نقدی بر تازه‌ترین رمان زکریا هاشمی

نویسنده
اسد رخساریان

» نگاه

خشونت واقعیت

زکریا هاشمی که در جامعه‌ی ایرانی متاسفانه بیش‌تر به عنوان بازیگر به شهرت رسیده، یکی از بخش‌های نادیده مانده‌ی ادبیات ایران است. بیان بی‌واسطه‌ی واقعیت و نثر ساده و روان‌اش و بیش از همه روایت‌اش از اجتماع پرت و حاشیه‌نشین شهر تهران، زکریا هاشمی در را موقعیت ویژه‌ای قرار داده. موقعیتی که شاید داستان‌نویس دیگری به آن نزدیک هم نشده باشد. نگاه هاشمی حاشیه‌نشینان، لات‌ها و لومپن‌ها و فاحشه‌ها را بدون عینک و فیلتر قهرمان‌ساز توصیف می‌کند و زنده‌گی‌شان را همان جور که هست، بدون رخت و لباس احساسات‌گرایی، به مخاطب نشان می‌دهد. پر از روزمره‌گی و شکست و تلف شدن. هاشمی در عرصه‌ی ادبیات بیش‌تر با رمان طوطی به یاد می‌آید اما به تازه‌گی چند اثر او توسط نشر ارزان و خانه‌ی هنر و ادبیات منتشر شده که آخرین اعدام یکی از آن‌هاست. نقدی به قلم اسد رخساریان را درباره‌ی این کتاب می‌خوانید که پیش از این در سایت شهروند منتشر شده.

رمان “آخرین اعدام” از پستی و فرومایگی جامعه­ی ما در یک دوره­ی خاص پرده برمی‌دارد. درختی است که در شوره‌زار رُسته است و از شاخ و برگِ آن جز میوه‌های زهرآلود نمی‌توان چید. نویسنده در بیابانی پُر هول و هراس ایستاده و آن‌چه را که در برگ برگ آن درخت نوشته آمده، حکایت می­کند.

زبانِ داستان تمامِ مرزهای اخلاقی را درمی­نوردد. گویا چاره­ای هم جز این نبوده است. بازیگران داستان همین زبان را دارند. مواد و مصالح آن را از آشغالدانی­هایی که به نام «خانه» و «محیط اجتماعی» در آن­ها به سر می­برند، به دست می­آورند. این زبانِ زبان­بُریده­هاست. واژه­ها را به اراده­ی خود می­بُرّد و به بیرون تف می­کند. در متن و بطنِ خود هیچ حرمتی برای شنونده قائل نیست. جز این ویژه­گی­ها، شناسنامه­ای ندارد. برای شناخت و ریشه­یابی آن فقط باید به ژرفای زندگی متکلّمان آن نگریست. در این‌جا، تمامِ انسان‌ها آشکارا از غرایز خود پیروی می­کنند. زبان این­ها غریزی است. رفتارشان نیز همچنین. نه سایه­ی عقل بر آن­ها می­افتد، نه سایه­ی وجدان. در این‌جا، گرسنگی و شهوتِ بی­پایان و حرصِ شدید برای رفعِ آن­ها، حرفِ آخر را می­زند. دشواریِ نوشتنِ داستانِ زندگی این توده­ی درهم لول­خورده­ی انسانی، با این ویژگی­ها و این زبان، از این‌جا ناشی می­شود. با وجود این، زکریا هاشمی با دیوی درافتاده که توانسته پوزه­ی او را بر خاک بمالد.

نوشتنِ این رمان برای نویسنده، در پاریس در سالِ ۲۰۰۴ میسّر شده است. نویسنده از سالیانی دور در آن‌جا ساکن است. در نوشته­هایش، چیزی را لاپوشانی نمی­کند. زبانش رُک، روشن، صریح و بی­پرواست و واقعیّت را چنان‌که هستی پذیرفته است، تصویر می­کند. در عینِ حال، بسیاری ـ خاصه آن­ها که در مطبوعاتِ داخلی قلم می فرسایند ـ برآنند که باید «حرمتِ زبان» را نگه ‌داشت، برای آن محدودیّت قائل شد و فرآورده­های زبانی را به وارسی سپرد. مگر می­شود هر کس هر طور که می­خواهد، در عرصه­هایِ ادب و زبانِ پارسی، بی­احساس مسئولیّت، شلنگ­تخته بیندازد؟!

