بوف کور

نویسنده

شب امتحان

مهدی ایزدی

“دانشجوی پزشکی بدبخت‌ترین دانشجوی دنیاست!”

دوباره روی کتاب حجیم و بدترکیب خم شدم.

گآنمی سیدروبلاستیک شامل دسته‌ای از بیماری‌ها با علل متفاوت است.”

عجب! این مزخرفات دیگر یعنی چه؟ اصلاً به من چه مربوط است؟ آنمی سیدروبلاستیک! بیماری‌ای که اسمش را نشنیده بودم و حتم داشتم که بعدها هم با آن کاری ندارم. آنمی سیدروبلاستیک!

خسته و فرسوده بودم، ترم باز هم به‌سرعت و پیش از آنکه فرصتی برای مطالعه بماند، به پایان رسیده بود و امتحان، مثل همیشه نقطه‌ی پایان خشن و بی‌رحمِ ترم بود. تلاش‌ها برای عقب انداختن تاریخ امتحان به نتیجه نرسیده بود و استاد، با لبخندی تلخ، خوشحال از زبونی دانشجویان، همچون تجسم کینه و انتقام ــ انتقام خلوت بودن کلاس درس، انتقام آزار دانشجویان، خنده‌های پنهانی و تمسخرهای آشکار ــ مدام تأکید می‌کرد که امتحان سختی در راه است. تجارب سال‌های گذشته ثابت کرده بود که امتحان خون‌شناسی به این سادگی نیست و دشوار است و شاید بیشتر از نصف دانشجویان، ترم بعد و شاید ترم‌های بعد هم مجبور بشوند این واحد را دوباره بگیرند.

و من،… من خسته و کوفته بودم و هنوز نصف بیشتر مبحث را نخوانده بودم و حتی نصف چیزهایی را که خوانده بودم، یادم نمانده بود و حالا در پیچ و خم آنمی سیدروبلاستیک، وامانده بودم. دوباره سرم را توی کتاب کردم:

“آنمی سیدروبلاستیک شامل دسته‌ای از بیماری‌ها با علل متفاوت است.”

و باز هم ناتوان از درک مطلب، عصبانی و خسته چشمم را از آن جملات برداشتم و این بار با خشونت کتاب را بستم و همه‌چیز از همین جا شروع شد.

نمی‌دانم روی جلد قهوه‌ای‌رنگ و بدشکل و نخراشیده‌ی کتاب چه دیدم که آن‌طور عصبانی شدم. خشم، با مزه‌ی ترش و تلخش از گردنم بالا رفت و گلویم را گرفت و بعد منفجر شدم، بی‌اختیار کتاب را بالا بردم و محکم بر زمین کوبیدمش؛ اتاق لرزید، شیرازه‌ی کتاب متلاشی شد و صفحات پراکنده‌اش کف اتاق را فرش کرد.

پشیمان شدم، حسرت به همان سرعتِ خشم وجودم را پر کرد و کتاب پاره، کتابی به آن گرانی، در زیر پایم ولو شده بود. خم شدم و ورق‌های کتاب را جمع کردم و دوباره توی جلد گذاشتم. جلد کتاب پاره شده بود و صفحه‌ای از آن بیرون مانده بود، همین که چشمم دوباره به «آنمی سیدروبلاستیک» افتاد، دوباره ترکیدم، فریاد کشیدم و کتاب را به طرف دیگر اتاق پرت کردم و بعد که دیدم باز هم دلم خنک نشده، به طرفش حمله کردم، لگدی محکم زیرش زدم و تمام کاغذها را به هوا پرتاب کردم. چرخ زدم و ناگهان…

ناگهان مادرم را جلو خودم دیدم. با صدای فریاد من، به اتاق آمده بود. نگاه حیرانش را از صفحات مچاله و پراکنده‌ی کتاب به جلد پاره‌اش دنبال کردم و زمانی که چشمان گردتر از معمولش متوجه من شد، سعی کردم زیباترین و ملایم‌ترین لبخند را به او هدیه کنم و البته ناموفق بودم. حرفی نزد و فقط دوباره نگاه حیرانی به اتاق انداخت و بیرون رفت.

ناگهان هوای ساکن، گرم، بدبو و سنگین اتاق به من فشار آورد. نگاهی به آشفتگی اتاق انداختم. دیگر درس خواندن در آن اتاق کار من نبود. به‌سرعت کتم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم، از جلو چشمان متعجب مادرم گذشتم و بی‌آن که چیزی بگویم، از خانه بیرون زدم.

هوای سرد زمستان، صورت داغ من را خنک کرد. کوچه تاریک، خلوت و سرد بود. پاسی از شب گذشته بود و دیگر از رفت و آمدهای معمول خبری نبود. نفس عمیقی کشیدم و در دل سرما راه افتادم. نمی‌دانستم کجا می‌روم، می‌خواستم تنها باشم و فکر کنم تا شاید بتوانم آرامش قبلی را به خودم برگردانم و این آسان نبود.

