نامه ای به آوازخوان اوین

نویسنده

سلام همسفر،

می‌گویم همسفر چون در این همه سال زندگی با تو همیشه همپای سفرم بودی. مثل همان چهارشنبه کذایی که با هم بار سفر بسته بودیم تا برگردیم سر خانه و زندگی و درسمان. همان چهارشنبه‌ای که تو را جلوی چشمانم گرفتند و بردند و حتی نشد فریاد بزنم که آآآآی مردم! همسرم را بی هیچ گناهی و حکمی بردند! محکوم به سکوت بودم و دم بر نیاوردن تا مبادا خاطر تو پریشان شود و آخرین تصویری که دم رفتن از من در ذهنت می‌ماند، چشمی اشک‌بار و دلی نگران باشد.

در چند متری جایی که تو را از سفر بازداشتند ایستادم و فقط به آنچه می‌گذشت خیره خیره نگاه می‌کردم. ساعت چهار و نیم صبح یک ماه پیش تو را در مقابل چشمانم از من گرفتند و بردند. حتی نگذاشتند در آغوش بگیرمت، ببوسمت و بگویم خداحافظ. حتی نگذاشتند به من بگویی شاید تا دیروقت‌ها نبینمت! صبور باش و بی‌تابی نکن! هر دو در سکوت می‌مردیم و نگاه خالی‌ ما تنها پلمان بود در آن لحظه‌.

لحظه آخر تو آن سوی دروازه و من این سو، فقط خیره شدی به من که خشک شده بودم از بهت. آرام بود صورتت ولی غم داشت. نه برای خودت که همیشه بزرگ بودی و دلت دریا بود. نگرانی‌ات برای منی بود که حالا بی‌تو قرار بود این راه دراز را سفر کند، تو را به ناچار بگذارد و بگذرد. همین‌طور ایستادی و نگاهم کردی از دور تا آن نانجیب بیاید و تو را با خودش ببرد و بردندت. بی‌خداحافظی. بی حتی نشان دادن حکمی که بگوید جرم تو چیست.

سخت بود! اما به تو قول داده بودم بروم. قول داده بودم اگر مرا هم نبردند، نمانم تا خیالت از بابت من جمع باشد. می‌دانستی که اگر مرا هم ببرند، تو زیر فشار دوام نخواهی آورد. آن روز سیاه حتی نگذاشتند ببینی که بی‌خطر گذشتم و پرواز کردم. حتما دلت تا ۱۰ روز بعد که تماسی ۲ دقیقه‌ای داشتی هزار راه رفته بود که وقتی زنگ زدی اولین دغدغه‌ات اطمینان از خروج من بود. حتما بارها به دروغ در دلت آشوب به راه انداخته بودند که مرا هم برده‌اند. عزیز من!‌ چه‌ها بر تو رفت در آن بی‌خبری؟ چه بر من هر روز و شب رفت و همچنان می‌رود؟ که می‌داند؟ که می‌فهمد؟

امروز یک ماه و چهار روز از لحظه‌ای که آن نامحرمان به خانه‌مان ریختند و در مقابل چشمان مادر، پدرت را با بی‌شرمی تمام از مقابل درب خانه شخصی‌اش  با زور و تهدید در ماشین زندانی کردند و بعد در مقابل چشمان بهت‌زده خواهر ۵ ساله‌ات به خانه و اتاق خوابمان هجوم آوردند تا تو را ببرند گذشته است. آن روز همسایه‌ها آشفته و سراسیمه با صدای فریادهای پدر و مادرهاج و واج مانده بودند که این وحوش از کجا به خانه سرازیر شدند و با کدام مجوز؟ چه ساده بودیم ما که فکر نکردیم بازگشتن به خانه و تحصیل هم جرم است. چقدر ابله بودیم که نفهمیدیم حمایت از کاندیدای مورد تایید نظام هم جرم است و بعد از آن کودتای شوم ما باید مثل یک قاچاقچی فراری متواری می‌شدیم. حسابمان پاک بود و از محاسبه باکمان نبود که بار سفر بستیم و راهی شدیم. از چیزی واهمه نداشتیم که بخواهیم به خاطرش فرار کنیم و پنهان شویم. اگر این خام‌اندیشان لحظه‌ای با خود می‌اندیشیدند قطعا می‌فهمیدند کسی که مرتکب خطایی شده باشد، اینقدر بی‌باک و معقول به فرودگاه نمی‌آید و عامدانه دم به تله نمی‌دهد. این‌ بیچار‌گان قدرت از همین میزان قدرت تحلیل هم عاجز بودند.