در این باره باید گفت: این عرصه­های پهناور زبان پارسی، از همان آغاز، بسیاری یادگارها از نوعِ همین شلنگ­تخته اندازی‌ها بوده است و چشم‌ها را خیره کرده است. ما هنوز «کارنامه­ی بلخ» حکیم سنایی را ندیده­ایم. آن عارفِ گریزان از زن، حاصلِ تجربه­هایش از همجنس­بازی [و نه «همجنسگرایی»] همشهریانش، و داستان­های شاهدبازی‌های خود را در این مجموعه، در همان آب و خاک نوشته است. عطّار نیشابوری غزل­هایش را راجع‌به غلامانِ تُرک، شیرین­پسران و ساقیانِ مَهروی در نیشابور سروده است. مولانا جلال­الدین بلخی [رومی] چندین داستان شهوانی/ جنسی در «مثنوی معنوی» آورده است که بوی هیچ­گونه معنویّتی از آن­ها به مشام نمی­رسد. «هزلیاتِ» سعدی که یکی از هزلیاتِ بی‌پروایِ تاریخِ ادبیاتِ کهنِ ماست، در شیراز روی کاغذ آمده است. عبید زاکانی پوست از تنِ قاضیانِ شاهدباز و امیرانِ شهوتران و شیخان و طیلسان­پوشانی که خر و خرما را یکجا می­خواسته­اند، در قزوین و شیراز کَنده است. بماند داستان بسیاری دیگر که در سایه­ی اماکنِ مقدّس نشسته، ماجراهای هوسرانی­های خود را با مغ­بچگان به شعر درآورده­اند. 

این رمان داستانِ تجاوز به نوجوانانِ فقیر و معمولاً بی‌کس و کار و قتلِ فجیعِ آن­هاست. داستان در یک روالِ خطّی از زبانِ قاتل روایت می­شود. حوادثِ آن نشانه­هایی با خود دارند که بر واقعی­بودنِ داستان مُهرِ تأیید می­کوبند. قاتلِ جوانِ لُمپن با جزئیات، چگونگی هر تجاوز و قتلی را که مرتکب شده، با هوشیاری، در کمالِ خونسردی و حتّا با نوعی لذّتِ مجدد سادیستی تعریف می­کند. او برای رفعِ هر تمایلِ شهوانی­اش، قربانی­ای را در نظر می­گیرد. در اوجِ ارضاءِ جنسی، طعمه­ی خود را قربانی می­کند. در پرده­­های آخرِ قتل­هایِ خود، اوجِ جنونِ برتری­طلبی و تمایلاتِ شهوانی­اش را به نمایش می­گذارد.

نویسنده این ماجراها را، از رویِ کاست­هایی که اعترافاتِ هوشنگِ امینی [معروف به «ورامینی»] در آن­ها ضبط شده بوده، در ذهنِ خود داشته و: «… حالا، سال­ها پس­از شنیدنِ آن مصاحبه، در زمانِ بازنشستگی، در شهرِ پاریس، نشسته‌ام تا آن ماجراهای هولناک را از زبانِ آن قاتلِ سادیست، روی کاغذ بیاورم… حیف که آن کاست­ها در ایران ماند و قاطی اثاثِ منزلم از بین رفت… من آن مصاحبه­ها را دوازده بار گوش داده بودم. معمولاً دوستان که می­آمدند، برایشان می­گذاشتم و خودم هم همراهشان گوش می­دادم.» (ص7)

 شهامتی که نویسنده در نوشتنِ «آخرین اعدام» به کار برده، غیرِقابلِ توصیف است. چرا که این‌گونه داستان­ها روح و وجدانِ انسان را به صُلّابه می­کشند. در کشور ما، رسم بر این است که حقیقت را پنهان سازند و به‌جایِ بیانِ روشن و صریح و سپس تجزیه و تحلیلِ آن، با استعاره و اشاره و کنایه سخن بگویند. پرداختن به واقعیّتِ عریان، آن‌هم واقعیّتی از این دست، فقط دردسر می­تراشد و بس. چرا که «مسئولانِ امورِ فرهنگی» در کشور اولاً آن را منکر می‌شوند و جانماز آب می­کشند و خود را طیّب و طاهر جا می­زنند. واعظانِ اخلاق نیز خود شریک دزد و رفیقِ قافله­اند. باری، قحطِ قدرتِ ریشه­یابی رفتارهای ضدانسانی است، حتّا در گستره­های ادبی­مان. انگار قرار است ما همیشه قربانی رمانتیک­بازی­های خود باشیم. سانتی­مانتالیسمِ ادبی هنوز دست از سرِ ما برنداشته است. پس، چه جای شکوه و شکایت که عصا­قورت‌داده­ها، در رودررویی با چنین آثاری، فریاد«وااسَفا»ها سر بدهند و از سوءاستفاده­های زبانی و ادبیِ «خارج‌نشینان» سخن بگویند!

