جناب مستطاب سیدعلی جان

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

می خواستم در پاسخ به دعوت آن مرد بلند همت، حضرت نوری زاد نامه ای برای آقا بنویسم، شاید این همه تیر که از آن همت رها شده، یکی کارگر شود. فکر کردم این نوشته شعری شود. شروع کردم و بیش از آن که به شعر فکر کنم به موضوع فکر کردم. قطعا دوباره روی آن کار می کنم و مفصل تر می نویسمش. تقدیم است به حضرت نوری زاد، رفیق همه دوستان راه آزادی.

 

شنیدستم من آن مرد وفادار

که چندی بود در زندان گرفتار

فرا خوان داد با یاران به هر جا

که بنگارید مکتوبی به آقا

مگر در قلب سنگ او اثر کرد

به جای کار بد کار دگر کرد

از این دعوت شد استقبال بسیار

همه گشتند سرگرم نوشتار

عیال باکری آغاز گر بود

پس از او یوسفی از اشکور بود

دگر مکتوب بد زان فلسفی مرد

سروش آن کس که در کارش بود فرد

یکی مکتوب پر اندرز و پر پند

ز شعر و نثر و معنا بود چون قند

که ای آقا بیا ما را رها کن

از این گند مکرر خود حیا کن

خلاصه گفت بس با آب و با تاب

مقصر نیست از بس هست بی تاب

بر این منوال بنوشتند مکتوب

ز هر سو دوستان با نثر مطلوب

مرا شوق رفیقان حال آورد

چو مقصد بود رفتن بال آورد

نوشتم نامه ای هم نوش و هم نیش

ندارم ادعایی من در این بیش

که باشد نامه ای با طنز و شوخی

نه با سنگ گران بل با کلوخی

 

نامه آغاز می شود

جناب مستطاب سید علی جان

سلام من به تو ای جان جانان

فشاندی آستینت را به ترفند

در آمد از تویش محمود چون قند

ایاز است این به نزدت یا که محمود؟

که نقشت این میان وارونه بنمود!

 

تویی سلطان ، تویی عالم ، تو رهبر

تویی دانش مداران را همه سر

تو شاعر هستی و حافظ شناسی

همه اهل ادب را می شناسی

همینگوی هستی و بارگاس یوسایی

همین جوری بگم خیلی بلایی

 

برای بینوایان ژاوری تو

به دریا ناو آیزنهاوری تو

تو سردار قشون جنگ نرمی

هنوز دردت نمی آد، چونکه گرمی

تو را حداد عادل گفت ادیبی

تو مثل کامپیوترهای جیبی

تو در علم سیاست با بصیرت

خواص و فتنه گر مانده اسیرت

کلینتون، جرج بوش، مستر اوباما

نیکولا سارکوزی گفته او لالا

سیاست را دودر کردی عجب نیست

جلوی تو که چرچیل نیم وجب نیست

دویست و شصت و هفت تا یار داری

میان بیت صد دلدار داری

همه گویند تفی واکسینه داری

دوای قلب و دست و سینه داری

صدایت گفته زکی پاواروتی

شجریان را ولش کن، رفته قوطی

تویی خوشگل، جیگر، مثل برد پیت

دی کاپریو چیه؟ گم شه درپیت

تو از اونجای مامان “یا علی” گو

همه باید جلوت قربان بلی گو

تو اکبر را فرستادی به خانه

چنینه رسم این دور و زمانه

 

خلاصه گویمت گر او علی بود

محمد گر رسول و گر نبی بود

خدایی گر خدای این جهان است

همه از دست تو اکنون نهان است

خودت یکتا و رهبر هستی و ماه

ز دستت مهدی هم رفته توی چاه

 

بر تخت نشستن آقا

حدود سال شصت و هشت و اندی

خمینی رفت یک جای بلندی

میان پیروان شد بحث  بسیار

چه کس باید نشیند برسر کار؟

برای صندلی رهبر بیابید

یکی را از همه بهتر بیابید

یکی از اردبیل آمد تپل بود

یکی از قم درآمد خیلی شل بود

تپل جانم نشست رو صندلی، آخ!

شکست آن صندلی، بد داد بیلاخ!

