”شوالیه تاریکی” چند هفته ای است که بر پرده سینماها آمده، چهار هفته بر صدر پرفروش ترین های آمریکا نشسته و با واکنش پر ستایش منتقدان و تماشاچیان روبرو شده است. اکثر کارشناسان، فضاسازی تلخ و سیاه فیلم را ستوده اند و بازی هیت لجر را سزاوار نامزدی اسکار دانسته اند، اما….
شوالیه تاریکی، گریزان از قواعد دنیای کمیک
بعد از کارناوال بی سروتهی که “جوئل شوماخر” سال 1997 به نام “ بتمن و رابین” راه انداخت و با شکست تجاری هم همراه بود ظهور فیلم جدی تری چون “بتمن آغاز می کند” (2005) منطقی به نظر می رسید. برداشت بسیار واقعگرایانه “کریستوفر نولان” از کمیک بوک ابر قهرمانانه” باب کین”، بر خلاف نسخه های قبل، خست غریبی در فانتزی و خیال پردازی به خرج می داد و مشکل من با فیلم از همین اصرار بر واقع نمایی پدیده ای که اساس اش فانتزی و خیالپردازی است نشأت می گرفت. کل فیلم انگار مقدمه چینی صد دقیقه ای بود که از اصل متن جدایش کرده باشند ؛ شرح جزئیات بخش های ملال انگیز زندگی بتمن پیش از آن که بتمن بشود، انگار که دو ساعت تمام جنین موشی را تماشا کنی که قرار است “میکی ماوس” شود. در هر صورت معجون کذایی به مذاق بسیاری از طرفداران مرد خفاشی که زرق و برق تو خالی “بتمن و رابین” دل شان را زده بود، خوش آمد.
موفقیت تجاری “بتمن آغاز می کند” چراغ سبزی بود برای تولید قسمتی دیگر باز با کارگردانی “کریستوفر نولان” و بازیگری “کریستین بیل” و البته “هیت لجر” مرحوم به نقش “جوکر”، یکی از جذاب ترین تبهکاران دنیای کمیک که پیش تر با بازی “جک نیکلسون” در نسخه 1989 “تیم برتون” در ذهن ما حک شده بود. “شوالیه تاریکی” - اولین فیلم بتمن که نام قهرمان اول را در عنوان خود ندارد- چند هفته ای است که بر پرده سینماها آمده، چهار هفته بر صدر پرفروش ترین های آمریکا نشسته و با واکنش پر ستایش منتقدان و تماشاچیان روبرو شده است. اکثر کارشناسان، فضاسازی تلخ و سیاه فیلم را ستوده اند و بازی هیت لجر را سزاوار نامزدی اسکار دانسته اند. بی شک مرگ ناگهانی هیت لجر جوان هم در ایجاد این فضای احساسی و استقبال بیش از حد بی تأثیر نبوده است.
واقعیت یا حقیقت
دو هفته پیش فیلم را بر پرده سینما با کیفیت خوب دیدم، همچنان با برداشت واقعگرایانه نولان از کمیک بوک بتمن، مشکل داشتم و تماشای دوباره فیلم هم، مشکل ام را حل نکرد. گاتام سیتی اکسپرسیونیستی و دیوانه وار برتون به شهر بی بو و خاصیتی تبدیل شده که تنها نام مکان های عمومی اش (گاتام هاسپیتال، گاتام سیتی هال…) یادمان می اندازد که اینجا نیویورک یا واشنگتن نیست. شاید گفته شود نولان عمداً چنین کرده تا گاتام را جایی خیالی و دور ازدنیای معاصر نبینیم اما التزام بیش از حد به واقعیت، مثلاً این سئوال را پیش می آورد که آیا در چنین جهانی، پوشیدن یک دست لباس دست و پاگیر خفاشی برای مبارزه با تبهکاران، عملی پوچ و ابلهانه نیست؟! یا امکان دارد کسی نصف صورتش تا گوشت و استخوان بسوزد و با این جراحت مرگبار از تخت بیمارستان بلند شود و دنبال انتقام برود؟ در حالی که منطق خیال گونه دنیای کمیک که نولان چنین از آن گریزان است راه را بر چنین نکته بینی ها به سیاق استدلالیون می بنددند چرا که فانتزی، منطق خود را با بیننده قرارداد می کند.