در این سی روز، از هر آنچه توانستم برای آزادی‌ات فروگذار نکردم. هر دعایی که فکرش را بکنی خوانده‌ام. نه من که تک‌تک اعضای خانواده‌هایمان، دوستانمان، خویشان و اقواممان برای آزادیت دست به دعا برداشته‌اند. آنقدر بی‌حساب خوب بودی و خوبی می‌کردی که حالا که گرفتار بندی از این همه همدلی و همدردی دوستانی ناشناخته و نادیده در عجبم. تازه می‌فهمم هرچه آشکارا خوبی‌ می‌کردی تنها نیمی از آن چیزی بود که من می‌دانستم. بعد از دستگیری‌ات تازه وسعت بزرگواری‌هایت بر من روشن شد.

عزیز من!

در این سی روز به هر کس که دستم می‌رسید نامه نوشته‌ام. دو نامه، یکی سرگشاده و دیگری محرمانه به رئیس قوه قضاییه و رئیس حقوق شهروندی قوه قضائیه نوشتم. در آن‌ها بی‌گناهی و بازداشت غیرقانونی‌ات را شرح دادم. جوابی نشنیدم. نامه‌ای سرگشاده خطاب به مرتضوی نوشتم و تو را آنچنان که می‌شناختم به او معرفی کردم تا نه فقط او و همفکران دچار توهم توطئه‌اش، که اذهان عمومی نیز با تو آشناتر شود. در آن نامه نوشتم که از بازداشت امثال تو که نخبه‌های علمی، فکری و سیاسی آن کشورید، بوی خطر می‌شنوم. از عواقب اینکه کسی با سن و سال ما برای ابراز عقیده‌اش به چنین وضعی دچار شود به او نوشتم. اما باز هم در وضع تو تغییری حاصل نشد. به حدادعادل هم نوشتم و از او که بانی فرهنگستان آن مملکت است خواستم  که راه و معنای عدالت علوی را نشانم دهد که چیست و از کجا می‌گذرد.از مدرسه فرهنگ یا سلول انفرادی اوین؟ او هم البته جوابی نداد. شاید چون جوابی نداشت که بدهد! شکواییه‌ای هم تقدیم فراکسیون خط امام مجلس کردم و خواستار پیگیری کارت شدم. وقتی دستم از همه مراجع قانونی ذیربط کوتاه شد و فریادم به هیچ کجا نرسید، با سه عموی شهیدت درد دلم را گفتم. گفتم که امروز جوانان وطن به جرم حفظ آبروی وطن، همان هدفی که آنان با فدا کردن جانشان در پی‌اش بودند به اسارت برده شده‌اند. گفتم که پدرت تو را هم‌نام شهدا خواند تا خاطره آن فداکاری‌ها و پاکبازی‌ها از یادمان نرود.

شهدا اولین و آخرین مرجعی بودند که به محضرشان شکایت بردم. در دیدارهایی که خانواده‌های بازداشت‌شدگان با مراجع داشتند، نام تو هم همه جا بود. آن روزی هم که همه برای دیدار با خاتمی عزیز رفتند و من بازغربت‌نشین بودم، برایش نوشتم و از او خواستم که گوشه سجاده‌ باصفایش که از شر هر غاصبی در امان است برای بازگشتنت دعا کند. شنیدم که از عمق وجود بزرگوارش، نگران وضعیت همه عزیزان دربند است و برای آزادی‌ات از هیچ تلاشی فروگذار نکرده است. جان شریفش از بلا به دور باد.

اما فقط این‌ نامه‌ها نبود، نازنین! صدها بار خانواده من و تو تلاش کردند که از ابتدایی‌ترین حق خودشان که گرفتن وکیل برای پیگیری امور بود، استفاده کنند. اما هربار کار با مشکل مواجه شد و هیچ مرجعی مسوول پاسخگویی به وکلا نبود. حق ملاقات وکیل با تو هم از ما سلب شد. تماس‌های مکرر خانواده با دفتر دادستانی هم عملا هیچ تاثیری نداشت و هر بار وعده‌های سرخرمن دادند. همچنان هم بی‌خبری و دربدری و نگرانی از حال تو سهم من است.