فکرم به هرجا پر می‌کشید و هر چیز را به بازی می‌گرفت به‌جز امتحان، کتاب و دانشکده را. خسته و برافروخته بودم و به‌شدت نگران. به ته کوچه که رسیدم، کمی آرام‌تر شدم و این آرامش با به خاطر آوردن امتحان خون‌شناسی و کتاب پاره، هراسی ناگهانی و شدید را به دنبال داشت. ایستادم و بی‌اختیار فکر کردم:

“امتحان فردا ساعت ۲ بعد ازظهر است. ساعت ۳۰/۹ شب است، از ساعت ۱ تا ۱ ظهر فردا ۱۲ ساعت، از ۱از حالا تا ساعت یک بعد از نیمه شب با حساب وقت تلفشده ۳ ساعت، پس در مجموع ۱۵ ساعت وقت دارم.

۱۵ ساعت، فقط ۱۵ ساعت!”

وحشتزده به طرف خانه دویدم. فقط ۱۵ ساعت، آن هم اگر خواب را بی‌خیال بشوم، اگر شب را تا صبح بیدار بمانم! این فرصت خیلی کم بود!

به خانه که رسیدم، ماشین شهرداری را با چراغ‌های روشن همیشگی‌اش دیدم که به بار کردن کیسه‌های زباله مشغول بود. تند از پله‌ها بالا دویدم و باز از جلو چشمان متعجب مادرم گذشتم و به اتاق آشفته‌ام رفتم.

عجب! اتاق تمیز و مرتب بود و دیگر از آن‌همه کاغذپاره خبری نبود. در دلم گفتم :“دوستت دارم مامان!” و با عجله به طرف میز کارم رفتم تا کار را شروع کنم. کتاب آن جا نبود!

به دور و برم نگاهی انداختم و کاغذها را زیر و رو کردم، اما کتاب نبود! درِ اتاق را باز کردم و داد زدم:

“مامان! کتاب من کجاست؟”

بی‌آن که حرفی بزند، با نگاهش به درِ خانه اشاره کرد. هنوز حیرت از چشم‌هایش نرفته بود. نگاهش را دنبال کردم و سطل قرمز زباله را جلو در دیدم و بعد به او نگاه کردم و بی‌اختیار گفتم:

“نه!”

و به طرف سطل دویدم تا پاره‌های کتاب را از توی زباله‌ها بیرون بکشم.

سطل خالی بود!

باز به مادرم نگاه کردم و چشمان او را متوجه در دیدم. فریادم خانه را لرزاند:

“نه!”

و این بار از خانه بیرون دویدم تا پیش از آنکه مأمورین شهرداری زباله‌ها را ببرند، باقی مانده‌های کتاب را از بین زباله‌ها نجات بدهم.

نور چراغ‌های ماشین شهرداری در انتهای کوچه به چشم می‌خورد. به طرفش دویدم و با تمام قوا سعی کردم پیش از راه افتادن ماشین به آن برسم. افسوس! “دانشجوی پزشکی هم بدبخت‌ترین دانشجوی دنیاست و هم بداقبال‌ترین دانشجوها.”

چراغ در تاریکی شوم آن شب سرد و نفرین‌شده ناپدید شد و من خسته، درمانده، هراسان و وحشت‌زده، در میان تاریکی کوچه، در برابر امتحان فردا، بدون کتاب، بدون معلومات و بدون بخت تنها ماندم. با شانه‌های فروافتاده راهی خانه شدم. دیگر راهی نبود و گریزی وجود نداشت. شکست در امتحان مسلم و قطعی به نظر می‌رسید و بهتر آن بود که در برابر سرنوشت سر فرود آورم.

به خانه که رسیدم، پیش از آنکه در را باز کنم، یک‌دفعه ته ذهن خسته و بدگمانم برقی زد و راه چاره را یافتم: آرش!

آرش صمیمی‌ترین دوستم بود و علی‌رغم تمامی معایبش، یک حسن داشت: درس خواندن در شب امتحان را گناه می‌دانست! و حالا این حسن او برای من نعمت بود. می‌توانستم کتابش را برای آن شب بگیرم.

ماشین پدرِ غرق در خوابم را برداشتم و به سوی خانه‌ی آرش گاز دادم. ساعت 3010 بود. با تردید زنگ زدم. صدای گوشخراش زنگ در ساختمان پیچید و عرق سردی بر چهره‌ام نشست. درِ خانه باز شد. پدر آرش، کتاب در دست و عینک بر چشم، با دیدن من لبخندی زد و بی‌آن که از حضور نامنتظر و دیرهنگام من تعجب کرده باشد، من را به داخل دعوت کرد. نفس راحتی کشیدم و وارد شدم. آرش در اتاق خودش بود. در زدم و بی‌آن که منتظر پاسخ شوم، بازش کردم. جلو چشمان حیرت‌زده‌ی من یکی از شگفت‌آورترین مناظری بود که تا آن زمان دیده بودم:

“دانشجوی پزشکی هم بدبخت‌ترین و بدشانس‌ترین دانشجوی دنیاست و هم عجیب و غریب‌ترین شان!”

