وقت دل به دریا زدن است

محمد رهبر
محمد رهبر

در زندگی لحظه هایی هست که عقل جا می ماند، اما باید رفت. زمان به اینجا که می رسد، تجربه به کار نمی آید. تا عقل، نفس زنان برسد، فرصت ها مثل ابر گذشته است.

انگار زمان و زمین می ایستد و نگاهمان می کند، پای رفتن ندارد عقربه ها. تصمیم باید گرفت. برای امروز و سالهای نیامده، برای آنها که بعد ما می آیند. برای زمستان و بهار، برای البرز و زاگرس، برای تبریز و شیراز، برایِ دل.

اسمش را می شود گذاشت، لحظه های آدم بودن، وقتِ اثبات آدم بودن. چشمها باید مکثی کند. اندازه همه آنچه دیده است و خیس اشک و تبسمی، وقتِ دل به دریا زدن است.

زمان و زمانه ما به  لحظه های ضربان رسیده است.

گفتند چراغهای خانه خاموش است. معلوم نیست، شیخِ با صفای شهرما و میرِ با مرامِ دیار ما کجا رفته اند، چه قدر بغض و حس نمناک دارند، آنها که رفتند و چراغهای خاموش را دیدند و با دست خالی خبر، برگشتند. خانه ها هیچ وقت این قدر سوت و کور نبوده اند.

 از خانه و کوچه بگذریم و به لحظه های درنگ برسیم، شیخ و میرِ ما، دو سال پیش، از این لحظه گذشتند. در شب تار دروغ که نژاد نیرنگ بر آمد و سایه انداخت بر کوه و دشت و ماه. شیخ باید تصمیم می گرفت، باید انتخاب می کرد، با لهجه ای صریح باید می گفت  این همه راه عمر را برای چه آمده، تا پیری و سپیدی.

باید اعلام می کرد آنچه در ساختنش سهیم بوده، آنچه جوانی را بر هر خشت اش گذاشته، چه بیراه و کژ از آب در آمده است.

 وقت “نه ” گفتن بود. از بیت و سپاه تطمیع و تهدید می رسید، دعوت به سکوت و ادامه زندگی آسوده و آرام، قدر دیدن و شاید بر صدر هم نشستن.

 شیخ ما، “دل” را انتخاب کرد، دلِ خونین، زندان و بازگشت به روزگار وصل و اصل، پیرانه سر جوان شد و چراغ خانه را خاموش کرد و رفت، مرد پای به هفت خان گذاشت.

میر ما، جنگ که تمام شد، با دنیا صلح کرد و به گوشه ای نشست، نه مال و مقامی خواست و نه حسدی داشت بر همشهری که تکیه بر تخت زده بود و حکم می راند. فراغتی بود و دستی به رنگ. در تنهایی دلخواسته ای می رفت به سُرمه ای آسمان خیال که هزار پرنده داشت و از این آبی خاکستری واقعیت می پرید. دیگران بودند و این قبیله سرگردان می رفت افتان و خیزان. میرِ ما، فریدون وار سر به صحرا زده بود اما چه باید می کرد که ضحاک آمد و پرده بر انداخت.

بازگشت میرحسین، همان لحظه تصمیم بود، مصمم آمد. حتی “سید” را به نوازش کنار زد که این کار او بود و بس. گفت که کارد به استخوان رسیده، بوم را رها کرد و رنگ آورد و سبز شد. بیست سال نبود و نا گاه رقصی چنین میانه میدان.

میر مهربان و شیخ با صفای ما، هر جا که هستند، از لحظه های ایمانیِ تصمیم، گذشته اند. ایمان اگر به زبان بود که سالهاست گفته اند و در این کهن سالگی باید به عمل ایمان می آزمودند. گفتند و رفتند. چراغهای خاموش خانه، روشنی ایمان است که بصیرت می خواهد دیدنش.

ایمان آن چیزی است که تا دل به دریا نزنی نمی توان یافت، قمار عاشقانه است و باختن به امیدی دور. این روزها ایمان ما محک می خورد، به خوبی به زیبایی به خدایی که در این نزدیکی است.

چراغ خانه را روشن باید کرد، میر حسین و کروبی عزیز به گردنه پیروزی رسیده اند و از سایه روشن های جاده هراز گذشته اند. دریا در پیش است. باید راند و رفت و چراغ ایمان بر افروخت، راهی نیست، شیخ و میر رسیده اند و ما نیز می رسیم.