لزومی ندارد برای آن که بخواهیم دست به کنکاشی هرچند کلی در رابطه ی مردم با هنر بزنیم به سراغ آمار و ارقامی برویم که هر از گاهی با هزاران جرح و تعدیل و تحریف و با گذر از صدها فیلتر سازمانی و غیرسازمانی در تریبون های تبلیغاتی ارائه می شوند تا به عنوان بیلان سالانه، حقیقت را در لابلای اعداد گم و گور کنند. برای فهم وضعیتی که تئاتر امروز ایران در آن گرفتار شده است تنها کافی ست با چشمانِ نیمه بسته-نیمه باز به وضعیت سالن ها، مدیران سالن ها و دست اندرکاران امور فرهنگی-تئاتری نظری گذرا بیندازیم؛ آنقدر همه چیز واضح و شفاف است که هیچ احتیاجی به نگاه عمیق و ژرفی نیست. وقتی که مرکز ثقلِ جریانات هنری ایران تمرکز بی حد و حصر بر “پول” و مشتقاتِ شوم سرمایه سالاری ست، وقتی که انحصارگراییِ مبتنی بر روابطِ پشت پرده مناسباتِ بین هنرمندانِ مستقل و هنرچی های دولتی را سامان می دهد، وقتی که جماعتِ ایرانشهری خود را آوانگارد و تجربی و قیم تئاتر مدرن می نامد، وقتی که فروش بلیط با توسل به حربه های بازارِ آزاد منطقِ برتریِ اثر را توجیه می کند، وقتی که دانشجوی تئاتر گردن نحیفش را به دست گیوتینِ سانسور و بی سوادیِ بازبینان و بالادستی ها می سپارد و ناگهان تازه از راه رسیده های تلویزیونی و فوتبالی زیر نور اسپات لایت ها می درخشند، وقتی که صاحب خانه(مردم) توانایی بیرون کردنِ متجاوز را ندارد و سرسپرده به قانونِ شهرت و قدرت به غصب کننده لبخند می زند و از سرِ میانمایگیِ رایج در کوچه و بازار برایش هورا می کشد، وقتی که نمایشنامه نویسان رادیکال و معترض در گورهای دسته جمعی تاریخ به خاک سپرده می شوند و بر روی قبرهای گمنامشان “میرزا بنویس”های حقوق بگیر عکس یادگاری با طرفدارانشان می گیرند، وقتی که آریستوکرات ها و تکنوکرات های خوش سخن در تلاشی دسته جمعی با سرعتی باور نکردنی مجموعه ی “تئاتر شهر” را ویران می کنند تا در مدت زمانی کوتاه پس از آن در برابر ویرانه اش سخنرانی کنند و تَرَک هایش را به میراث فرهنگی تقدیم کنند، وقتی دانشگاه آزاد یا بهتر است بگوییم دکان آزاد، سالی نزدیک به هزار نفر دانشجوی تئاتر می پذیرد و پلاتوها را به کلاس درس تبدیل می کند و دانشجو ناگزیر است برای کارش که به هیچ یک از جشنواره ها و سالن ها راه پیدا نمی کند از پولِ تو جیبی اش که حتی کفاف غذا و سیگار و قهوه اش را هم نمی دهد-چرا که دکان آزاد هنگام ثبت نام جیب پدرش را خالی کرده است- هزینه کند، وقتی که دانشجوی دانشگاه هنر ناگزیر است برای ابتدایی ترین حقش بر سر تفکیک جنسیت نزاع کند و کلاس ها به کلوب های همجنسگرایی پهلو می زند، وقتی که تئاتر دیگر صحنه ی تنش زای امرِ سرکوب شده نیست و میزانسنِ حضور به جای خود را به غیاب امرِ نو می دهد و پس زمینه آرام آرام خاموش می گردد تا آوانسن، ستاره های پلاستیکی را همچون پفک و چیپس با مارک “جدید” به خورد تماشاگران دهد، و وقتی که تئاتر دیگر از آنِ ما(مردم) نیست یا دقیق تر از آنِ هیچ کس نیست شاید باید راه دیگری در پیش گرفت، چرا که بیگانگی تئاتر نشان از زوال ما در قامت تاریخ دارد و همانگونه که “مرگ ادبیات یک جنایت است” مرگ تئاتر نیز “جنایتی” غیرقابل بخشش است.