یکی گفتا که اکبر توپ و ماه است

یه چیز کم دارد آن ریش سیاه است

در آن اجلاس هی گفتند و گفتند

سر آخر ز اکبر این شنفتند

که گفت آقا: علی بسیار خوب است

اگر هیشکی نبود، بهتر ز چوب است

برای امتحان گفتند بشین روش

ولی دیدند علی رفته، کجاست، کوش؟

توی مجلس نبود، دیدند جا تر

و بچه رفته از جای خودش در

یکی در گوشه ای پیدا نمودش

به او گفتا بگو هر آنچه بودش؟

علی گفتا که درسم نیمه مانده

مکاسب چهار فصل تا بیمه مانده

نه مغنی خوانده ام نه از قضا هیچ

نه تفسیر و حدود پیچ در پیچ

دیات البته یک کم خوانده ام من

در اخلاق هم کمی درمانده ام من

ولی از مکر و حیله خوب دانم

همین را درس دادن می توانم

به او گفت اکبر اینها نیست لازم

دو تا استاد خواهی با لوازم

بگو یک یا علی ما هم کنارت

برو رو صندلی ما هم کنارت

نشست بر صندلی رهبری او

ولی شد، یک ولی با یاعلی، او

 

هاشمی رئیس جمهور می شود

سه چهار سالی نشست آرام و بیکار

کسی حرفی نزد، انگار نه انگار

کسی تا مدتی اصلا نفهمید

که آقا رهبره یا شاخه بید

کسی اصلا ندید آن صندلی را

به رویش حضرت سید علی را

ولی آقا خبر از هاشمی داشت

خبرهای زیاد و دائمی داشت

به روزی گفت این اکبر بیاید

حضور محضر رهبر بیاید

بیاید احترامی جا بیارد

پاشو، بنشین و پابرجا بیارد

همه جا پل زده، انگار ما بوقیم؟

یه سر زابل زده، انگار ما بوقیم؟

همه اش می ره سفر، پس  سهم ما چی؟

پاریس می ره ددر، پس سهم ما چی؟

داداشش اون طرف، داداش ما چی؟

غذاش چنجه کباب، ما آش و کاچی؟

تلفن زد بیا، زود باش، دارم کار

رسید اکبر، ولی با ده هوادار

به او گفت اکبره، کردی فراموش

که ما رهبر شدیم، پس رهبری کوش؟

صدای ما کمه، سیمای ما هیچ

بگیر گوش محمد را بده پیچ

ببر این خاتمی را از سرکار

وزیر کشورت را زود بردار

” درست است اینکه بنده گیج و گولم

سفیه و ساده و سهل القبولم

توانی با تبسم گولمان زد

گهی با پول و گه بی پولمان زد”

ولی در این وسط من رهبرم من

نکن کاری که انگاری خرم من

جمعش کن فعلا این سازندگی را

نذار من سربدم یکدندگی را

بساط ات را بکن از این وسط جمع

تویی پروانه ای و اینجانبم شمع

چنان مشتی درِ آنجای او زد

که دردش آمد از آن ضربه بد.

ابارهبر که اکبر را نکردی

تحمل و دو چندان گشت دردی

که درد از اکبر و اصغر نبودی

خودت را بین که اکبر را نمودی

 

خاتمی رئیس جمهور می شود

بیامد خاتمی، رفت اکبر از کار

به رنج و تعب و درد و زجر بسیار

یکی آمد که تیپش بهتر از تو

کلامش نرم، حرفش بهتر از تو

همه گفتند سید خنده روی است

شکلاتی، سفید، خوش عطر و بوی است

یکی گفت کارناوال برپا نموده

همه اسرار ما رسوا نموده

هنوز یک سال و اندی نامده کار

که مجلس آمد و شد بحث تکرار

“اگر دردم یکی بودی چه بودی؟

اگر غم اندکی بودی چه بودی؟”

خبرها می رسید از چپ و از راست

یکی دو تا نبود، هفتاد و هش تاست

از آن سو یار غار با واجبی رفت

حرام و مستحب و واجبی رفت

گرفت قاضی به آن دندان بس تیز

یه گاز از سینه عیسی سحرخیز

دو انگشت وزیری تاب دادند

صد و ده دسته گل برآب دادند.