آن جا، در میان اتاق، آرش وارونه بود و درحالی‌که پاهایش به طنابی آویزان از سقف، متصل بود، تاب می‌خورد. عینکش را زده بود و کتابی در میان دستانش به چشم می‌خورد و دامنه‌ی حرکتش دو سوی اتاق را دربرمی‌گرفت. با شنیدن صدای بسته شدن در، چشم از کتاب برداشت و درحالی که هم چنان تاب می‌خورد، نگاهی به من انداخت و با خوشحالی و هیجان گفت:

“سلام! تو اینجا چه‌کار…”

اما همین هیجان کارش را تمام کرد. ناگهان پایش از میان طناب بیرون لغزید و با سر و با صدایی شبیه به ترکیدن بادکنک نقش زمین شد. وارد اتاق شدم و در را بستم و درحالی‌که سعی می‌کردم جلو خنده‌ام را بگیرم، قدمی به جلو گذاشتم و پرسیدم:

“حالت خوب است؟”

درحالی‌که هم چنان در کف اتاق دراز بود، عینکش را بالا زد و از پایین نگاهی به من انداخت، دستی بر سرش کشید و سپس از جا بلند شد. نگاهی به طناب انداخت که هم چنان در اتاق تاب می‌خورد و گفت:

“کی می‌گفت آدم اگر وارونه کتاب بخواند، خون بیشتری به مغزش می‌رسد و مطلب را بهتر می‌فهمد؟”

با تعجب پرسیدم:

گدرس می‌خواندی؟”

“تو که می‌دانی، شب امتحان درس خواندن گـناه دارد. داستان می‌خواندم.”

شانه‌هایم را بالا انداختم و زود رفتم به سراغ موضوع اصلی:

“حالا که نمی‌خواهی درس بخوانی، کتابت را بده به من.”

“کدام کتاب؟”

“خون‌شناسی.”

“مگر یادت نمی‌آید، دو هفته پیش فروختمش.”

آه از نهادم برآمد. راست می‌گفت. دو هفته پیش برای آنکه یکی از کتاب داستان‌های مورد علاقه‌اش را بخرد، مجبور شده بود کتاب درسی‌اش را بفروشد.

ظاهراً از دیدن ناتوانی من به رحم آمد، پیش آمد و دستی بر شانه‌ام گذاشت و گفت:

“نگران نباش، جزوه‌ای را که سر کلاس نوشته‌ام، دارم. من از روی همان خواندم، می‌خواهی آن را بدهم به تو؟”

بار دیگر جانی در کالبدم دمید. با خوشحالی سر تکان دادم. آرش لبخندی زد و بعد از مدتی گشتن در میان کاغذهای پراکنده‌ی روی میزش، سرانجام آن چه را می‌خواست پیدا کرد. چند برگ کاغذ مچاله توی دست‌هایش بود. آن‌ها را به طرف من گرفت. با تردید نگاهی به کاغذها انداختم. خطی نخراشیده، آن‌ها را سیاه کرده بود. در گوشه و کنار کاغذها، نقاشی های من به چشم می‌خورد که موقعی که سر کلاس حوصله‌ام سر می‌رفت، برای اینکه کار مفیدی کرده باشم، می‌انداختم روی کاغذهای آرش یا هرکس دیگری که کنارم نشسته بود.

آب دهانم را فرو دادم و بی‌اختیار کاغذها را گرفتم. پنج ورق! از تمام 17 جلسه ی کلاس تنها 5 ورق مطلب نوشته بود. کتاب خون‌شناسی 150 صفحه داشت و…

آرش لبخندی زد و گفت:

“نگران نباش، همین جزوه بس است. تو که بهتر می‌دانی، در دانشکده هرکس کتاب را بخواند، نمره نمی‌آورد. استادها فقط حرف‌های خودشان را قبول دارند.”

شانه‌هایش را بالا انداخت و ادامه داد:

“پس خیالت راحت باشد.”

آن شب با کاغذها به خانه برگشتم. نیم‌ساعته خواندم شان. نیمه‌شب دراز کشیدم و خوابیدم.

شاید باور نکنید، اما حق با آرش بود. حرف، حرف استاد است. کتاب خواندن فایده‌ای ندارد. نمره‌ها را که اعلام کردند، بالاترین نمره‌ها را من و آرش گرفته بودیم.

“درست است که دانشجوی پزشکی هم بدبخت‌ترین و بدشانس‌ترین دانشجوی دنیاست و هم عجیب و غریب‌ترین شان، اما انگار همین هم از سر دانشکده‌ی پزشکی زیاد است!”