برای نیمه شب در پاریس…
خاطرهای از دههٔ بیست
وودی آلن
برگردان: اسدالله امرایی
ترجمهای برای محمد چرمشیر نمایشنامهنویس نازنین، که داستانهایم را با علاقه میخواند و همیشه مدادی در دست داشت با پیشنهادهایی سازنده که ساخت.
اشاره:
وودی آلن نیازی به معرفی ندارد. من البته به داستانهایش بیشتر از فیلمهای او علاقه دارم. این داستان که ظاهراً مبنای همین فیلم تازهاش نیمه شب پاریس شده اوایل دههٔ شصت یا اوایل هفتاد قرار بود در مجلهٔ کیهان فرهنگی منتشر شود و بعدها به مجله همشهری. چندوقت پیش لای کاغذهای قدیمی یک نسخهٔ فتوکپی آن را پیدا کردم از آن فتوکپیهای تر که بعد مدتی رنگشان میپرید. به متن داستان دست نزدم فقط رسمالخط آن را تغییر دادم. اصل داستان را هم نداشتم. احتمالاً مثل نسخهٔ سوپرفیکشن به دوستی دادهام . او هم به مصداق کسی که کتاب قرض میدهد و الیآخر…. یا یادش رفته بدهد یا آنقدر توی کتابخانهاش مانده که خیال میکند مال خودش است. بدینوسیله خواهش میکنم اگر این داستان و مقدمهاش را دید برایم پس بیاورد.
بار اولی که به شیگاگو آمدم دههٔ بیست بود، برای تماشای مسابقهٔ مشتزنی. ارنست همینگوی همراه من بود و دوتایی در اردوی باشگاه جک دمپسی میماندیم. همینگوی تازه دو داستان کوتاه دربارهٔ مشتزنی نوشته بود و من و گرترود استاین هر دو از آن خوشمان میآمد، اما فکر میکردیم هنوز خیلی جای کار دارد. من سر رمان بعدی همینگوی سربهسر او گذاشتم، کلی خندیدیم و و شوخی کردیم، بعد هم دستکش بوکس دست کردیم و زد بینی مرا شکست.
سر زمستان من و پیکاسو و آلیس توکلاس ویلایی در جنوب فرانسه اجاره کردیم. من روی رمانی کار میکردم که حس میکردم قرار است مهمترین رمان امریکایی باشد اما به جایی نرسیده و خیلی لاغر بود. نمیتوانستم از عهدهاش بربیایم.
بعدازظهرها من و گرترود استاین دوتایی راه میافتادیم تو شهر و از مغازههای محلی جنس لوکس میخریدیم، یادم میآید که از او پرسیدم فکر میکند آیا میتوانم نویسنده شوم. رک و راست با همان روحیهای که توی همه ما بود گفت نه. من البته نه او را بله گرفتم . فردای آن روز راهی ایتالیا شدم. ایتالیا مرا یاد شیکاگو میاندازد، به خصوص ونیز برای اینکه هر دو شهر پر است از کانال آب و خیابانهایی پر از مجسمه و کلیسای جامع که معماران دورهٔ رنسانس ساختهاند.
آن ماه به استودیو پیکاسو در آرییس رفتیم که آن وقتها به روئن یا زوریخ معروف یود تا آنکه فرانسویها در سال ۱۵۹۸ در زمان لویی گمنام اسمش را عوض کردند. لویی پادشاه حرامزادهای بود که خدمت همه میرسید. پیکاسو تازه دورهای را آغاز کرده بود که بعدها به دوره افسردگیاش معروف شد. من و گرترود با او قهوه نوشیدیم و او ده دقیقه بعد شروع کرد. چهار سال طول کشید که ده دقیقه در مقابلش عددی به حساب نمیآید.
پیکاسو قد کوتاهی داشت و به طرز غریبی راه میرفت یک پایش را میگذاشت جلو پای دیگر تا به قول خودش «قدم» بردارد. به حرکات او میخندیدیم، اما خب فکرش را بکنید. اواخر دههٔ سی که دورهٔ اوجگیری فاشیسم بود و خنده محلی از اعراب نداشت. من و گرترود استاین دوتایی با دقت تازهترین آثار پیکاسو را وارسی میکردیم و گرترود استاین نظرش این بود که «هنر، هر هنری صرفاً بیان چیزی ست.» پیکاسو محل نگذاشت و گفت :« ولم کنید بابا شما هم حال دارید. من غذا میخورم.» حس من این بود که حق با پیکاسوست. غذا میخورد خب.
استودیوی پیکاسو با مال ماتیس فرق داشت. پیکاسو شلخته بود و ماتیس همه چیزش مرتب و منظم. عجیب اینکه عکس قضیه صادق بود. ماتیس قراردادی بسته بود برای نقاشی یک شاهکار اما با بیماری زنش ناتمام ماند و بعد هم پاکش کرد. من جزییات را کامل به یاد دارم، برای اینکه درست پیش از آن زمستانی بود که همگی توی آپارتمان ارزان قیمتی در شمال سوئیس میماندیم که گاهی باران میزد و تا به خودمان بیاییم بند میآمد. خوان گریس کوبیست اسپانیایی آلیس تولکاس را قانع کرده بود که مدل طبیعت بیجان باشد و بعد با همان سبک و سیاق مفاهیم تجریدی صورت او را در هم ریخت و به اشکال هندسی عناصر تشکیلدهندهاش تبدیل کرد. تا آنکه پلیس آمد و او را گرفت. گریس از آن دهاتیهای اسپانیایی بود و گرترود استاین میگفت فقط اسپانیاییهای اصیل میتوانند رفتاری مثل او داشته باشند، هم اسپانیایی حرف میزد و هم گاهی میرفت به اسپانیا برای دیدن قوم و خویشهای خودش. دیدن هم داشت واقعاً.
