رمضان و ضیافت سفره های خالی

بیژن صف سری
بیژن صف سری

چقدر حال این ساعت از سال خوش است .خبر آوردند که باد باران خورده هم در کوچه صنوبر پوش ما آواز سر داده است که به میهمانی خدا باید رفت.
چشمهای خواب آلود سحری، روزه گنجشکی، و فروش ثواب آن به بهای دو ریال ، ویا که خوردن دزدکی شامی کباب قبل از شنیدن شلیک توپ افطار و دعای ربنا، همه ی خاطره ام از آشنایی با ماه ضیافت خدا است.
صحبت از امروز و دیروز که نیست؛ صحبت از عمر به باد رفته ما و شماست. صحبت از روزگار بی ریا و یک رنگیست که ضیافت خدا هم رونق داشت، رمضان ماه دعا بود و صفائی دیگر داشت.
صحبت از سالهائیست که دریا در غربال پوسیده نمی گنجید و ماهی در ختم آب جان نمی داد و آدمی از علاقه به آدمی، آواز آینه را می فهمید.
رمضان می آید
رمضان باز هم می آید
اما رمضان آن سال ها
رضان دیگر بود
ضیافت خدا هم
ضیافتی دیگر بود
امروز که انتر معرکه روزگاریم،  دیگر هیچ ضیافتی، حتی ضیافت خدا هم ، دلهای غمگین ما را شاد نمی  کند؛ چرا که همه زخم ها شفا می یابند الا زخم آرزوهای برآورده نشده که آدمی از سوزش این زخم در خانه قبر هم آرام ندارد  و این حکایت مردم این کهنه دیار است که پیوسته از سوزش زخم آرزوهای خود در رنجند و دلی خوش نیست تا در شادمانی ها حضور یابند، حتا در ضیافت خدادر ماه رمضان.
رمضان آمد، اما دیر زمانی است که دیگر هیچ قرابتی با هیچ یک از ماه ها و یا فصل های خدا، احساس نمی کنیم. چرا که اگر این قول از فلاسفه معاصر را بپذیریم که سرشت هر انسان در گرو خاطره های اوست و هویت جوامع نیز تا حد زیادی تابع خاطره های قومی آنان است، امروز در این آب و خاک که مردم همواره زنده به خاطرات خود هستند ، دیگر هیچ روز و هفته یا ماه و سالی تداعی کننده خاطرات خوش نیستند، که روح و جسم مان با ایام بیگانه است، آنچنانکه گویی خدا هم با ما، مردم این  بلاد  سر بیگانگی دارد. گویی نه دعایمان می شنود و نه استغاثه  هایمان را، حال تو بگو این ماه ، ماه ضیافت خداست والزام به حضور دراین جشن خدایی داریم. مگر نه این است که دل خوش باید تا حضور در شادمانی را دلیلی باشد؟ یک دل خوش در سینه پر درد مردم این سامان نشانم دهید ، تا با همین چشمان تر و دل سوخته پای کوبان سینه ازسماع بدرانم.
این درست که قرار مان بود هرگز آهی نکشیم تا آسمان ابری شود، اما آه در سینه مانده را چگونه پنهان باید کرد؟
وقتی بالای آسمان ما آفتابی نیست
وقتی شب است و چاره چراغی هم نیست
بیهوده است
از دل و عشق ودست بی بهانه گفتن
حالا به هرچه می نگریم
یا تبسم ارواح است یا تکلم اشیاء
دیگر نه مناجات و نه دعای سحری
و نه نشستن بر سفره افطارورفتن به ضیافت خدا
چاره سازنیست
تنها ، هنگامی که کنار گرمی رویا سنگین می شویم
دلمان برای رمضان آن سال ها تنگ است