نویسنده خود برآن است که این داستان «به دلیلِ تلخ و خشن بودنش موجب آزارِ خوانندگانِ حسّاس خواهد شد.» (ص 8) امّا کسانی که می­خواهند بدانند که در این مزرعه چه بذرهای نحسی در زیرِ خاک نهفته، لازم است آن را مطالعه کنند و در چرایی حوادث آن بیندیشند.

زمینه­ی داستان به چند دهه­ی پیش برمی­گردد، امّا در دهه­های اخیر هم کم از این جنایت­ها و جانیان نداشته­ایم.

امّا گفتگو در مورد این کتاب فقط پس­از اندیشیدن و کاوش در ژرفای داستانی که نویسنده روایت می­کند، میسّر است. داستان از هر نظر مشمئزکننده، چندش­آور و نفرت­انگیز است. داستانِ تجاوز است و جنایت. مرد جانی ساعاتی پیش ­از اعدام، برایِ دو گزارشگرِ رادیو، موبه­مو داستانِ تجاوز و جنایت­هایش را با شور و شعف تعریف می­کند. حالتِ او، چنان‌که پزشکان یادآوری کرده­اند، تنها بی­اعتنائی به مرگ را به نمایش می­گذاشته است. در ساعاتِ پایانی زندگی، از نوعی شوخ­طبعی شیطانی برخوردار بوده، نسبت به رفتار جنایت­آمیز خود گویا به دیده­ی نوعی منش و روش نگاه می‌کرده است.

هوشنگ ورامینی، زاده­ی محیطی پُر از فقر و مسکنت، توهین و تحقیر و تجاوز و خیانت است. قربانیانِ او در همین محیط به دنیا آمده‌اند و پیش­از آن‌که توسّط او به قربانگاه بُرده شوند، قربانی شده­اند. برخی از آن­ها فرزندانِ فاحشه­ها هستند، بعضی از پدرانِ خود نشانه­ای به‌خاطر ندارند، برخی از کودکی با تن‌فروشی، نان­آور مادرانِ بیوه و بی‌پناهِ خود بوده­اند. در این محیط، هر فرد ضعیفی داغِ ننگی و نوعی شرمساری به پیشانی خود دارد. این داغ حاصلِ عملکرد نظامِ اقتصادی/ اجتماعی، فرهنگ و اخلاق و همنوعانِ همردیفِ اوست. فقط در تنها اتاقی که محلِ زندگیِ قاتل است، گویا یک فیلمِ سوگوارانه­ی انسانی به نمایش گذاشته شده است. در این اتاق، قاتل با جوانی همجنس­گرا [گِی] زندگی می­کند. این جوان عاشقِ قاتل است؛ بی­آن‌که از جنایت­هایِ هراسناک و باورنکردنیِ او آگاهی داشته باشد. جوان با رفتار و کردار و گفتار و حالت‌هایِ زنانه‌اش، همچون بره‌ای نرمخوست. به معشوقِ خود مانند زنی سنّتی خدمت می­کند. یک شب که قاتل (هوشنگِ ورامینی) به خانه می­آید، با پیرزنی روبرو می­شود که بعد می­فهمد مادرِ همان جوانِ هم­اتاقی­اش است. پیرزن با رفتار و گفتارش که همه بازتاب احساس کوچکی و حقارت، تنهایی، بی­خانمانی و وحشتِ نهفته در درونِ او از بیداد انسان و زندگی است، تراژدیِ اندو­هبارِ زن/ مادرِ ایرانی را در طبقاتِ محرومِ جامعه نمایان می­کند. 

در این‌جا، قاتل قربانی خود را خوب می­شناسد. قربانی هم همین شناخت را از قاتلِ خود دارد. نقش قاتل استعاری یا مجازی نیست. همتایان او در اجتماع، در هر گوشه ای که بینوایان، بیکاره­ها و خنزرپنزری­ها حلقه زده­اند، فراوانند. به نظر می­آید که در اجتماعاتی چنین، باید هم چنین جنایت­هایی اتّفاق بیفتد. قربانیانِ جوان داستان، هیچ‌گونه امکانی برای کار و زندگی ندارند. زاده­شدنِ آن­ها از رحمِ مادر اشتباه بوده است. پدرانِ این کودکان در بورانِ فقر و اعتیاد فنا شده­اند. آن­ها در کوچه و خیابان ولو شده­اند تا به دامِ تجاوزگران و قاتلان بیفتند.