یادم هست که یک بار توی باری نشسته بودیم، جنوب فرانسه هم بود، پاهامان را راحت دراز کرده بودیم روی چارپایههایی در شمال فرانسه که گرترود استاین نگذاشت نه برداشت و یکهو درآمد: “حالم خراب است.” پیکاسو فکر کرد قرتیبازی درمیآورد، من و ماتیس آن را نشانهٔ رفتن به آفریقا گرفتیم. هفت هفته بعد خراب شدیم سر همینگوی، کجا تو کنیا. همینگوی را میگویی، آفتاب سوخته با یک تپه ریش. تازه به این سبک و نثر تخت چشم و دهان دست پیدا کرده بود. همینگوی در قارهٔ نامکشوف سیاه هزاران بار لبهایش خشک و چاکچاک شده بود.
ازش پرسیدم: “ارنست در چه حالی؟” کلی سیر داغ پیاز داغ کرد و از مرگ و ماجراجویی حرف زد. وقتی چشم باز کردم دیدم چادر زده و کنار آتش برای ما مزه جور میکند. سر ریشش کلی سربهسرش گذاشتم و گفتیم و خندیدم و کنیاک هورت کشیدیم و بعدش دستکش بوکس دست کردیم و زد بینی مرا شکست.
آن سال بار دومی بود که به پاریس میرفتم تا با با آهنگساز اروپایی لاغر عصبی بینی عقابی اختلاط کنم که چشمان تیز و نافذی داشت و یک روزی برای خودش اسمی درمیکرد و میشد ایگور استراوینسکی و بعداً با دوستش حرف زدم. در خانه من میماندم و استینگ ری و سالوادور دالی چندبار شام تلپ شدند. دالی دوست داشت یک نمایش تکنفره اجرا برود و اجرا کرد که سر و کلهٔ مردی پیدا شد. زمستان دلچسب و باحال فرانسه بود.
یادم هست که یک شب اسکات فیتزجرالد و زنش از مهمانی شب عیدشان برمیگشتند. آوریل بود. سه ماه گذشته غیر از شامپاین هیچ چیزی تو خندق بلا نریخته بودند و همین هفتهٔ قبل با لباس مهمانی کامل لیموزینشان را با سرعت بالای صخرهای سی متری رانده بودند و انداختند توی افیانوس که لابد شجاعتشان را نشان بدهند. این فیتزجرالدها آدمی بودند برای خودشان و اصول و ارزشی داشتند. آنها آدمهای با حجب و حیا و افتادهای بودند و زمانی که گرانت وود آنها را قانع کرد برای گوتیک امریکایی او مدل شوند یادم هست که چقدر فروتنانه برخورد کردند. زلدا خودش به من میگفت در تمام مدت اسکات چنگک کشاورزی از دستش میافتاد.
من و اسکات روزبهروز بیشتر گرم میگرفتیم و بیشتر دوستان ما فکر میکردند که او قهرمان آخرین رمانش را بر مبنای زندگی من نوشته و من زندگیام را از روی رمان قبلی او تنظیم کردهام، آخرش هم کار به شکایت یکی از قهرمانان داستانی او از من کشید.
اسکات مشکل نظم و انصباط کاری داشت و همهٔ ما هر چند زلدا را میستودیم در یک نکته توافق داشتیم و آن تأثیر معکوس زلدا بر کار اسکات بود که باعث شد کارش افت کند و از سالی یک رمان به کتاب آشپزی دریایی رسید با یک مشت ویرگول و نقطه.
سرانجام با هم به اسپانیا رفتیم، سال ۱۹۲۹ و همینگوی ما را با مانولیت آشنا که کرد که زیادی مکش مرگِ ما بود و تا حد رفتارهای زنانه. شلوارِ تنگ تورادور میپوشید و گاهی از این شلوارهایی که پاچهاش رکاب داشت. مانولیت هنرمند خیلی خیلی بزرگی بزرگی بود. از او گاوباز درنمیآمد. جنمش به حسابدارهای معروف دنیا میخورد.
آن سال با هم در اسپانیا حساب خوش گذراندیم و این طرف و آن طرف رفتیم و هی نوشتیم. همینگوی مرا به ماهیگیری برد که ماهی هَوور بگیریم و من چهار قوطی کنسرو گرفتم و کلی خندیدیم و آلیس توکلاس از من پرسید که خاطرخواه گرترود استاین هستم یا نه. چون یک کتاب شعر به او تقدیم کرده بودم، هر چند شعرها مال تی اس الیوت بود و گفتم بله عاشقش هستم. اما فایده ندارد او زیادی روشنفکر است و از سر من هم زیادیست و آلیس توکلاس هم همین نظر را داشت و دستکش بوکس دست کردیم و گرترود استاین زد بینی مرا شکست.