خلاصه خاتمی هم بعد چندی

خلاصید و فرارید از کمندی

 

روی کار آمدن آن معجزه هزاره سوم

چو رهبر یافت از آنان خلاصی

به مغزش آمد آن فکر اساسی

میان نامزدها چشم گرداند

یکی چشمش گرفت و در دلش ماند

به خود گفت این همان یار عزیز است

منم یعقوب و یوسف همچو چیز است

به ملت گویم این را برگزینید

اگر شد شد، نشد گویم که همینید

کسی گر حرف زد مامور داریم

زبان گر کار نامد، زور داریم

همین گفت و همین کرد و همین شد

خودش راضی، ولی اوضاع چنین شد

 

یکی محمود آمد هاله ای داشت

دقیقا عین او یک خاله ای داشت

دو چشم او مثل چَشم یوسف

دو ابرویش ز جنس پَشم یوسف

صد و پنجاه سانتش رو زمین بود

بقیه روسیه، اطراف چین بود

یکی کاپشن به تن داشت قاب دستمال

به جاش دستمال یزدی در همان حال

از آن روزی که آمد رفت دستبوس

کمی اطراف آقا کرد موس موس

دهان واکرد و حرف آتشین زد

همانی را که آقا گفت همین زد

 

من اسرائیل را خواهم کنم محو

فلسطین را بسازم بهترین نحو

تلیفون می زنم من رهبران را

به آنان گویم اسرار جهان را

مدیریت کنم تا بیخ و دسته

ز راه دور و نزدیک و نشسته

غنی سازی کنم من بیست درصد

چنان که جان بوش از جا درآید

بذار اینها بدن هی قطعنامه

منم می دم برای پاپ نامه

تورم را رسانم صفر درصد

نباشد هیچ مردی کم درآمد

سفر باید که کردن اردبیلی

هوا هر هفته باید کرد فیلی

از آنجا می روم دائم نیویورک

گهی لر می شوم، گه کرد و گه ترک

نیویورک من دموکراتیزه می شم

می رم قم من و آقاتیزه می شم

شبیه دولتم هیچ دولتی نیست

نه کورش، نه مصدق، دولتی نیست

ز وقتی جنتی رو خشت افتاد

مامان دهر چنین دولت کجا زاد؟

وزیرانم همه دکتر چو کردان

از آکسفورد و ز کمبریج و سراوان

چنین گفت و چنین گفت و چنین گفت

چهار سال با چماق آهنین گفت

تمام پول ملت را فنا کرد

سفرها در زمین و در هوا کرد

سه تا پل ساخت لیکن توی لبنان

نه توی اردبیل و رشت و لنجان

هفت هشت باری کاراکاس رفت زرتی

تا دعوت کردنش رفتش فزرتی

فقیران را به فقر خود رها کرد

به جاش میلیاردری کابینه جا کرد

چو بگذشت آن زمان و طی شد آن دور

همه ملت دعا کردند فی الفور

خدایا کار این دیگر تمام است

از این پس کار این مردم به کام است

 

کودتا کردن آقا و دولت جنگیران

همه خوشحال و خندان در خیابان

که دیگر می رود محمود ارادان

کنار عمه، خاله، قوم و خویشش

بیا این مال بد هم بیخ ریشش

همه جا سبز شد در دشت و در شهر

همه آشتی، به جای کینه و قهر

برون آمد ز خانه میر ما هم

همه جا پر شد از تصویر ما هم

کنارش شیخ لر با لحن شیرین

حکایت از عروسی های دیرین

همه با شادمانی رای دادند

به کوشش با تمام سعی دادند

ولی از آن طرف یک لشگر آمد

تو انگاری که جنگی دیگر آمد

 

اندرنصیحت آقا و سبوی شکسته

جناب حضرت سید علی جان

الهی جنتی گردد تی قوربان

چه کاری بود با ملت تو کردی؟

چنین کاری که با ذلت تو کردی؟

تو که فرزانه ای و با بصیرت

نفهمیدی که خود گشتی اسیرت

اسارت نیست حبس این همه یار

اسیر اکنون توئی، تنها، گرفتار

حریف تو اگر مردی شریف است

بخوان این نکته چون چیزی ظریف است

چو خیل دشمنان مردان خوب اند

به خود شک کن که دشمن آن عیوب اند

تو خود را محور دنیا گرفتی

سه قوه، یک حکومت، جاگرفتی

همه را کردی از گردونه بیرون

خودت ماندی خودت ماندی، همیدون

همین دولت که قبلا بود یارت

در آورده دمار از روزگارت

شکستی پشت خوبان، پشت یاران

که مانی بیشتر در روزگاران

رها کن این بساط زور و تزویر

که آخر آردت با کله بر زیر