بسیاری از فضای تلخ، جدی، سیاه و سبک مند “شوالیه تاریکی” گفته اند، شاید دیالوگ های کشدار و ملال انگیز و البته ”جدی” کاراکترها درباره وضعیت جرم و جنایت در گاتام، شائبه جدیت بیشتر فیلم را ایجاد کرده باشد اما من معتقدم شوالیه تاریکی به مراتب از دو “بتمن” تیم برتون خوش بینانه - شاید هم خوشخیالانه- تر است. البته جوکر سادیستیک و پوچگرای نولان، شمایل ترسناک تری از مخلوق برتون- نیکلسون می سازد اما شکست مانیفست او در برابر نیک سرشتی مردم گاتام در اواخر فیلم که حاضر به قربانی کردن هم نمی شوند، اثر را در برابر فانتزی سیاه برتون، انگبین شیرین و گوارایی جلوه می دهد. به باور من گاتام سیتی برتون با مردمانی که برای پول همدیگر را می درند (بتمن 1988) و موجودات خبیث اش در برابر بی رحمی شهروندی عادی چون مکس شرک ( بتمن باز می گردد1990) قربانیانی معصوم می نمایند، به مراتب “حقیقی” تر از گاتام سیتی به ظاهر “واقعی” نولان است که مرز قاطعی بین جهان شهروندان و تبهکاران می کشد.
عدم تعادل
بزرگ ترین ایرادی که بر اولین بتمن برتون می گرفتند کم توجهی سازنده به شخصیت ابرقهرمان نسبت به آنتاگونیست فیلم یعنی “جوکر” بود، “بتمن باز می گردد” (1991) تعادلی هنرمندانه بین چهار شخصیت اصلی داستان – بتمن، پنگوئن، کت وومن و مکس شرک- برقرار می کرد و تا حد زیادی این نقیصه را جبران کرده بود، تمام کاراکترهای دوگانه فیلم (بروس وین-بتمن، سلینا- کت وومن، اسکات گابلپوت- پنگوئن) موجودات مطرود و زخم خورده ای بودند که بقایای موجودیت خود را در برابر دنیای سیاه، در پس نقاب حفظ می کردند. تنهایی، انزوا و درک ناشدگی وجه مشترک این شخصیت ها بود و برتون از این لحاظ، تمایزی بین ابرقهرمان و دشمنان اش قائل نشده بود. “بتمن” نولان هم قرار است شرح تبدیل ابرقهرمان محبوب به شوالیه تاریکی مطرود باشد اما این فرایند، نه یک فرجام تراژیک که بیشتر، تابع خواست خود ابرقهرمان است که می خواهد باور مردم به اسطوره بی نقاب شان –هاروی دنت- تضعیف نشود. این روند اما، با وجود بحث های کشدار مثلاً مهم که قرار است دیدگاه پیشرو فیلم را نسبت به جایگاه اسطوره و ابرقهرمان در جامعه نوین تبیین کنند و در حقیقت هیچ نکته جذابی نسبت به مضمون انیمیشن ارزنده پیکسار، “باور نکردنی ها” در این باب ندارند، به هیچ وجه متقاعدکننده نیست. بزرگ ترین مشکل این است که ایراد بتمن اول برتون، در مورد “شوالیه تاریکی” با شدت بیشتری صدق می کند، آن هم در داستانی که قرار است بر کاکل ماهیت متقارن و مکمل دو قطب آن بچرخد. مضمون تقارن ماهیت بتمن با جوکر جز در قالب یکی دو دیالوگ فیلسوفانه ماب جوکر مجال بروز نمی یابد و سنگینی کفه فیلم به شدت به سمت جوکر است، چه در پرداخت شخصیت، نگاه، جهان بینی و چه در ظرائف و جزئیات و بازی هیت لجر به نقش او، از هر نظر این کاراکتر، با وجود مرموز بودن گذشته و پس زمینه اش باور پذیر تر از بتمنی در آمده که کمترین همدلی را بر می انگیزد و حتی فاقد تنهایی غم انگیز بتمن برتون است. در واقع نولان با تبدیل کاراکتر “آلفرد” از یک نوکر معتمد و اکثراً خاموش به پیر دانای کسالت باری که مدام بروس وین- بتمن را نصیحت باران می کند خلوت شوالیه تاریکی را از او و ما می گیرد و نمی گذارد به کاراکتر نزدیک تر شویم، نولان حتی از نمایش احساسات عاشقانه بروس وین