سامناک آقایی
راستش را اگر بخواهید خانم نوشابه امیری عزیز، من اکنون دیگر وقتی به نقض حقوق بشر در کردستان فکر می کنم نمی توانم حرفی بزنم یا چیزی بنویسم. دلم می خواهد فقط بخوانم نظر بزرگترهای مطبوعاتی را و بدانم از کار کردن فعالین حقوق بشر چه در داخل و چه خارج از کشور. مدت هاست که سردرد دارم و اکنون که این نوشته را می نویسم دستمالی دور سر پیچیده ام و گاه بی گاهی نیز بی اختیار از پشت کامپیوترم بلند می شوم و طول اتاق کوچکم را زیر قدم های آهسته خود می گیرم. سر بر بالین هم که می گذارم فقط دعا دعا می کنم. سبب هم چیزی نیست غیر از درد بد تفاوت ها؛ تفاوت هائی که ایجاد کردند و به راحتی ما را قربانیان آن کردند و می کنند.
اکنون که در حال نوشتنم، جنگل های اطراف مریوان در شعله های خشمگین آتش در حال سوختن هستند و به غیر سایت های کردی در جای دیگری خبری از این سوختن ها هنوز به چشم من نیامده است. البته آتش جنگل های مریوان به بزرگی و خطرناکی آتش جنگل های یونان نیست. احتیاجی به عمل و سرعت عمل آتش نشانی ها نیست. خدائی هست که می داند تفاوت تا کجاست و تا به چه اندازه هست، که اگر تفاوتی نبود آتش گرفتنی هم در کار نبود. بارانی فروخواهد فرستاد خدا و ما در مهی غلیظ تنه سیاه درختان برهنه شده را خواهیم دید که خود دیمنی خواهد بود کم نظیر.( دیمن کلمه ای کردی ست که به معنی تصور می باشد، همچنین در مناطق ما اسم دخترهم هست) از آمدن باران در تابستان هم تعجب نکنید. خدایی که من هر شب دعایش می کنم خیلی بزرگ است. مگر اواسط همین تابستان، همین خدا آسمانش را برای اعدامی ها و سنگساری ها و مظلومان زندانی وادار به گریه نکرد؟ این راهمه نوشتم که بگویم هیوا اگر الان آزاد بود برحسب فعالیتش در انجمن محیط زیست (کوه سبز)، خبر که هیچ، تاکنون گزارش، عکس و فیلمش را هم تهیه کرده بود. اما او اکنون نیست، او اکنون در تاریکی با مرگ دست به یقه است.
چهار روز پیش در مهاباد تحصنی بود، نه در اعتراض به توپ باران مناطق مرزی و احکام اعدام صادر شده و دستگیری های اخیر و غیره، بلکه در اعتراض به پخش گسترده مواد مخدر در این شهر. تحصن از طرف ورزشکاران و جوانان و بازاریان بود، قرار بود آرام و بی سرو صدا باشد. بدون آنکه عدنان از مریوان خود را به مهاباد رسانیده باشد تا گزارشی بنویسد، بدون آنکه کبودوند اطلاعیه صادر کرده باشد، بدون آنکه آکو عکسی گرفته باشد، بدون آنکه اجلال قوامی در تشریح مدنیت به ضرورت چنین تحصنی اشاره کرده باشد و بنویسد که برای چنین مسائلی هم می توان تحصن کرد و اعتراض نمود، حرکتی که هرگز در هیچ شهری از کشور صورت نگرفته است. از همین تحصن ساده که با استقبال کم سابقه مردم مهاباد روبرو شد چنان جار و جنجالی به پاکردند که از همان ساعات اولیه تحصن به خشونت کشیده شد. دلیلش را که جویا شدم و کمی فکر کردم، دیدم روز تحصن مصادف بوده با سالروز فتوای آیت الله خمینی علیه کردستان و کیست از ما که به خاطر نداشته باشد آن تراژدی درد آور را، که در آن به حیوانات هم رحم نشد، حیوانات را هم زنده زنده در آتش سوزاندند در دهات.
از هر زاویه که بنگریم می دانید تفاوت در کجاست خانم امیری عزیز، تفاوت در برخوردها، صدور و اجرای احکام است. آنقدر تفاوت ایجاد کردند و کسی چیزی نگفت، آنقدر جدا کردند از بقیه و کسی هیچ نگفت، آنقدر به هر بهانه ای به خاک و خون کشیدند و کسی لب به اعتراض نگشود، آنقدر شما سکوت کردید و بی تفاوت ماندید و ما در همه نامرادی ها و جفا ها تنها ماندیم که بی تفاوتی خود دلیل واضح تفاوت شد.