 روزهایی که در حبس و بی‌خبری بوده‌ای به وسعت یک تاریخ حادثه‌خیز بود. از همه تلخ‌تر اما حال و روز مادر سهراب بود. نبودی و ندیدی که مادر سهراب جوان چگونه بر بالینش ضجه می‌زد. با ذره ذره وجودم بیست و شش روز بی‌خبری، سردرگمی و دربدری  آن مادر داغدار را لمس می‌کنم و با دانه دانه اشک آن مادر دیده به خون می‌شویم. این خاک بار دیگر به خون جوانانش آبیاری شد و نهال سبز آزادی را در دلش همچنان می‌پرورد.

دو روز پیش سجده شکر به جای آوردم وقتی همسر عماد بهاور عزیز خبر آورد که صدای آوازت شب‌ها در سلو‌ل های انفرادی اوین می‌پیچد، گرچه او هم روی ماهت را ندیده بود. اما همین‌ قدر دانستن اینکه آوازخوان اوین صدایش به راه است هم دلم را آرام کرد. به قول دوستی صدای آواز خبر از صحت نفس و جان می‌دهد. می‌دانم که دلت قرص است. می‌دانم که استوار ایستاده‌ای و این‌ همه بی‌خبری و دربدری ما هم به خاطر مقاومت توست. می‌دانم اگر شکسته بودی و تن به مصلحت داده بودی تا به حال بارها صدایت را شنیده بودم و چه بسا دیده بودمت.  شب‌ها که غصه جاندارتر و ریشه‌دارتر به جان و تنم می‌زند، به حال نزار بازجوی تو و حجاریان اشک می‌ریزم. زل زدن در نگاه مظلوم حجاریان و چشم‌های زنده و سبز تو و وادار کردنتان به گفتن و نوشتن آنچه به آن باور ندارید عجیب قساوت قلبی می‌طلبد. به فرومایگی‌ انهایی که ساعت‌های طولانی تو را از خواب محروم می‌کنند تا به طرح کثیف اعتراف‌گیری‌شان تن دهی اشک می‌ریزم و از خداوند هدایت آنان و استقامت شما را می‌خواهم. جرم تو و امثال تو فراتر بودن ظرفیتتان از ظرف محدود این پست‌مایگی‌هاست. حال و روز تو و آن خوبان دربند مصداق شعر شفیعی کدکنی بزرگ‌دل است که روزی گفته بود:

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بکشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فرا تر باشد

مهربانم!‌

همیشه وقتی خواب امانت را می‌برید، نشسته یا ایستاده چون کودکی معصوم به خواب می‌رفتی. می‌دانم وقتی برای بازجویی تحت فشارت بگذارند باز هم در همان حالت نشسته و آرام به خواب می‌روی. نفرین بر صاحب آن دست ناپاک و مزدوری که بی امان بر تنت فرود می‌آید تا بیدارت کند! این را هم می‌دانم که وقتی با وحشت بیدار شوی، چند دقیقه‌ای گنگ به اطرافت خیره خواهی ماند. اما یک صحنه را بهتر از هر صحنه دیگری می‌توانم تجسم کنم، آن هم اینکه در برابر این ظلم تو هیچ نخواهی گفت، چشمان معصومت را آرام با دست خواهی مالید و باز هم حقیقت را روی برگه‌های بازجویی‌ات خواهی نوشت و حسرت اعتراف های ننگین را بر دلشان خواهی گذاشت. می‌دانم که وقتی دست آن وجود ناپاک رهایت کند و به سلولت بازگردی باز هم آوازی شاد سرخواهی داد تا مبادا دل آن‌هایی که این روزها سهمشان فقط شنیدن صدای توست لحظه‌ای بلرزد.

محمدرضاجان!

هنوز هفت‌سینی که از نوروز بر میز دونفره‌مان چیده بودم به راه است. با خود عهد کرده‌ام تا تو برگردی سیب سرخ و سنجد و آینه و قرآن و حافظ هفت‌سین هشتاد و هشت را حفظ کنم تا تو بیایی و باز تفالی بزنی.

 محکم ایستاده‌ام تا بیایی. زود برگرد!

همسفرت: فاطمه

 

منبع: موج سبز