به “ریچل” عاجز است و حتی یک لحظه این رابطه به باور ما نمی نشیند که بعد با چرخش کامل ریچل به سمت هاروی، غم انزوای عاطفی بتمن را بخوریم (هرچند به هر حال او آلفرد را دارد که غمخوارش باشد و چندان هم تنها نیست!) از این ها که بگذریم “شوالیه تاریکی” ریتم مناسبی ندارد، یک ساعت اول فیلم کند و خسته کننده است، با نقشه به دام انداختن جوکر- که حکمت تظاهر گوردون به مرگ هرگز در آن مشخص نمی شود- وقایع، آهنگ سریع و جذاب تری می یابند و بعد از مرگ ریچل و سوختن هاروی و حرکت آرام منحنی داستان به سمت بسته شدن، انگار که به تماشای فیلم تازه ای نشسته باشیم دوباره همه چیز از نو آغاز می شود و ساعتی دیگر ادامه می یابد. نولان جایی گفته که در “شوالیه تاریکی” فیلم “مخمصه” مایکل مان را الگو قرار داده. شاید منظوراو الگوی تقابل و تقارن کاراکترهای رابرت دنیرو و ال پاچینو در مخمصه باشد اما ای کاش که از نحوه شخصیت پردازی مینیاتوری و تعادل به جای دو کاراکتر، ضرب آهنگ دقیق و کارگردانی شاخص مایکل مان چه در صحنه های دیالوگ دار و چه بخش های پر تحرک، تاثیر بیشتری در شوالیه تاریکی می دیدیم. جز افتتاحیه درخشان فیلم و نیم ساعت میانی، باقی دو ساعت فیلم، کارگردانی بسیار متوسطی دارد که در صحنه های زد و خورد افت هم می کند. اغلب نبردهای تن به تن از قاب بندی، دکوپاژ و تدوین نامناسب رنج می برند که این از یک فیلم ابرقهرمانی بسیار بعید است هرچند بخواهد متفاوت بنماید.
هیت لجر
بازی هیت لجر، شاید گیراترین عامل نمایشی شوالیه تاریکی باشد اما برای آنان که لجر را از “کوهستان بروک بک” به یاد می آورند، نقش آفرینی او اصلاً غیرمنتظره نیست. البته او نقش جوکر نیهیلیست و سادیستیک را عالی بازی می کند و در خلق جزئیات رفتاری و گفتاری کاراکتر موفق است- بسیار بیشتر از کریستین بیل بی حس و حال با صدای گرفته مدل کلینت ایستوودی اعصاب خرد کن اش- اما نقش کابوی کم حرف، عاشق و درونگرای بروک بک بسیار دشوارتر می نمود تا جوکر برونگرایی که مصالح کافی برای بازی قابل قبول هر بازیگر خوب دیگری را فراهم می آورد. پیش تر چنین به نظر می رسید که وجود یک “جوکر” که خوب هم ایفا شده باشد برای تأمین جذابیت فیلمی کافی است، لااقل بتمن تیم برتون چنین شبهه ای به وجود آورده بود که بتمن جدید نولان آن را مرتفع می کند.
مرگ بر آلفرد
دو سه روز پیش یک کمیک بوک بتمن خریدم با عنوان “شوخی مرگبار” نوشته “الن مور” با تصویرسازی های شگفت انگیز “برایان بولاند” که ظاهراً منبع الهام “جوکر” تیم برتون و هم کریستوفر نولان بوده است. شاهکاری 40، 50 صفحه ای که به گذشته جوکر نقب می زند و به خوبی تم تقارن شخصیت و همانندی او و بتمن را پرورش می دهد، آنهم در خلال تصاویر تأثیرگذار و دیالوگ هایی هوشمند در فرصتی به مراتب کوتاه تر از قریب به دو ساعت و نیم که نولان در اختیار داشته. خواندن این کمیک بار دیگر متقاعدم کرد که تبدیل جوهره یک کمیک به سینما کاری است که از هر کس بر نمی آید یا لا اقل کریستوفر نولان نشان داده که این کاره نیست. ای کاش او بار دیگر سراغ پروژه های جمع و جور و جذابی مثل “ممنتو” و “بی خوابی” می رفت که در آنها تخصص دارد یا پیش از شروع دنباله محتمل دیگری بر شوالیه تاریکی، لااقل تیری در سر “آلفرد” شلیک می کرد تا از رنج شنیدن سخنان پندآموزش رها شویم!