر و…چیزهایی از این دست ـ هدر می دهد. نه از زندگی لذتی می برد و نه به سوی هدفی بزرگ گام بر می دارد و در آخر به پوچی می رسد.

نقاط قوت نخست‌وزیر سابق نسبت به رقبا

“شکسته فریاد”
به تحلیل و گمانه‌زنی پیامدهای ورود نخست‌وزیر سابق کشور به صحنه رای‌گیری دهم و نیز نقاط برتری او به سایر رقبا نشسته و از جمله نوشته است:

به گمان این قلم، نامزدی میر حسین برای هر دو جناح اصلی کشور، به ویژه اصلاح طلبان، گشایش هایی در پی خواهد داشت که به شماری از آنها اشاره می شود:

با نامزدی میر حسین، دوگانه ی خاتمی‌ ـ کروبی به صورت آبرومندانه ای به پایان می رسد و چون اطرافیان هردو نفر، به میرحسین موسوی تعلق خاطر ویژه دارند، می توانند زیر چتر نام او، اتحاد گذشته ی خود را بازیابند. با توجه به اینکه امکان رد صلاحیت میر حسین وجود ندارد، اصلاح طلبان می توانند با خیال آسوده، دغدغه های خود را معطوف به معرفی و تبلیغ برنامه های او کنند و از بابت رد صلاحیت کاندیدایشان نگرانی نداشته باشند.

حمایت های بی دریغ امام (ره) از میرحسین و ضربه ای که جناح راست از ماجرای نودونه نفر خورده است، از یک سو موجب گرایش قشرهایی از بدنه ی اصولگرایان به میر حسین خواهد شد و از سوی دیگر، امکان نقد بی رحمانه و احیاناً تخریب او را از ایشان سلب خواهد کرد. و از آنجا که میرحسین موسوی قریب به بیست سال سکوت اختیار کرده و هیچ مدیریت اجرایی یا فعالیت سیاسی ای را نپذیرفته است، کسی نمی تواند هیچ انگ و لکه ای به او منتسب کند.

هنوز هم در خمودگی و زوال می‌میریم

انزوا” معتقد است وضعیت اجتماعی کشورمان همان است که پیش از این بوده و مجال رشد را از شهروندان دریغ می‌کند:

وقتی دو سال پیش این جملات را در کتاب “جشن بی‌کران” همینگوی در مورد اسکات فیتزجرالد خواندم، یاد بسیاری از کسانی افتادم که در اطرافم دیده‌ام. همه آن‌ها در جوانی پیر شده‌اند و بی‌هیچ دلیل خود گور خود را کنده‌اند. گو اینکه ایران بر عکس آنچه در شعایرش شنیده‌ایم، نه سرزمینی است که مردان‌اش ایستاده می‌میرند که کشوری‌است که انسان‌ها چون شراره‌ای سر برمی‌کشند و بعد در خود می‌خمند و می‌پوسند. آن‌گاه بر این پیری زودرس می‌توان فقط افسوس و آه نثار کرد.

بهرام صادقی نوولی دارد به نام “ملکوت” که شخصیت این داستان، شباهت زیادی به خود صادقی و اطرافیان‌اش دارد. کسی که کم‌کم خود را رو به زوال می‌برد و در ورطه‌ای هولناک می‌اندازد. حکایت این داستان، برای دهه سی و چهل ایران، خیلی جالب است. نسلی که در دام افسردگی و اعتیاد به تباهی رفته‌اند. آن‌ها مانند آدم‌های عاصی و پوشالی دهه پنجاه شاملو نیستند که ایستاده‌ بمیرند. آن‌ها همه در خود خموده‌اند و به زوال رفته‌اند. ملکوت داستانی کوبنده برای این فضا است. داستانی که آغاز آن با عبارت “فبشرهم عذاب الیم”‌ همراه است. این روزها این داستان را در ذهنم مرور می‌کنم. عجیب هولناک است.

هنوز هم وحشت می‌کنم

“بابونه” هم از جهتی دیگر، در وحشت از وضع موجود با بلاگر قبلی همراه است:

به خدا من هنوزهم وحشت میکنم. وحشت میکنم از صدای گنگ دعوای طبقه ی بالا، از تربیت اجباری به هر اسمی‌، از لذت پنهان تحقیر شدن، از میل به استادی و معبود شدن. از گلّه وقتی قراره دریده شیم به دست هم، ازمذهب وقتی تبدیل میشه به آیین‌نامه‌ی رانندگی. ازبخشش و زخم بی فراموشی، از مصاحبه‌ی من مستعار با من در وب سایت من‌آنلاین، از شنیدن صدایی که پر از کینه‌اس در میلش به آبادکردن جهان، ازسوء استفاده‌ی یه گوینده از ابعاد میکروفن گردنی. ازآلزایمر دایره‌المعارف غنی سالخورده، ازشب ادراری بانوی ادب در نود سالگی، از بی‌رحمی‌زندگی.

ازحمله‌ی لاشخورهای مستند “آوای وحش” به زن تنهای مسافر، از خنده به لرزش دست مرد خطاط به وقت نوشتن مشق اجباری. از ادای صداقت، از در آوردن ادای صراحت در جایی خارج از صحنه. از بهانه های مقدس برای لیسیدن ته مونده‌ی یه حسرت قدیمی. از تورم گره های جنسی واخورده حتی در صدمین مواجهه با هوای تازه، ازدوستت دارم‌های بین دو ایستگاه، از نمایش دلتنگی‌های نفتالین زده به وقت سرما، ازصدای ظریف شکستن حرمت، از صدای مهیب هلهله‌ی ازدواج دو برنده، ازمردی که با قلدری، زن میشه. از زنی که باید مرد بشه، از جنینی که به لطف روشنفکری مادرش، سقط میشه.

صدای حسین گم شده است

“آینده آبی” معتقد است کارکردهای محرم و عاشورا، در سال‌های اخیر به گونه ای بوده است که کارکرد اصلی آن به فراموشی سپرده شده است:

وقتی لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای خود را از این غوغای پر شور حسینی کنار می‌کشی و به آن نظاره می‌کنی چیزی جز مناسکی نمی‌بینی که فارغ از کارکردهای مثبت اجتماعی‌اش، در آن صدای حسین گم شده است و شنیده نمی‌شود. روحانی بر منبر، از امر به معروف و نهی از منکر می‌گوید که هدف اصلی امام حسین بود و آن را به یک توصیة اخلاقی برای حفظ حجاب و تذکر به اطرافیان برای پرهیز از گناه تقلیل می‌دهد.

یعنی او خود عاملی می‌شود تا صدای حسین شنیده نشود. بسیاری از مداحان فراتر از این عمل می‌کنند. آن‌ها فقط تقلیل نمی‌دهند، فریب نیز می‌دهند. خردورزی امام را با چنان سوز و گدازی نوحه می‌کنند که قدرت تأمل از شنوندگان گرفته شود و فقط به سر و رویشان زنند و ناله‌شان را به آسمان بفرستند.