آن روزها خواب می دیدیم همسرم و دوستانش را مانند پیراهنی از دو آستین، به رخت بندی گیره زده اند. کسی سرنخ را می کشید و آنان یک به یک از برابر دیدگانم می گذشتند؛ در حالیکه همگی مثل ماهی، دهان شان باز می شد و می گفتند: کومممممممممممممک.
این کابوس، با دیدن فیلمفارسی “اعتراف در دادگاه اسلامی” بار دیگر تکرار شد و برآنم داشت تا بگویم: آهای آقایانی که دل به در هم شکستن رقیب در زندان اراذل و اوباش خوش کرده اید، شمارا نیز، نوبت در راهست. آقای لاریجانی! رئیس مجلسی که یک روز به نعل می زنی یک روز به میخ؛ آقای ولایتی! مشاور عالی مقامی که در کاخ مصادره ای، شب به روز می رسانی در هپروت، آقای… شما را نیز، نوبت در راهست…. که دیکتاتور تا هست، شبش بی کابوس رقیب به سر نمی شود و دارش همچنان بر پاست. مشاور وفرزند و یار قدیمی نیز نمی شناسد.
دوستی می گفت قاطرها و دیکتاتورها، همواره از یک مسیر می روند: لبه دره. جلوتری ها سقوط می کنند، اما پشت سری ها درس نمی گیرند. همان لبه را می گیرند و می روند و سقوط می کنند؛ باز نفر بعدی. و این عین واقعیت است؛ تاریخ را بخوانیم تا دریابیم که دیکتاتورها، هرگزداستان متفاوتی ننوشته اند؛ مثل داستان همین بیدادگاه ابطحی و عطریانفر و… که بازهم تماشاگرانش، لباس شخصی ها و کارمندان سازمان امنیت موازی، نویسندگان سناریواش، شریعتمداری ها ومرتضوی ها وبنگاه خبر پراکنی اش، صدا و سیمای جمهوری اسلامی و خبرگزاری فارس بودند. همه آنان که سال هاست بر لبه یک دره می روند وهمگی هم، سقوط شان در انتظار.
آنچه در بیدادگاه حکومت اسلامی بر صحنه رفت، داستان یک نفر و دو نفر، داستان امروز و دیروزنیست. داستان این حزب و آن حزب هم نیست. داستان همه کسانیست که دیکتاتورهایی چنین کوته قامت و چنین پلید را تاب نیاورده اند و در همه این سی سال، از جلسات “تمشیت” جواد آزاده ها، لاجوردی ها، حسین شریعتمداری ها، حسن شایانفر ها، سعید مرتضوی هاو… یک سان بیرون آمده اند: تواب.
یک نمونه عینی . همسر من در بهمن 1361 دستگیر شد، ماه های متوالی از او هیچ خبری نداشتیم. در روزنامه های حکومتی اما می خواندیم که “دستگیرشدگان به جاسوسی و مشارکت در کودتا به قصد براندازی نظام مقدس اسلامی، اعتراف کرده اند”. و من هر شب خواب بند رخت را می دیدم.
او عاقبت یک روز تلفن زد؛ و همه حرفش بعد از چند ماه، این: خوبم. نگران نباش. اینجا برادران در نهایت عطوفت و رافت با ما برخورد می کنند. غذا خوب است؛ استراحت کافی. زندان فرصتی بود برای فکر کردن و پی بردن به اشتباهات. و آخر سر: به خدا توکل کن. [با گفته های زندانیان اخیر و روند این دستگیری ها و خبررسانی های حکومتی مقایسه کنید].
این ادبیاتی نبود که من از وی می شناختم. یک سال و دو ماه بعد که به او ملاقات دادند، فهمیدم آنکه از “توکل به خدا” حرف می زد، نشانی از همسر من نداشت.
انگار همین دیروز بود. در مدرسه سوئیسی ها، یک به یک نام ها را می خواندند، زندانی را می آوردند و خانواده ها به وی ملحق می شدند. وقتی نام مرا خواندند، مشتاق و نگران جلو رفتم، اما همسرم را در آنجا ندیدم. پاسداردوباره صدایم زد. گفتم: من هستم، او نیست. کسی را با انگشت نشانم داد. پیرمردی با ریش بلند، و یک گونی به جای لباس که وسط آن را سوراخ کرده و بر سر کشیده بود. باد کرده؛ زرد؛ چرک.
با تعجب نگاه کردم. او همسر من است؟به سمتش رفتم. در پس عینک، نگاهش را بازشناختم که غریب بود و بی نور. نگاهی که دوی هراس می زد. نمی دانستم چه کنم. انگار که غریبه ای پیش رو داشته باشم، با وی دست دادم و سلامی مردد کردم. وبعد، این او بود که سرش را برشانه من گذاشت و شروع کرد به گریستن. در همان حال دو پاسدار مارا به گوشه ای هدایت کردند. یکی کنار من نشست، یکی کنار او. فکر می کنم تمام وقت به نگاه کردن گذشت. وقت که تمام شد، یک لحظه فکر کردم ما به هم چه گفتیم؟هیچ. خوبی؟خوبم. خوبی؟خوبم. و البته: اینجا همه چیز خوبست. فرصتی بود برای فکر کردن. همین!
