پیکان استیشن آلبالوئی خوشدست

علی اصغر راشدان
علی اصغر راشدان

» بوف کور/ داستان ایرانی - ۱

پیکان استیشن آلبالوئی خوش دستی بود، من دیگر نمی کشیدم. توان آدم، آنهم ازسنخ ایرانیش چقدراست؟ همه جابودم وپشت فرمان نبودم. ذهنم صدجای دیگروپاک ازرانندگی غافل بود. این یکی راببر مهدکودک، سرماهم خورده، آب بینی ودهنش قاطی شده. نمیدانم برای چه یک طرف صورتش ورم آورده وکبودشده. تو مهدکودک بگویندگریپه وبچه های دیگررامریض میکند وقبولش نکنندچه؟ سرکارعلیه دم درمدرسه ش رودستم گذشتش ورفت سر کلاسش. اداره راچه کارش کنم؟ آن یکی که سرکلاس اول گذاشتم چه میشود؟ بازچه جوری بروم آن طرف شهر دنبال سرکارعلیه فرمانده کل قوا؟ برای زدن کارت صبحم ازآن یکی همکار خواهش کردم. برای زدن کارت آخروقتم ازکدامشان التماس دعاداشته باشم؟ امروزبازدیدمحل ومعاینه زمین داریم، بایدازمهندس خواهش کنم به جام صورتجلسه بنویسد وتنظیم کند وزیرش امضام را بندازد. رئیس اداره وهمکارها خیلی آدمهای خوبی هستند. خیلی ملاحظه م را میکنند، آنهام حیثیت وآبرو دارند، چقدرش را میتوانندخرج اینهمه غیبت ناموجه من کنند؟ هرروزو هرساعت باانواع بهانه ازمحل کارم جیمم. پریروز رئیس دفتربا نیشخند گفت:

“بنازم به توآدم! انقلابی واقعی همین توهستی، هیچکی نمیتونه اینجوری کلا سردولت بگذاره. مفت ومجانی حقوق میگیری ودایم حب جیم خوردی! یه جوسانس بده، مابودیم تاحالاتشت رسوائیمون ازهفتا بوم افتاده بود پائین. یه کم ملاحظه م خوب چیزیه….”

 بعدازظهرم بازهمان آش وهمان کاسه. بایدیک ساعت زودترازاداره دربروم و پیش ازتعطیل شدن یکی یکی جمعشان کنم، بریزیم شان تواستیشن آلبالوئی خوشدست وتوترافیکی که سگ صاحبش را نمی شناسد راهی آن طرف شهرشوم. هنوزلقمه آخرنهارازگلوم نرفته پائین کوپنهائی که مهلتشان تمام میشودجلو م ردیف است.

” امروز قندو شکرو تواون محله میدن، روغنوتو اون یکی محله میدن، گوشتو تواون یکی محله دورافتاده دیگه میدن. گوشت مغزرون باشه، یه ذره چربی داشته باشه باید برگردی پس بدی، یاتاآخرین ذره ی چربیهاشو خودت تمیزکنی.”

” پدرآمرزیده گوشت کوپنی که اداواطفار بردارنیست! دوساعت باید توصف زیرپات علف سبزشه تا نوبتت شه، به قصابه بگی اینو نمیخوام واونو میخوام ساطورحوالت میکنه! نشستی تو خونه نفست ازجای گرم درمیاد!”

“شام نداریم. بچه هاساندویچ دوست دارن.”

“ببرمشون ساندویچ فروشی کوفت وزهرماربخوردشون میدن ودربه دردرمونگاه ومطب ودکترای کاسبکارم میکنن. ماه پیش بردمشون سینماوساندویچ مرغ مهمونشون کردم. دیدی که، صبحش تموم تن دخترکوچیکه ریخت بیرون وعینهوگل شقایق یکدست قرمزشد. مجبور شدم قیداداره وکارو بزنم وببرمش دکتر. دکترگفت سرخجه گرفته! بابا مدستاست سرخجه ریشه کن شده! بازتواین مملکت گل وبلبل مرضای ماقبل تاریخ شایع شده؟ ازاون گذشته هنوزبه وسط برج نرسیدیم ته چندرغازحقوق کارمندی درمیادوخجالت زده بچه ها میشیم. “

 به یادخویشاوندهاودوستهائی که مدتها قیدشان رازده بودی میافتی. تانفس داری پیش شان اظهارارادت میکنی وسرآخرشرمزده التماس دعای چندرغازی داری که سربرج پس بدهی. دست ازپادرازتر راهی اداره میشوی وباز تانفست قدمیدهد دنبال مساعده ووام سگدو میزنی.

