بوف کور

نویسنده

یکی گل های رز رابه هم می ریزد

 گابریل گارسیا مارکز

ترجمه : علی اصغرراشدان

یکشنبه  است وباران بند آمد ه. به گذاشتن یک دسته گل رزروقبرم فکرمی کنم. رزهای سرخ وسفید، ازهمانهاکه برای محرابها و حلقه گلها پرورش می دهند.

امروزپیش ازظهربه دلیل سکوت غم انگیززمستانی، روتپه ها بودن وجا ئی که مردم بااندوه مرده هاشان رادعا می کنند رابه خاطرآورد م. جای کچل وبی درختی است. خرده نانهاراازجا ئی که مشیت الهی مشخص کرده، پاک می کنندوباداوج که می گیرد، برمی گردند. حالاباران بندآمده وگل خورشید، ظهرگاه رادرخودگرفته بود، می توا نستم باآرامش عمیقی خودرابه گورستان برسانم. تن کودکانه ام راحلزونها وریشه هاتوخودگرفته بود. اودربرابرقد یسها به زانودرآمد. من سا کت بودم. اوتوخلسه غرقه بود. تواولین تلاشم دررسید ن به محراب وجمع کردن تازه ترین رزهای گلگون براق موفق نشده بود م وتواطاق حرکت میکرم. اگرامروزبود، احتمالا

موفق می شدم، اما لامپ های کوچک چشمک زد ندواوازخلسه بیرون آمد. سرش رابلند کردوگوشه وجائی که صند لی سرپابودراپائید. احتمالا با خودفکرکرد: « بازدوباره باد!» تق تقی ازکنارمحراب بلندشدواطاق رالحظه ای توامواج تکانهاش فروبرد. انگارزمان زیادی توجایگاه یادآوریش سردرگم ومرددماند. فهمیدم که برای جمع آوری گلها، بایددرپی فرصتی تازه باشم. مثل همیشه به خودآمد وصند لی رازیرنگاهش گرفت، صدای دستهام راکنارصورتش می شنید. باید منتظرمیماندم که چند لحظه ای اطاق راترک کند وتواطاق پهلوئی به حسابهاش برسدوبرودسراغ خواب تغییرناپذیربعدازظهرهای یکشنبه ش. احتمالامی توانستم بارزهابروم بیرون وپیش ازبازگشتش به اطاق وزیرنگاه گرفتن صند لی، برگردم. آخرین یکشنبه مشکل تربود. باید دوساعت منتظرمی شدم تاواردعوالم خلسه شود. ناراحت واندوهگین کارمی کرد. انگاردقیقاشکنجه میشد که تنهائیش توخانه ناگهان کمی محدودشده بود. پیش ازگذاشتن دسته رزهارومحراب، بارها تواطاق بالا- پائین میرفت. ازراهروبیرون میرفت. به داخل برمی گشت وبه اطاق پهلوئی میرفت. میدانستم که لامپها راجستجومیکند. دوباره به طرف درکه میرفت، توروشنای کرید ورباژاکت تیره وجورابهای قرمزدید مش، اوهم مرادید. چهل سال آزگارمثل دختری کوچک تواین اطاق اختصاصی روتختم خم شد وگفت: «حالاچشمها ت رادربین خلال دندان بازوسفت کن!» این قضیه بعدازپشت سرگذاشتن هرشب اگوست تازه میشد. زن هااورابه اطاق خواب آورده وجنازه ش رانشان داده وگفته بودند: «گریه کن، او مثل برادرت بود. » اوخودرابه دیوارتکیه داد، اطاعت کردوگریست، سراپاخیس باران شد. سه یاچهاریکشنبه تلاش کردم به رزهارخنه کنم. هشیارجلوی محراب نشسته مانده بود، عصبی وبااشتیاق رزهارا پائیده بودومن اورا. توبیست سا لی که

ساکن خانه بود، هیچوقت این اتفاق نیفتاد. یکشنبه گذشته بیرون رفت که لامپ رابردارد. فرصت پیداکردم  یکی ازبهترین دسته رزهاراببندم. هیچ لحظه ای به خواسته ام دست نیافته ام. خودم راآماده کردم که به طرف صندلی برگردم، صدای پاش راتوراهروشنیدم وشتابزده رزهای محراب رامرتب کرد م. لامپ رابالاگرفته وتواستانه درپیداشد.

  ژاکت تیره ش راپوشیده وجوراب های قرمزش رابه پاداشت. چیزی شبیه بازتاب الهام توصورتش بود. حالاشبیه زنی نبودکه بیست سا ل رزهاراتوباغ پرورش داده بود. خاصه برای کودکی که هرشب آگوست به اطاق پهلوئی آورده شده

بودکه لباسش راعوض کند. پف کرده وپیرشده وچهل سا ل بعد بالامپی تودستش برگشته بود.

