بربادرفتن کوه صبر
“جدایی نادر ازسیمین” زمزمه ای است که سکوت غبار آلود این برهوت را می شکند، زمزمه ای آرام، که خواب را از چشمهای خاک گرفته می رباید “چشمهایی که گاه باید شسته شوند”، “فرهادی” در فیلم جدیدش، به خوشه چینی دردهایی رفته است که دارند “لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو” می روند، نگاه بغض آلود و معصومانه ی دختر “راضیه”، استیصال و درماندگی “حجت”، چشمهای نگران و ملتمس “راضیه”، باران اشک “ترمه”، گریه ی “نادر” بر شانه پدر، سرگشتگی و هراس “سیمین”، نگاههای تکان دهنده ی “پدر نادر ” و…. همه و همه عمیق ترین غمها، به ستوه آورنده ترین تماشاها و شرمنده کننده ترین واقعیت هارا برای مردمی به نمایش در می آورد که گویی همه، چون “پدر نادر” دچار “فراموشی” شده اند و همه ی این تلخی ها را در پوشش عاداتشان محو کرده اند. چرا که حقیقت همیشه تلخ است.
بر باد رفتن کوه صبر “سیمین” و نیافتن کورسویی از امید برای آینده “ترمه” و تصمیم او به هجرت، در مقابل اعتقاد نادر به تربیت دخترش در شرایط سختی و آموزش حق خواهی و مبارزه، نه تسلیم و گریز، دو قطب تعلیق موجود میان قشر متوسط حال حاضر جامعه اند. تقید شدید “راضیه” به مذهب و نگرانی او از آینده ی دخترش به واسطه ی مال حرام از سویی و نیاز، فقر و پریشانی همسرش،”حجت” از سوی دیگر، دغدغه های روزمره ی قشری است که به تعبیر خود “حجت” همواره بر سرشان زده اند و حقشان را ضایع کرده اند. درگیری این دو پوسته اجتماعی با یکدیگر که گاه نسبت به هم رئوف و گاه بیرحم و بی ملاحظه اند، هم پذیرفتنی و هم گزنده است. ولی شاید تلخ ترین حقیقت این ماجرا، حیرانی و تردید ترمه باشد، او که نماینده نسلی نوست، با آنکه چشمهای سرخ و خیره ی دختر راضیه متأثرش می کند، ولی آنجا که می بیند مرد قضا، سرش را از کتاب قانون بلند نمی کند تا به مصلحت و زندگی آنان بیندیشد، می آموزد که چون دیگران دروغ بگوید.
همه ی کشمکشهای جاری این رخدادها به آنجا می انجامد که در نهایت ترمه، چون مرغی آشفته حال که گوشه ی قفسی نمور اسیر شده است، نه رمقی بر سرپا ایستادن دارد و نه شوقی برای رهایی. پس سر در گم و گریان، به سمت سرنوشتی می رود که گرچه در ظاهر، خود او در انتخابش مخیر است ولی حقیقت آن است که مدتهاست طناب نا مرئی جبر بر گردنش حلقه شده است.