وقتی او را می بردند، گاه بر می گشت و نگاه می کرد. دهان ماهی را می دیدم که باز می شد و می گفت: کومممممممممممممممممک.
و بعد شانه هایش را دیدم که می لرزید. گریه می کرد؟از ترس بود؟نمی دانم.
ماه های بعد و سال های بعد نیز چنین گذشت. او گاه خودش می شد و گاه دوباره همان که چشمانش، آرامش نداشت. وقتی هم که آزاد شد، ماه های بسیار طول کشید تا یادش بیاید آدم ها “حق پرسیدن” دارند؛ بس که تنها “جواب” داده بود. به او پول می دادم که نان بخرد. می رفت و می آمد، مثل گنگ های خوابدیده، نان را می گذاشت و باقی پول را نه. می گفتم: بقیه اش چه شد؟جواب می داد: باید می پرسیدم بقیه اش کو؟! پرسیدن را فراموش کرده بود.
شب ها در خواب ناله می کرد؛ و بعد فریاد. فریاد کسی که از جایی بلند به پایین پرتاب می شود. بیدارش که می کردم؛ خیس عرق می نشست و می گفت: کف پایم می سوزد. این پاها هنوز هم می سوزد بعد از این همه سال. صاحب این پاها، دیگر تاب آن را ندارد که کسی از او سئوال بپرسد؛ تظاهر به شنیدن می کند اما با سئوال دوم، صورتش را می بینم که رنگی دیگر می گیرد. زرد؛ چرک.
آن زمان نمی دانستیم با زندانیان چه می کنند؛ اما برایمان یقین بود آنان که پیش رو داریم، همان ها نیستند که از ما ربودند؛ از خانه بردند؛ در خیابان گرفتند؛ از دفتر کار بیرون کشیدند؛ …. زمان لازم بود تا باشکنجه سفید و سیاه و تاثیر تعزیر و فتوای “آقا” آشنا شویم.
حالا اما همه اینها را می دانیم. می دانیم محمد علی ابطحی، آخوند کوچک مهربانی که یادش بود روز خبرنگار را به مطبوعاتی ها تبریک بگوید، همان نیست که دیروز دیدیم. عطریانفر، با آن همه آرامش و اعتماد به نفس، آن نبود که دیروز از “فرصت زندان” برای باز یافت “پیشوا” سخن گفت. هیچکدام دیگر نیز همان نیستند که آقایان می نمایند. همان گونه که مهندس عزت الله سحابی، آن نبود که آقایان نمایاندند.
اینان همه در خاطره های ما، یا در میان ما، همان خواهند ماند که بودند، که هستند؛ برگزار کنندگان این دادگاه ها نیزهمان خواهند ماند که هستند: اعضای باند یک دیکتاتور که هر شب کابوس کسی را می بیند که صندلی اش را نشانه رفته. کابوس از تخت به زیر کشیده شدن. بسان صدام، در چاه شدن؛ در پیشگاه مردمان به “پاسخگویی” واداشته شدن. کابوس سقوط.
پس به زبانی واحد به خانواده همه زندانیان سیاسی امروز، بسان دیروزی ها، بگوییم: این اعترافات، نه تنها از مهر و احترام ما بدین زندانیان چیزی نکاست، که بدان افزود. ما اینک می دانیم دیکتاتور برای گرفتن چنین قربانی هایی با آنان چه کرده. ما در برابر رنج های آنان زانوی ادب بر زمین می زنیم وروزی دوباره یادشان خواهیم دادکه بپرسند. شبانگاهان که بیدار شدند بر کف پاهایشان، مرهم مهر خواهیم مالید و برای همیشه از چشمان مضطرب شان، نگاهداری خواهیم کرد.
این اعترافات، سندی بود که برپرونده آقا و نوچه هایش اضافه شد. سنگین ترش کرد. و کسی بر دیکتاتورها دل نخواهدسوزاند؛ کسی مجسمه دیکتاتورها را نخواهد ساخت. مجسمه دیکتاتور برای پایین کشیدنست.
و سخن آخر: آهای آقایانی که در مجلس و منبر و سجاده نشسته و سکوت برگزیده اید. شما را نیز نوبت در راهست؛ دل خوش مدارید که رقیب به زیر شد. تا دیکتاتور هست، کابوس سقوط هم هست وقربانی نیز لازم است. آقای لاریجانی! آقای ولایتی! آقایان مقیم قم! سرداران ساکت! منتظر الوزاره ها، منتظر الوکاله ها!شما را نیز نوبت در راهست. به مردمان بپیوندید. فردا دیرست.