 کفشهام راهمیشه یک لایه گل رس پوشانده بود. گرچه هرشب مطالعه میکرد، بیست سال آزگارکفشهام راکناراجاق متروکه تمیزوخشک کرده بود. یک روزرفتم که بیارمش. بعدازآن بود که درهارابست ونان راازبالای درپائین آورد

وشاخه گیاه صبرزردومبلهاراجابه جاکرد. تمام مبلهارابه استثناء صندلی گهواره ای که درتمام سالهای آنجا بودنم به

من خدمت کرده بودند. فهمیدم که کفشها برای خشک شدن گذاشته شده بودند. خانه راترک که کرد، خودش هم به یاد

نمی آورد. رفتم که بیارمش. سالها بعد برگشت. زمان زیادی گذشته بود. بوی مشک اطاقهابابوی خاک وبوی خشک وزوز حشرات کوچک درهم آمیخته شده بود. من توخانه تنهاوگوشه خودمنتطرنشسته بودم. صدای چوبهای پوسیده راازراههای گوناگون شنیده بودم. صدای به هم خوردن درختهای توسکای توهم فشرده راتوهوای فرسوده گوش کرده بودم. بعدهم اوآمد. باچمدان کوچکی تودستش. تواستانه درایستاده مانده بود. کلاهی حصیری سرش بود. همان ژاکت پنبه ای را، که ازهمان زمان چندان کنارنگذاشته بود، پوشیده بود. ورم نکرده بود. هنوزدخترجوا نی بودوشروع به چاق شدن نکرده بود. هنوزقوزکهاش زیرجورابها ش مثل امروزها ورم نکرده بود.

 باخاک وکارتنک پوشیده شده  بود م. درراکه بازکرد، سیرسیرکهادرجائی ازاطاق، که بیست سا ل آزگارسیرسیرکرده بودند، ساکت شدند. علیرغم کارتنکهاوخاک، سیرسیرکهاناگهان پشیمان شدند. باورود دوباره ساکن قدیمی، اورادوباره همان کودک دیدمش، که هرشب آگوست توفانی توخالی کردن آشیانه طویله همراهیم کرده بود. چمدان دردست وکلاه حصیری سبزروسرش کناردرایستاد. انگارچیزی راکه قبلاگفته، دوباره بافریادی خفه میگوید. انگارکسی مرادرازشده روحصیراستطبل پیداکرده وبه ستون اصلی عرضی خردشده راه پله سفت چنگ انداخته. درراکه کاملابازکرد، لولاغژغژکردوخاک راباملودی متفاوتی ازروتختی پائین ریخت. انگارکسی بایکدنگی دربرابرسقف تیره ضربه ای کوبید. درآستانه وروبه طرف روشنا ئی مکث کرد. بعد نصف تنش راتواطاق فشردوباصدائی انسانی وخواب آلود گفت: «فرزند! فرزند!» من باسکوت رو صندلی میخکوب وباپاهای درازشده، خیره ماند م. فکرکرد م فقط آمده  اطاق راببیند، که ماند وسا کن شد. اطاق راهوا داد. چمدان کوچکش رابازکردوبوی مشک قدیمی رابیرون ریخت. دیگران مبلها ولباسهای توصندوق راباخودبرده بودند. اوتنهابوهای اطاقهای خواب راباخودش برده بودوبیست سال بعددوباره باخودش برگردانده بود. همه جاراسروسامان داد. محراب کوچک را، عینهوگذشته، دوباره ساخت. تنهاحضورش برای وارسی مشتاقانه ودوباره سازی آنچه گذرزمان تخریب کرده، کا فی بود. تواطاق پهلوئی غذامیخوردومیخوابید. تمام روزش رااینطورمیگذراندوسکوتش را بعد ازگفتگوبا قد یسها ادامه  میداد. بعدازظهرهاکناردرتوصند لی گهواره ایش می نشست، ضمن رسیدگی به مردمی که می خواستند گل رزبخرند، لبا س وصله می کرد. لباس که وصله می کرد، یکریزتوصند لیش تکان میخورد. یک نفرسراغ گل رز که می آمد، سکه ش رامی گرفت وتوگوشه دستما لی که به کمربندش گره زده بود، نگهداری میکرد. هربارمی گفت «ازطرف راست بچینید، طرف چپ ما ل قد یسها ست.» بیست سا ل ازگاربه همین شکل توصند لی گهواره ایش نشست ووصائلش راوصله کرد. خودراتکان دادوصند لیم رازیرنگاه گرفت. انگارحالانسبت به جوانهائی که کود کی شان رابعدازظهرهاشریکش بودند، دیگروظیفه ای نداشت. خاصه نسبت به نوه معلولی که اینجاست وازوقتی مادربزرگ پنج سا له بوده این گوشه می نشیند. حالادوباره سرم راکه پائین می گرفتم، ممکن بود بتوانم به رزها نزدیک شوم. توفرصتی مناسب باید بالای تپه بروم واوراتوآرامگاهش بخوابانم وبه جایگاهم برگردم. تمام روزمنتظرمی شوم که به اطاق خواب برنگرد د وصدا تواطاق به سکوت بدل شود. تواین روزهمه چیزد گرگون می شود. دوباره باید خانه راترک کنم وبه همه بگویم  خانمی با گلهای رز، که توخانه ای نیمه مخروبه زندگی می کرد، برای بردنش بالای تپه، چهارمردلازم دارد. سرآخرتواطاق تنها می مانم. اوهم آن بالاسرخوش خواهد بودو می فهمد  بادی که هریکشنبه به محرابش می آمدوگلهای رز رابه هم میریخت، روئیت ناپذیرنبود….