شعری از داریوش ساقیان و شعری از دیوید واگُنر با ترجمه غلامرضا صراف
تو را در خواب دیده اند
منتظر من باش
داریوش ساقیان
صبح بیداری منتظر من باش.
سبز خواهم پوشید.
با برگ باغیدر دست،
و ترانه ی آزادی بر لبانم.
صبح بیداری منتظر من باش.
آنجا که جان به لب آمده را دیگر
مانعی باز نخواهد داشت.
و کسی برخاستن خود را
به فردا نخواهد سپرد.
و هرکه در آینه بنگرد
خواهد گفت:
“دیگربس است
این خرقه ی ازرق که عمری
به تن کشیدم و
باری،
دردی بیش نبود.”
کجایی ای دوست؟
که دستم را بگیری،
از این سوی پل
به آن سو ببری.
خسته و دلتنگم.
و چه روزها
که بی صدای تو
به فراموش کردن اندیشیدم.
دیگر بس است.
اگر قلمت بلغزد،
اگر لبت،
قلبم آیینتپش را بازمی یابد.
دیگر بس است
قلبم شور تپیدن را بازیافته است.
منتظر من باش.
سرِ کوچه رندان
خانقاه مولانا
خیابان سیاووش
سه راه خورشید
چارراه کوروش
میدان زاگرس
آتشکدهیخرمدین
خاکریز خرمشهر
آبراه هرمز
دشت خاوران
دروازهیاوین
قتلگاه ندا
پای دماوند
قریه ی بامداد
آستان اختر هشتم.
منتظر من باش
زمان شتاب گرفته است.
و زنجیردستان ما
که حکم سکوتمان بود،
روزگار حسرت را
به فردایآرزو پل خواهد زد.
آری
از آن حبس سینه
نفس هایترا
که چون بویبهار
مرزناپذیر
در این کویر
وزیدن خواهد گرفت
و آسمان کبود
که بغض سالیاندلم را
سخت
پرهیاهوی و سخت
خواهد گریست.
آواز ربودن چشمه
دیوید واگُنر/ترجمه غلامرضا صراف
اینجا که آب از دل
سنگ میروید، زیر بیدها،
اینجا که تبر ماه فرو میافتد،
بریدهی چشمهی تربیع،
بیا، قوم من در انتظار است.
تو را در خواب دیدهاند.
باید نرمنرم جمعات کنم
برای سفری شبانه در ردایم.
نترس وقتی جغد شاخدار
تکان میدهد زنگولهی موشیاش را.
تو را بر دست خواهم برد، چشمهی ناچشیده.
تو را در این فصل خشک خواهم کاشت
تا آنجا سبز و سرد برویی.
من، ناطور یکهی رویاها،
خواهم کاشت، بوتهی باران را، پوست باران را.