” با صرفه ترین راه اینه که برم اونورشهر دردکون موسیوطلای ارمنی. سوسیس وکالباس وخیار شور و زیتوناش ازتمیزی مثل طلابرق میزنه، واسه هیمنم بهش میگم موسیو طلا. چن وقت پیش تابلومغازه شو کرد.”

“ساندویچ طلا “. کالباس، خیارشورونون باگت جداجدا می خرم، گوجه فرنگی وکاهوم با میوه ازمیدون تره بارخریده م وتویخچال داریم. ده بیستا ساندویچ خاطر جمع تمیزدرست می کنم، تویه سینی می چینم روهم ومیگذارم تویخچال. بچه هابیست چارساعته م ساندویچ سق بزنن بازم ساندویچ دوست دارن. به جای هرجورخوراکی تو مدرسه م دوست دارن ساندویچ دست سازخودمو ببرن. خودمم که اصلاتخم وترکه ساندویچم.

مثلاپشت فرمان نشستی رانندگی میکنی. تمام این تصویرها عینهو پرده سینماتوذهنت رژه میروند. نه پشت فرمانی، نه اینجائی ونه آنجا. معلوم نیست حواست کجاست که صدای تاتاتاق!… میاوردت سرجای خودت. جلوی پیکان استیشن خوشدست را کوبیدی توصندوق عقب یک تویوتای براق نو! مخت تیرمیکشد، چند لحظه جلوچشمهات سیاه میشود. خودت راروصندلی جلوول میکنی. سرت راازطرف راست رو به عقب برمی گردانی ببینی پست سرت چه خبراست. یک آن هیچ جانیستی، خواب وآرامش کامل! به خود میائی، سرت را به طرف چپت برمیگردانی، روصندلی طرف چپت رانگاه میکنی. تعجب میکنی، دست چپت کنارت رو صندلی افتاده! ناخودآگاه ازذهنت میگذرد “این دست کیه اینجا افتاده؟ “. بادست راستت تکانش میدهی، شروع میکند به تکان خوردن ودوباره میشوددست چپت. ازبیرون وهمه جاغافلی. بیخیال سرت را روقربیل فرمان رها میکنی وبیحس وحال تر میشوی. کسانی به شیشه طرف راننده میکوبند. به خود میارنت. توذهنت میگوئی:

“تواین همه گرفتاری، حالا آب بیاروحوض پرکن! “

دوتاجوان یال ازکوپال دررفته بچه نظام آبادقاچاق فروش وچاقوکش پرور ازتویوتا بیرون پریده وکفرشان درآمده، درعین حال خودشاراباخته اند. فکرکرده اند سکته کردی. عصبیند اما ملایم نگاهت میکنند ومیگویند

“چیزیت شده؟ میخوای برسونیمت درمونگا؟ رنگت عینهومیت شده.”

” ممنون. فرمون خوردتو جناغ سینه م. نفسم کمی پس افتاده. چیزیم نیست.”

نتق بزنی آماده گریبان کشیند. دست پائین را میگیری، همه چیز دادمیزند، خودت ازهمه بیشتر میدانی مقصری. به عقب یک ماشین که بکوبی جای حرف وحدیث ندارد دیگر.

میگوئی”مخلصتونم، مقصرم.”

بعدازکلی من بمیرم وتو بمیری میگویند “تویوتای نومون کلی افت میکنه، خودت بده مثل آکبند صافکاریش کنن.”

جلوبندی پیکان استیشن خوشدست مچاله شده. رادیاتورسوراخ شده و مثل لوله آفتابه آب شره میکند. سرگردان وگرفتارچکنم چکنمی. انگار موها ش راآتش زدند، ناغافل وسط معرکه پیداش میشود. ازهمکارهای قلبیت است. ازموجیهای جبهه است. بایک تلنگرقاطی میکند. اختیارش را ازدست میدهد. کارهای باورنکردنی ازش سرمیزند. همین جورکارهاش باعث شدازاداره اخراجش کنند. مسافرکشی میکند. آدم خوبیست. هروقت وهرجای شهر که ببیندم تاتمام گرفتاریهام را رفع ورجوع نکندولم نمیکند. همیشه م درضمن همین کمک ها اغلب کارهای غیرمنتظره وناهنجارش کاردست هردومان میدهد.

“چی شده داشم؟ چاکرت مرده که این وسط سرگشته شدی واینا دوره ت کردن؟”

“حواسم باخودم نبودم وزدم صندوق تویوتای آقایونوداغون کردم. “

“آقایون! ایشون چشم منه. خودم رفیق صافکاردرجه یک دارم. تویوتاتونو میدم عینهوآک آک درستش کنن.”