در داستان­های مارکی دوساد، تجاوز و جنایتِ راوی (که خود نویسنده­ی آریستوکراتِ قرنِ هجده فرانسه است) شاملِ حالِ زنانِ طبقات فقیر و پرولتریاست. جنونِ خودخواهی یک دَم او را آرام نمی­گذارد. این خودخواهی دامنِ تمامِ کائنات و خدایان را نیز می­گیرد. دامنه­ی گسترش آن به پهنه­ی اندیشه و فلسفه می­کشد. یک جنایتکارِ بزرگ جامه­ی یک آنارشیستِ جنسی لیبرتین و یک نیهیلیستِ آته­ایست بزرگ را بر تن می­کند. بنیاد اندیشه­ی او صفاتِ قبیحِ برتری­جویانه­ی طبقه­ی اشراف و موقعیّتِ حقیر و کثیفِ انسان در میانِ فقرا و بی­خانمان­ها را توجیه می­کند و گزک به دستِ او ـ نویسنده/ راوی ـ می­دهد که با قربانیانِ خود مانند برده و گوسفند رفتار کند.

در آخرین اعدام، چنان‌که گفته شد، قاتل و قربانی از یک طبقه برخاسته­اند. زبان و گرایشاتِ آن­ها، در بسترِی از محرومیّت و به‌موازاتِ آن خوف و خطرِ همیشگی و عدمِ احساس امنیّت در زندگی شکل گرفته است. انگیزه­های قاتل برای جنایت­هایش، ناآگاهی کاملِ او از زندگی درونی­اش را نشان می­دهد. می­گوید: به دو دلیل این کارها را انجام داده­ است: یک. کم کردنِ رویِ بچه‌پُرروها. دو. این‌که در جامعه، این فراوان‌ترین و ارزان‌ترین متاعی است که گیر می­آید. امّا در جایی از اعترافاتش، دوستِ نزدیک او از زیرِ زبانش می­کشد زمانی که در نوجوانی، پسرخاله­اش از او سوءاستفاده­ی جنسی می‌کرده است. او نمی­خواهد این مسئله را کش بدهد. می­خواهد از واقعیّت زندگی خود بگریزد، امّا گریزگاهش کجاست: مکانِ قتل قربانیانِ خویش!

این آدمک، صدای خوبی هم دارد. از این صدا در جاهایی از داستان استفاده می­کند و غزل­هایی از حافظ را می­خواند. نویسنده نوشته است: «این غزل­ها را خودم از دیوانِ حافظ انتخاب کرده­ام. کوشیده­ام با لحظه­ها و ماجراها چندان بی‌مناسبت نباشند.» (ص 8)

شاید این جدّی­ترین ایرادی است که بر این داستانِ بلند می­توان گرفت. فیگورِ جنایی این داستان آدم نکته­دانی نیست که به‌هر مناسبتی، درجا و به‌جا، شعری وزین و زیبا از دیوانِ حافظ، از پستوی مغز علیلش بیرون بکشد و به آواز بخوانَد. به‌یقین او صدای خوبی داشته و غزلِ کوچه­باغی می­خوانده است؛ از نوعِ همان شعرهایِ معمولیِ معمول که در آن روزگاران در قهوه­خانه­ها خوانده ­می­شده است. نهادنِ شعرِ حافظ با آن کیفیّت و آن زمینه­چینی­ها در دهانِ لومپنِ جنایتکاری مانند شخصیّتِ اوّل این داستان، خطاست. مرد جلّاد ذوق و احساس وحشیانه­ای دارد. اگر کسی برای یک چنین تیپ­هایی غزلِ سعدی و حافظ را بخواند، از او رَم می­کنند. حس و ذوقِ آن­ها وحشی، رمنده، اغواگر، تحمیل­کننده و در نهایت، بدوی است و به‌طورِ طبیعی، حرف­هایی را در ذهنِ خود ذخیره می­کنند که آرایشگرِ هوس‌ها، وسوسه­ها و تمایلاتِ به­ویژه جنسیِ آن­ها باشد.

نکته­ی پایانی این­که جامعه­شناسی قربانیان در این اثر، بسیار آموزنده است. در رفتار و گفتارِ این فیگورهای تاریک جز ضعف، یأس، احساس تسلیم، نداری، بی­پناهی، درماندگی و نفرت از زندگی چیزی به چشم نمی­خورد. نیاز بی­پایان آن‌ها به نان، جامه، سرپناه، پول، عشق، دوستی و آرامش در وجناتشان بیداد می­کند. کسی که این کتاب را می­خوانَد، می­تواند بارها از خود بپرسد که مسئولِ زندگی این­ قربانیانِ نوجوان کیست؟ آیا این جامعه صاحب ندارد؟ آیا تولّد انسان در این شرایط خیانت به او نیست؟ و آیا این جامعه دچارِ فروپاشی وجدانی، فکری و فرهنگی نشده است؟