به بهانه سالمرگ اکبر رادی
آن نگاه درخشان، آن لبخند دوستی…
محمود دولتآبادی
اکبر رادی را از دیرباز میشناختم، اما عمیقا بگویم متاسفانه در سالیان فترت، بیش از دو، سه نوبت او را نتوانستم ببینم. انزوای خانگی او را هم بیش از پیش کنارهگیر و خانهگزین کرده بود. در چنین شرایطی آدمیان از یکدیگر جدا میافتند و روحیه قدیمی ما ایرانیان، یعنی درونگرایی بر اشخاص چیره میشود و بهتدریج تبدیل میشود به عادت، آن هم نه عادت ثانوی؛ بلکه عادتی که سراپای روز و شب و ماه و سال آدمیان را فرامیگیرد. در چنین حالتی بهراستی نمیدانم دیگران چه میکنند و با ذهن و ذهنیتهای خود چگونه کنار میآیند؛ اما من با دیگری – دیگران در ذهنم زندگی میکنم. مثلا در یکی، دو هفته اخیر، پیش از بدرود حیات رادی بارها شماره تلفن او را نگریستم و هر بار خودداری کردم از اینکه دست ببرم طرف گوشی تلفن. شاید از نگرانی نسبت به احوال او که میدانستم بیمار است.
قصد کرده بودم بروم دیدنش؛ اما در عین حال نمیخواستم آن انسان خوب و نازنین را افتاده در بستر ببینم، نمیخواستم کمرمقشده آن نگاه تیز و روشن همیشگیِ رادی را تماشا کنم. مثل اینکه خجالت بکشم. نه؛ افتاده هیچ انسانی را دوست نمیدارم، حتی اگر در زُمره دوستانِ من نبوده باشد. دیگر اینکه نمیخواستم تصویری که از اکبر رادی در ذهن خود دارم مخدوش بشود. همیشه او را مرتب و منظم و شُسته-رُفته دیدهام، دیده بودهام. تمیز و مرتب، با نگاه درخشان و آن لبخند دوستی. چه هنگامی که منزلش میرفتم در کودکیِ آریا، چه در سالیان فترت. همواره دوست بود و در همهحال احترامبرانگیز. این نیروی برانگیختن حس احترام در دیگری، سرشتی انسانی بود که اکبر رادی مینامیدیمش. و فقط این نبود. رادی از توفیق هنر و ادبیات خرسند میشد و از برداشت هیچ گام خیری دریغ نمیکرد. خوب به یاد میآورم که اکبر رادی کتابی از مرا به ناشری که نام نمیبرم معرفی کرد برای چاپ و به چاپ و نشر آن توصیه کرد. در آن روزگار، من بازیگر تئاتر بودم و آن پیشه خود امکانی پدید آورده بود تا بتوانم بیشتر نزد رادی بروم.
اتاقی کوچک، میز تحریری ظریف و متناسب و صندلیِ کنار میز که من مینشستم و خواهش میکردم که همانجا، پشت میز کارش بنشیند و مینشست با لبخدی پر از شوق و برقِ زیبای آن چشمها؛ و پیشانیاش که برق میزد. چه سرشار میشدم از آن همه صداقت و روشنایی. در فاصله چای به دیوار پشتسرش مینگریستم که دو قاب عکس انگار جزء دیوار شده بود. یکی عکس تِنِسی ویلیامز و دیگری عکس آنتوان چخوف. دیگر به یاد نمیآورم آیا عکسی از ایبسن یا دیگرانی هم به دیوار پشت صندلیای که من بر آن مینشستم، بود یا نبود؟! آخر زمان زیادی گذشته است.
بیش از یک قرنِ قمری! و همان ایام بود که بنا بود یکی از صمیمانهترین نقشها در زندگی هنرپیشگیام را اجرا کنم در سه نمایشنامه پیوسته، اثر اکبر رادی. آن نمایشها که به کارگردانیِ عباس جوانمرد و در گروه هنر ملی کار شد، یکی از بهترین آثاری به نظرم میآید که رادی نوشته بود با موضوعی بسیار ساده و در عین حال تعمیمپذیر از زندگی خانوادهای که در مرز حایل بین شهر – روستاهای جنگلی شمال ایران رخ میداد. در آن نمایش بسیار راحت و دلسپار بودم و چون بسیار دوست میداشتمش چندی بعد – شاید یکی، دو سال بعد که چاپ و منتشر شد- نقدی هم بر آن نوشتم.
