بروسلی آیهای چند؟!
ویدئو تماشا کردن جرم بود. گاهی بچهها خوششانس که بودند دستگاه ویدئوی عمهای خالهای کسی را بلند میکردند یا در خانهی دائی و عموئی جمع میشدند و با اینکه در خانه و جای امنی بودند ولی باز هم یواشکی به اینطرف و آنطرف نگاه میکردند و بعد انگار که دارند اسلحه یا مواد رد و بدل میکنند، با یک حرکت سریع یک کاست ویدئو که زیر کاپشنشان “جاساز” کرده بودند درمیآوردند و روی میز میگذاشتند.
روی کاست با چسب کاغذی و ماژیک نوشته بود “شوی جدید رنگارنگ”. و زیرش هم با خودکار مینوشتند: معین، هایده، حمیرا، عارف و… ویدئو راحت مال سه چهار سال قبلش بود ولی حتماً روی تمام آنها نوشته بودند شوی “جدید” رنگارنگ. بماند که شوی بعضی از ویدئوها رسماً برمیگشت به قبل از انقلاب ولی فروشنده همچنان با تاکید زیادی مینوشت: جدید.
غیر از این، یک راه دیگر هم بود. مثل تمام منکراتی که هنوز هم اگر در مسجد اتفاق بیفتد صواب است، در مسجد محل هم میشد رفت ویدئو تماشا کرد. شرطش این بود که طاقت داشته باشی و یکساعت کلاس احکام حاج آقا را با موفقیت بگذرانی. تیزبازی هم نداشتیم: از همان بسم الله اول کلاس احکام درها را میبستند که کسی موقع پخش ویدئو به جمع اضافه نشود.
کلاس احکام جنایت علیه بشریتی بود برای خودش. یارو یکهو مینشست یکساعت درباره غسل جنابت و فرق آن با غسل ترتیبی حرف میزد و تاکید هم میکرد که بهخاطر شرایط سنی “این عزیزان” گفتن تمام اینها لازم است. همان عزیزانی که کف کرده بودند و خمار تماشای ویدئو گوش تا گوش نشسته بودند تا حرفهای مفت حاج آقا زودتر تمام بشود و فیلم ببینند. همان عزیزانی که بهترین سالها و ماهها و روزها و ساعتهایشان خرج شد تا وقتی ده سال و بیست سال بعد نصفشان به خارج کشور فراری میشود انقلاب به همه جا صادر بشود.
سینما هم بود، ولی بچهها خسته شده بودند بسکه “عقابها” تماشا کرده بودند. بسکه سینمای ایران شده بود اینکه یک نفر برود با لولهی آفتابه سهتا لشکر زرهی از عراق اسیر بردارد بیاورد اینطرف. از سینمائی که حرف زدن از عشق در آن ممکن نبود خسته شده بودند. از سینمای خشونت و جنگ خسته شده بودند، همانقدری که از هزار بار دیدن “شعله” هرگز خسته نمیشدند. پسرها از اینکه مثل “ویرو” سکهای داشته باشند که هر دو طرفش “خط” باشد هیچوقت خسته نمیشدند. دخترها هم هرگز از این خسته نشدند که مثل “بسنتی” بتوانند روی شیشه برقصند، ولی آزاد باشند و برقصند.
و هر بار زلال احکام تمام میشد و چراغها را خاموش میکردند و دویست حلقه چشم میخ میشد به تلویزیون بیست و چهار اینچی که پای منبر حاج آقا گذاشته بودند و خیلی وقتها از آن ته هیچی هم ازش معلوم نبود و دل بچهها فقط به صدائی خوش بود که از آن میشنیدند. بعد از آنهمه خطبه و آیه چی هم پخش میکردند؟ بروسلی! و بچهها از هزار مرتبه “خشم اژدها” دیدن هم خسته نمیشدند، آنقدری که پنج دقیقه تلاوت حاج آقا برای هدایت زورکیشان به بهشت خستهشان میکرد.