شبهای اَحیا، روزهای اِحیاء!
آنهائی که مومن بودند از یکی دو روز قبلش به پیشواز ماه رمضان میرفتند. حاج آقای مسجد انگار که از ماهها قبلتر به استقبال ماه رمضان رفته بود. کلی منبر مفت و مجانی داشت برای خوردن مغز ملتی که به نیت و ایمان قلبی و واقعی خودشان و بهخاطر دلشان دسته دسته به مساجد میرفتند. و حالا روحانی مسجد بود که یکماه تمام وقت داشت که در مخ ملت بریزد که چی به نفعتان است و چی به ضررتان، چی گناه است و حتی جرم است و چی ثواب و حتی مستوجب پاداش. ملت هم انگار که فقط صدای روحانی مسجد را میشنیدند. اصلاً گوش نمیدادند که چه میگوید. ظاهراً مهم نبود که او چه میگوید، همین که نمازشان را پشتسر امام جماعتی خوانده بودند برایشان کفایت میکرد. روحانیها هیچوقت و در هیچ مناسبتی نتوانستند مغز ملت را آنطور که “برنامه داده بودند” بشویند و بشورانند.
اتفاقاً علی و رفقایش هم از کسانی بودند که از یکماه قبل از ماه رمضان میرفتند برای پیشواز. مرض بود یا چه، رمضان که میرسید تمام کرم دنیا بهشان جمع میشد. انگار بچهها از همانموقع داشتند عادت میکردند که جدیترین برنامههائی که حکومت روی آنها با کسی تعارف ندارد، حتی جدیترین مناسبتهای مذهبیشان را به شوخی بگیرند. شاید هم تمرینی بود که از مختصر آزادیای که لااقل در مسجد داشتند و بهشان داده میشد نهایت استفاده را برای ابراز خودشان ببرند. آنموقع هنوز صندوقهای رأی و روز انتخابات آنقدری اوضاع با روزهای معمول دیگر فرق نمیکرد که بشود خود را و نارضایتی خود را اعلام کرد.
از یکماه قبل از ماه ومضان بچهها میرفتند یک شانه تخممرغ میخریدند و برای اینکه خوب و کامل بگندد در گوشهای از پشتبام میگذاشتند زیر آفتاب. اقتصاد هنوز مقاومتی نشده بود و شانهی تخممرغ حداکثر سی تومان بود و سی تومان در هر حال توی جیب بچهها پیدا میشد. شبهای ماه رمضان بدون اعتراض و نگاه پرسشگر هیچ مزاحمی وارد مسجد میشدند. “مرض” از همان جلوی درب ورودی مسجد شروع میشد: همانطور که دولا میشدند که بند کفششان را باز بکنند در همان حالت هر لنگه کفشی که دستشان میرسید پرت میکردند روی طاق سایهبان بالای کفشکنی. پیراهنها را روی شلوار میانداختند و از روی میز گود جلوی درب مسجد یکی یک مهر برمیداشتند و وارد میشدند و یک گوشه مینشستند.
حسابی مراقب بودند که سه چهارتا از تخممرغهائی که در آن مدت زیر آفتاب بالای پشتبام خوب گندیده بود و آمادهی عملیات بود یک دفعه توی جیبشان عمل نکند و شر نشود. سینی بزرگ چای که از آبدارخانه وارد نمازخانهی مسجد میشد پامیشدند و تا آبدارچی مسجد به خودش بیاید یکیشان به سینی خورده بود و چائیها برگشته بود و وسط نطق حاجآقا همهمهای شده بود و ملت بلند و کوتاه شده بودند و بساطی بهپا میشد. غائله که میخوابید اثری از بچهها در مسجد نبود. بهجای آن دسته دسته مردمی بودند که بهخاطر بوی وحشتناک تخممرغ گندیده از مسجد فرار میکردند. ترکاندن تخممرغ گندیده وسط جمعیت، جنایت علیه بشریتی بود در زمان خودش!
بلندگوهای بیرون مسجد که اعلان وضعیت سفید میکرد بچهها هم با تهماندهی جمعیتی که هنوز مانده بودند به داخل برمیگشتند. ایندفعه دیگر تخممرغ گندیدهای در کار نبود. انگار که بخش نظامی یگانی که از روی مرض نوجوانی یا کینهی شتری از آنهمه تظاهر به تدین بالای منبر دیگر کارش تمام شده بود و بعملیات وارد فاز فرهنگی شده بود. ایندفعه باز هم بچهها میرفتند و یک گوشه ردیف مینشستند. شبهای احیا چراغها که خاموش میشد و نوای “اللهم انی اسئلک” بلند میشد، گوشهایت را که تیز میکردی صدای آرام گریهی بچهها را هم میشنیدی. سنشان هنوز آنقدری نبود که آنقدر احساس گناه بکنند که بخواهند با روضهی همان حاجآقا از خدا التماس بخشش کرده باشند. برای دلشان گریه میکردند، برای تمام چیزهائی که بهخاطر همین “انی اسئلک”ها و روضهخوانهایش ازشان دریغ شده بود. شاید این صدا آنها را هم یاد نداشتههایشان میانداخت. فردایش هم دوباره قرار و مدار اِحیائی بود برای عملیات اَحیاء بعدی!