همچنین نقد دیگری نوشتم بر نمایشنامهای دیگر از او با عنوانِ «غریبه در نارنجستان» و آن نمایش در معنای فقدانِ تفاهم میان یک تن روشنگر با انبوه مردمان نوشته شده بود که منجر میشد به شکست روشنگری در تقابل با انبوه مردمان روستایی. در واپسین سالها، یک بار اکبر رادی مهربان به من تلفن زد که ضمن آن جملهای برایم خواند که در نظر دارد تقدیمنامچه مجمومه نمایشهایش کند، و من از خجالت داشتم آب میشدم- چراکه سالیانی بود که از او خبر نداشتم و نمیدانم چهها گفتم در قدرشناسی و تعارفهای معمولِ خودمان در آن دستپاچگی! هرچه بود که گویا خود را محروم کردم از چنان افتخاری که بنا بود رادی به من هدیه کند. سالی پیش جوانی پویا از اهل آذربایجان آمد که درباره اکبر رادی دارد یک فیلم میسازد و من با رغبت و احترام لازم درباره رادی صحبت کردم. گویا هم از او شنیدم که اکبر رادی، در سالیان فترت، 12سالی میرفته است تدریس کارمزد به حومه جنوبغربی تهران. تعجب نکردم! هیچ تعجب نکردم از آن که رکن نمایشنامهنویسی نوین در کشورِ ما به جهت رفع نیازمندیهای روزمره خود، بکوبد برود حومه تهران و در یک دبیرستان دورافتاده درس تاریخ و جغرافیا (مثلا) بدهد! بلی… گفتم رادی یک رکن مهم در نمایشنامهنویسی نوین ایران است، و چون جای بحث در چند و چون چنین سخنی نیست و نیازی هم وجود ندارد، فشرده میگویم که رادی توفیق یافت به نمایشنامهنویسی در ایران، بافت دراماتیک ببخشد. معنایش این است که اکبر رادی تمام عمر خود را صرف این مهم کرد که نمایشنامهنویسی در ایران را به هنجارهای لازم صحنه- چنانکه در نمایشنامهنویسی از ایبسن تا آرتور میلر میشناسیم- ارتقا ببخشد، و این نوین بودن اکبر رادی و آثار اوست که انتظار میرود هنر- دانشجویان نمایش و هنر دراماتیک به تحلیل و ارزیابی و بازشناسی آثار اکبر رادی بپردازند با همان واقعبینی و همچنان قدرشناسی که اکبر رادی بود.
در مسیر همین قدرشناسیها بود که آخرین بار او را دیدم به همراه بانو رادی که آمده بودند به مجلس بزرگداشت شاهین سرکیسیان در باشگاه ارامنه تهران. شاهین سرکیسیان که آموزگار تئاتر نوین ایران، یا دقیقتر بگویم یکی از نخستین آموزگارانِ تئاتر نوین ایران به شمار میرود، ربطی رمزآمیز با اکبر رادی نمایشنامهنویس داشت؛ و آن آرزوی پیگیر سرکیسیان بود برای اجرای نمایشنامه «روزنه آبی» از نخستین آثار اکبر رادی، در مسیر همهی عمرِ آن آموزگار تئاتر! آرزویی که هرگز تجسم واقعی نیافت.
به این معنا که سرکیسیان در هیچ مقطعی موفق به اجرای آن نشد، حتی وقتی که هنرجویانش در عرصه هنر تئاتر نه فقط جایی شایسته داشتند، بلکه در مدیریت تئاتر نیز صاحب اراده و دارای قلمرو بودند. شنیدم آن دانشجویانِ مشتاقِ رسیدن به منزل سرکیسیان فرای آموختن، چون «روزنه آبی» از طرف شاهین سرکیسیان به ایشان ارایه شد، پاسخ دادند «شاهین نمیتواند!» و این عقدهای در دل آن مرد نازکدل شد که هرگز هضم نتوانست کرد؛ و در آن شب که آوردم، اکبر رادی آمده بود به مجلس یادمانِ شاهین سرکیسیان تا قدرشناسی خود را بیان دارد نسبت به انسانی که عمر خود را گذاشته بود تا به جوانانِ ایرانِ بعد از شهریور بیست، تئاتر نوین را بیاموزاند و چنان که شنیدم وقتی او را فوتشده یافتند در اتاق زندگیاش، کتابی کوچک- آخرین نمایشنامهای در زبان فرانسه که به دستش رسیده بود- روی سینهاش قرار داشت؛ هم شنیدم که هنگام تدفین شاهین، آربی آوانسیان، کارگردان تئاتر و سینما، کتاب روزنه آبی را روی سینه شاهین قرار میدهد تا که همراه او باشد تا به قیامت.
اکنون اکبر رادی برخاست به دعوت برگزارکنندگان و رفت روی صحنه تا از سرکیسیان تقدیر کند و چنان کرد با جملات شمرده، دقیق و سنجیده؛ چنان که سخن گفتنِ همیشه او بود.
مثل لباس پوشیدنش و مثل راه رفتنش؛ مثل نوشتنش- دستخطش، به اندازه، دقیق و محترمانه- و بدیهی است با لحنی آمیخته به تأسف. کوتاه سخن گفت و از پشت تریبون کنار آمد، به تشویق باشندگان تکریم کرد و آمد، از عمق چپ صحنه آمد، مسیر اریب تا بیاید سر جایش بنشیند. ما، در نیمه راست سالن نشسته بودیم. وقتی رسید لب صحنه، به احترام او از جا برخاستم و دستهایم را بردم طرفش، او دست در دستهایم گذاشت و از صحنه فرود آمد و من همچنان ایستاده ماندم به احترام تا او بنشیند. همین را میخواستم برای شما بیان کنم. اکبر رادی نویسنده- انسانی احترامبرانگیز بود، من او را اینگونه در حافظه دارم!
منبع: روزنامه ی شرق