به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را…
بالاخره چشم هایت باز شد استاد؟ طاقت ات طاق شد؟ آخر چه کسی سر پیری، حوصله معرکه اینان را داشت که چون تویی از تبار تربت و در بالا بالاهای فرزانگی داشته باشد؟ آخر سر بریدی، چمدانت را پر کردی از خاطره های سرزمین و انداختی پشتت تا غمگین و لنگان با روحی که از غصه دو نیم شده است، در فرودگاه منتظر پرواز ینگه دنیا بمانی؟
خاطرات انجمن ادبی در مشهد، روزهای تدریس در دانشگاه تهران، همه را برداشتی و رفتی؛ آن همه شعر خوانی های تمام نشدنی ات، آن شب ها بیدار خوابی که عطار تصحیح می کردی، “منطق ااطیر” را غبار روبی می کردی، آن همه “حالات و سخنان” که برمی شمردی و جا گذاشتی و رفتی از دیارت، باورم نیست، انگار شوخی بزرگ و بد طعمی است، انگار رفتن شفیعی تنها کابوسی جنون وار است “بازآ که در هوایت خاموشی جنونم ”
آخر پیرمرد که شعرش را می خواند، سری در سیاست نداشت، چگونه تابش نیاوردید، هفتاد سالش بود و دلخوشی اش کلاس های “ سبک شناسی و نقد ادبی” بود. این روزگار اخیر که دل و دماغ محفل های ادبی را هم نداشت. کنج عزلتی اختیار کرده بوده و در بی کسی هایش می گفت “ تا کجای می برد این نقش به دیوار مرا؟ تا بدانجا که فرو می ماند…چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار مرا “
پیرمرد تنهای ما را زینهار به بازماندن از تدریس چه سود داشت، این همه اسباب زحمت شدن های او چه خوش دلی رقم می زد برایتان، سر پیری ناگزیرش کردید ساک بر دوش اندازد، استاد را به نیوجرسی چه کار بود. او عاشق سرزمین سنایی بود، او مست بوی جوی مولیان بود، او وطنش را، مام میهنش را عاشق بود “ چه گونه دوست ندارم من این دیاران را که هر شقایقش آیینه ای است یاران را”
از نامش پیداست، شاعر خراسانی ما از ولایت کدکن بود، حوالی تربت حیدریه،در بچگی رهسپار شهر مقدس شد،، شش سال اول و شش سال دوم را در دبستان و دبیرستان مشهد گذراند و بعد راهی دانشگاه شد، همانی که عاشقش بود، زبان و ادبیات فارسی خواند. دانشگاه مشهد اما کفایتش نمی کرد، به شلوغی پایتخت رفت و ادبیات را ادامه داد تا دکترایش را گرفت. با هم ولایتی اش “م. امید”رفاقتی آنچنانی داشت. مهدی اخوان آن سال ها از بزرگان بود و صلابت زمستانش شهره شهر بود. شفیعی اوایل که جوان بود کهن می سرود، اما کم کم دلداده اسلوب “نیما” شد و او هم “نو” نوشت. دفتر شعر “کوچه باغ های نیشابور” همانی بود که سبب شد که شاعر خوش کلام سری در سر ها در آورد. چهل سال پیش از این، درست سال 1350، همان شعر معروفش که این روزها بلای جانش شده است و همه با بغض در فراغ هجرتش می خوانند “چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی، به شکوفه ها به باران، برسان سلام ما را”
این شکنجه استاد است، استاد در پرینستون به چه کسی سلام کند، بگوید سلام آنانی را می رسانم که امروز صندلی خالی مرا در دانشکده ادبیات می بینند و بغض و حسرت سر می دهند. بگوید من “زمزمه ها” و “ شب خوانی” هایم را رها کرده ام تا سلامی به باران و شکوفه دهم؟ “از بودن و سرودن”و “از زبان برگ” دست کشیده ام تا غربت نشین شوم؟
ندیده ایم استاد اما شنیده ام که غربت سرمای بدی دارد، آن هم برای چون تویی که “موسیقی شعر” می سرودی، برای شما که “مثل درخت در شب باران ” بودی. درد بزرگی است بی باران ماندن و سلام دادن به شکوفه های نیوجرسی. آنجا هم برای استاد مثل “نیویورک” است :” شهری که مثل لانه ی زنبور انگبین تا آسمان کشیده و شهد آن دلار “
راستی استاد آنجا هم کاشی دارد تا اگر نگاهت افتاد بگویی “این چه حزنی است که در همهمه کاشیهاست”، آنجا هم نیشابور دارد تا از “لاجورد صبح افق” دم بزنی، نیک می دانیم که دلتنگی تو از دلتنگی ما برای تو کم نخواهد داشت، کم از دلتنگی محمد رضا حکیمی و مرتضی کاخی نخواهد بود. باز خوش اقبالی آنان را خوش است که شام آخر را در نارت سپری کردند و وداع آخر را سر دادند.