“پیکان استیشن خودمم جلوبندیش داغونه. آب راتیاتش پاک ریخته، نمیشه تکونش داد.”

“ماکه نمردیم. توحالت انگارسرجاش نیست. کناروایستا، خودم تموم کاراتو راست ریستش میکنم. آقایون که دوره کردین وتماشامیکنین، شهر فرنگ که نیست. دستی بالاکنین واین ماشینو هلش بدین ببریم کنار خیابون گوشه میدون که جلوی اینهمه ترافیک پشت سرباز شه وراه بیفته…. “

تویوتائیها باماشین خودشان، ماتوپیکان سفیدتازه گرفته صادق راه افتادیم. تویوتائیهام مارا دنبال کردند. ازش پرسیدم:

“آشنات کیه وکجاست؟ “

“کارت نباشه. میبرمت همین چارقدمی پیش حجت صافکار، داششم رنگ کارشه. چشم شم ازش بخوام کوتائی نمیکنه.”

“همون حجت کناررودخونه ابراهیم آبادو میگی؟”

خودشه. همه چیزمون باهم قاطیه.”

“آره یه تیکه زمین هزارمتری مرغوب دولتو دورشو فنس کشیده وبابرادرش توش صافکاری ورنگ کاری ومیکانیکی میکنه. هرروزم تواداره جلوی چشمم ول میگرده والتماس دعاداره که زمین دولتو تملک کنه وبه اسم خودش سندبگیره. خیلی پیشم میاد. همین چن وقته دیگه قراره رواون وزمینای اطرافش شهرداری یه بازارتره باربزنه.”

 حجت انگاصدسال باهام فامیل بود. بغلم زدوگفت:

“به به دکترخودمون! توآسمون دنبالت بودم. چی شانسی که دیدمت. بچه بدوواسه آقایون چای دبش تازه دم خیلی تمیزآماده کن وبیار. “

تودلم گفتم”عجب بیچاره م من، دست چپ وراستمونمیدونم واین کلابردارا دایم دکتردکتربه خیکم می بندن. “

حجت گفت” چی شده دکتر؟ شیشدونک خودم وبچه هاکمربسته ایم. “

“پیکان استیشن آلبالوئی خوشدستم داغون شده سرهمین خیابون کنارمیدون مونده، بچه هارو بایه ماشین بفرست بکسلش کنن وبیارنش. “

حجت برادرکوچک ترش راصداکرد “با اون وانته بپرپیکان استیشن دکترو بکسل کن وبیارش اینجا. “

جوانهاصداشان درآمد”داشم ماکاروزندگی داریم. زودترقال قضیه رو بکن. “

صادق گفت”چه خبرتونه؟ انگارسرآوردن. این حجت جونم پنجه طلائیه. صندوق عقبه تو صافکاری میکنه آک آک! همچین میزونش میکنه که مولا درزش نره. “

جوان یغورتر که انگاصاحب ماشین بودرگای گردنش ورم آوردودادکشید:

“ماشین تازه ازکمپانی دراومده رو بدم دست این صافکارکنارخیابون! “

صادق مثل همیشه بازجوش آوردودادکشید:

“حرف دهنتوبفهم! میدم همینجابچه هاخشتکتوبگذارن رو سرت مرتیکه ایکبری! “

جوان یغورمعطلش نکردویک جفت کشیده خواباند تودوطرف صورت صادق. صادق که قدوقواره ای نداشت واگرنزدیک میشدبایکی دوتاضربه دیگر نقش زمین میشد، پریدکنارویک نیمه آجربرداشت وبه طرف سرجوان پرت کرد. یارو سرش رادزدید، وگرنه ناکارمیشد. نیمه آجرکنارشانه ش راگرفت. جوان یکوری روزانوش خم برداشت. مدتی شانه ش رامالیدونفس تازه کرد. به طرف صادق هجوم بردورودودست بلندش کردورفت طرف رود خانه که پرتش کندآن ته ها. حجت دیدقضیه خطرناک میشود. پریدجلویارو را گرفت وگفت:

“چیکارمیکنی نوکرتم! پرتش کنی اون پائین درجامیمیره ویه عمرمیباس بری اون تو آب خنک بخوری! تازه اگه اعدامت نکنن! بذارش پائین؛خودم دربست نوکرتم. هرچی توبگی چشم کورواسه ت میکنم… “

یارورا بغل زدوکشیدکنار، صورتش را بوسیدوصادق راازچنگش رهاکردوگفت:

“آقاجون توموجی هستی وزبونت تواختیارخودت نیست. تاحالاصددفه بااین مچل بازیات کار دستمون دادی. برواون گوشه کنار، اصلاتوکارا دخالت نکن. خودم دربست نوکراین آقاورفیقشم. اینارو میشناسم. بچه های نظام آبادن. ازخودمونن. خوب آقاجون، ششیدونگ گوشم به شوماست. هرچی بگی گردنم ازمو باریکتر، موبه مواجرامیکنم. راست میگی تویوتات آکه، حق داری به من ندی ماست مالیش کنم. این دکتررو می بینی اینجاوایستاده وماتش برده؟ تموم این کارگاه من فدای یه موی سیبیلش. حالیته چی میگم؟ اصلاخلاصت کنم اینجاواین کارگاه مال شخص خودشه. حالاگوشم به شوماست، میگی چی کارکنم؟ کارت اصلاوابدابه اون آقاودکتر نباشه. طرف حسابت خودم باشم. حالا میگی چیکارکنم که راضی باشی؟ “

“کله موبردی بااینهمه رجزخونیت! من اصلاوقت وحوصله ندارم. تویوتامو داغون کرده، خیلیم گذشت میکنم. بایدتویوتامو ببرم تعمیرگاه خودکمپانی درستش کنن، اونم صددرصد دیگه اون تویوتای آکبندنمیشه. پنجاه هزار چوق نقد میگیرم ومیرم. نه ونوهم کنین الان تلفن میزنم تموم بچای نظام آبادبریزن اینجاوکارگاهتو به آتیش بکشن و این یاروعوضی رم همینجا دفنش کنن. من مربی کاراته باشگاه نظام آبادم. حالیته چی میگم؟ تازه خیلیم گذشت میکنم ویه ریالم کم نمیکنم. دیگه م گوشم به یه کلوم حرف دیگه نیست، خلاص. “

حجت به تته پته افتادوگفت”نوکرتم. یه دیقه تحمل کن. الان یه چک تضمینی پنجاه هزاری میذارم کف دستت، خوبه؟ “

حجت آمدطرف من وآهسته گفت” دکتراینارومیشناسم، آدمای خیلی شرین. بهتره این پوله رو بدیم وشرو بکنیم. “

گفتم” من الان آه توبساط ندارم که باناله سوداکنم. “

گفت”حجت که نمرده، شومایه گوشه چشم به کارسنداین ملک داشته باشی خیلی بیشترازاین حرفاپیش مااعتبارداری دکترجون. الان همه چی روخودم راست وریسش میکنم. شومارواون صندلی بشین چائی رو تااز دهن نیفتاده سربکش. اصلاکارت نباشه. همه ش باخودم. “

“بفرماداشم، اینم یه چک تضمینی پنجاه چوقی ناب، خودمم پشتشو امضا کرده م. بازم فرمایشی دارین؟ “

 برادرحجت پیکان استیش آلبالوئی خوشدست رادنبال وانتش کشاندوآورد. حجت رادیات وجلوبندی وخسارات راکارشناسانه وارسی کردوگفت:

“دکترخیلی نفله ش کردی. “

گفتم” آقاحجت، فکرمیکنی چی قدخرج داره؟ “

” واسه دکترجونم کم کمش یه پنجاتائی خرج ورمیداره. میباس کلی وسیله واسه ش خریده شه. “

“آقاحجت گفتم که، الان آه تو بساط ندارم. “

“دکترشیکسته نفسی میفرمائی. شوماهمین الان پیش همین حجت یخه چرکی میلیونهااعتبارداری. “

“آقاحجت، میتونی این پیکان استیشن خوشدست آلبالی رو درستش کنی وواسه م بفروشیش؟ “

“به جون بچه هام نه اون پنجاه هزارتومن ونه بابت تعمیروصافکاری وخرید لوازم مربوطه یه ریال ازت قبول نمیکنم. بیا، اینم حواله یه پیکانه، فرداصب میری شخصاازکمپانی میگیری وسنددست اولشو میگذاری تو جیبت. وقتم نداری داشمو میفرستم بگیره وکاراشو بکنه وبیارتش درخونه تون پارک کنه وسویچو تقدیمتون کنه. شومافقط یه گوشه چشم رو این زمینه داشته باش. ازشیرمادرت حلال تر”

“نه، فعلارو فروش ماشین صحبت کنیم. “

“اتفاقاالان واسه همینجور تعمیرنشده ش مشتری نقددارم، دکترجون. “

“پس معطلش نکن، درجابفروشش، همین الان، طلبتم ازپولش کم کن…. ”