شما بودید در همه موارد و هنوز هستید، البته من تنها شما را نمی گویم، من اگر بگویم شما را با آقای اسدی و آقای باستانی و خانم مهرانگیز و چند تائی دیگر که به حق از شایستگان و اصحاب قلم و مطبوعات هستید، می گویم. و همه تعجب من از این است که شما و چنین چهره هائی چرا باید چنین سکوت کنند حتی اگر این سکوت به معنی نیاندیشیدن نباشد. آقای اسدی در مقاله ای مربوط به چند ماه پیش از درد روزنامه نگار کوبائی زیر شکنجه ماموران درجه هشت کاسترو می گوید و چه زیبا هم می گوید اما از مرگ تدریجی عدنان و هیوا و از جفائی که بر کبودوند و قوامی می رود هیچ نمی گوید، در حالی که خود ایشان به غربت یعنی…. رفته اند. به گمانم سخن گفتن از چنین نامردمی ای که بر ما می رود چندان پرهزینه نخواهد بود برای آقای اسدی که سخت ترین فشارها و نامرادی ها را خود در این راه متحمل شده است و همین حالا نیز هرازگاهی مورد هجوم کیهان قرارمی گیرد.
در همین دو سه هفته بعد از مرگ مرحوم ادب تنها نوشته ای که در روزنامه شما مرهمی بود برای من، نوشته ای بود از خانم داودی مهاجر. در جائی دیگر سخنرانی آن نماینده نجیب مجلس ششم بود، مهندس خوئینی ها، در جمع ادواری ها؛ و به قول شما دیگر هیچ. مرحوم ادب که تکنوکرات بود، مطلقا خطرناک نبود و معتقد به کارهای علمی و عملی در سطح برنامه ریزی عالی بود و هیچ تعلقی به کوه و کمر نداشت.
خانم امیری مگر شما همین بچه های روزنامه نگاری که برای دوره ای کوتاه به هلند رفته بودند و به موقع برگشت در مهرآباد به مشکل برخوردند را با لحنی مادرانه خطاب قرار ندادید. مگر آنان را دلداری ندادید و به آرامش دعوت نکردید. آخرین مطلب اجلال قوامی که اکنون ما هیچ خبری از وضعیتش نداریم این بود “ما روزنامه نگار می مانیم”.
استاد خوب و فاضلم، مهربان ترین مادر دختران روزنامه نویس، اصلی ترین و اساسی ترین تفاوتی که من می پندارم هست و دردآور است و نادیده گرفتنش روا نیست را، من این گونه می توانم برای شما بگویم؛ شما مدتی پیش تیتری زده بودید به این عنوان “بگیرید این ملت ما را”. من آن روز اگر روزنامه نگاری حرفه ای مثل شما بودم باید تیتری برای وقایع هر روزه کردستان می زدم به این شکل “بگیرید، بکشید و نابود کنید این مردم ما را”. باور کنید آنجا در کردستان سرکوب فقط دستگیری و ایجاد فضای رعب و حشت نیست. سرکوب کشتن است در موارد بسیار به ویژه در روستاهای دوردست و در شهرها حکم دادگاه مرگ است و حبس های عجیب و غریب.
تفاوت اینجاست که هنوز در بسیاری جاها در شعاع های کمتر از صد کیلومتری شهرها، زنان و کودکان روستاها روی تله های انفجاری و مین ها تکه تکه می شوند. این روزها به بهانه سرکوب فلان حزب و فلان گروه، پاسداران سپاه باز هم به مانند سال های دهه شصت در زمین ها و مزارع و باغ ها مین و نارنجک می پاشند.
سرکوب و نقض حقوق بشر آنجا که کردستان نام دارد و بر پیشانیش تجزیه طلبی و قومگرائی زده اند بازداشتی چند هفته ای و چند ماهه نیست، سرکوب آنجا یعنی دق مرگ شدن مادران هفتاد ساله، دخترکان هنوز به بیست نرسیده و زنان آه بر دل. مادران عدنان و هیوا پا به هفتاد سالگی گذاشته اند و هم اکنون مانند پسران اسیر شان چندان با مرگی از شدت غمی عظیم دور نیستند. همسر هیوا تنها نوزده سال دارد و خواهر عدنان چندان از او بزرگتر نیست. داد این زنان کوژه پشت و این دخترکان نگون بخت را چه کسانی باید بزنند، که اگر به شهرها و روستا ها دیگر هم سربزنیم تعدادشان آنقدری هست که بتوان از آنها چندین گزارش تکان دهنده تهیه کرد و نوشت. و من این کار را خواهم کرد.
اگر روزی به ایران و به کردستان برگردم قلم کاغذی به دست خواهم گرفت، به شهرها کوچک و روستا های دور افتاده خواهم رفت، نه برای اینکه ببینم چند نفر اعدام شده اند و چند نفر روی مین رفته و چندین تن به ضرب گلوله های نیروهای انتظامی کشته شده اند، بلکه آمار زنان و دخترکانی را می گیرم که وقتی جنازه عزیزانشان را به پشت ماشینی یدک می کشند و می برند تا در گورستانی که کمی دورتر از سنندج “لعنت آباد” ش نامیده اند بدون کفن خاک می کنند، بر خود می لرزیده اند و خاموش شده اند. و من می توانم برای چنین کاری از پیرمردانی دریا بغض وام بگیرم که علاوه بر مرگ پسرانشان جان دادن زنان و دخترکان خود را نیز به نظاره ایستاده اند و تاکنون هیچ نگفته اند از آن روزها و تکرار آن روزها.