تقصیر ما بود، اگر پچ پچ های چند ماه پیش را که آواز هجرت شما را می سرود جدی گرفته بودیم، اگر آن زمان که سر کلاس به دانشجویان گفته بودید کارهای نیمه تمام شان را با شما تمام کنند، عمق فاجعه را حدس می زدیم شاید کاری از دستمان ساخته بود. شاید جماعت عاشق می آمدند دم دانشکده ادبیات بست می نشستند تا شما را از صرافت رفتن و “هوس سفر” بیندازند.
بالاخره چشم هایت باز شد استاد؟ بچه که بودم، در دبیرستان دبیر ادبیات مان روزی غایب شد و پسرش را به جای خود فرستاد. جوانی که در دانشگاه تهران ادبیات می خواند و شاگردی شما می کرد. تمام طول کلاس از شکوه شعر و فضای آهنگین کلاس های شفیعی کدکنی می گفت. با ولع برایمان تعریف می کرد که استاد وقتی شروع به شعر گفتن می کند انگار مدهوش می شود، چشم هایش را می بندد و بی امان شعر می خواند و ساعتی بعد که رمقی برایش نمی ماند، چشم هایش را می گشاید و هوشیار می شود. توبودی که می گفتی “تنها منم آن که مانده ام بیدار”، تو که خاموش می سرودی “ مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم”
حسرتش می ماند، حسرت نبودنت.حسرت خواب آلودگی ما، حالا که دیر است، حالا که مرغ از قفس پریده است. چه می ماند برای گفتن. ما هم بغض می کنیم و تنها منتظر آمدنت می مانیم :
” نام گل سرخ را باز تکرار کن، باز تکرار”
نگاهی به کارنامه ی فرهنگی دکتر شفیعی کدکنی:
مجموعه اشعار
1344- زمزمه ها
1344- شب خوانی ها
1347- از زبان برگ
1350- در کوچه باغ های نیشابور
1356- بوی جوی مولیان
1356- از بودن و سرودن
1356-مثل درخت در شب باران
1367- هزاره دوم آهوی کوهی
تصحیح
تصحیح اسرارالتوحید
تصحیح تاریخ نیشابور
تصحیح آثار عطار ( مختار نامه – مصیبت نامه- منطق الطیر- اسرار نامه- دیوان عطار- تذکره اولیا)
تصحیح آفرینش و تاریخ
تصحیح غزلیات شمس
پژوهش و ترجمه
مفلس کیمیا فروش ( درباره اشعار انوری)
زیور پارسی ( نگاهی به زندگی و غزل عطار)
تازیانه های سلوک (نگاهی به قصاید سنایی)
شاعر آیینه ها (بررسی یبک هندی و شعر بیدل دهلوی)
آن سوی حرف و صوت
میراث عرفان ایرانی
ادوار شعر فارسی از مشروطه تا سقوط سلطنت
زمینه اجتماعی شعر فارسی
شعر معاصر عرب
قلندریه در تاریخ – سیر دگردیسی یک اندیشه
ترجمه تصوف اسلامی و رابطه انسان و خدا نوشته رینولد نیکلسون