آیه های زمینی

نویسنده

برای خمینی

پروانه وحید منش

 


می خواستم شعری برایت گفته باشم
تحفه یک نسل سوخته
که فوران زد خون ، که آبیاری شد جنون ، که به بار نشست زندان
اما پیش از آنکه من شاعری بیاموزم رفتی
درصبحی داغ که در امتحان انشا باید تورا می ستودم
می خواستم شعری برایت گفته باشم
تاریخ سازان را شاعران جاودانه می کنند در قلب قوافی
تو اما رفتی آن زمان که کودکی هایم چون امروزمرثیه خوان نشده بود
می خواستم شعری برایت گفته باشم
شعری که مطلعش خون نباشد
شعری که مطلعش گلوله نباشد
شعری که مطلعش اعدام نباشد
شعری که مطلعش جنگ نباشد
شعری که مطلعش ظلم نباشد
قلم را که فشردم روی صفحه
خون فواره زد
باد کاغذهایم را به طوفان سپرد
چوبه دار می ساختند در میدان
شعرم به طناب و حلقی سرگردان گیر کرد
شعرم اعلامیه شد بر دیوار
شیپور جنگ می زدند
شعرم را به جنگ بردند ، جوانان را هروله کنان به میدان
شعرم در جیب پیراهن رزم بابا تا شد
شعرم را اعدامی بر چشمانش نهاد طناب را نبیند
شعرم را بچه های نازی آباد بلعیدند
شعرم را فدایی به گلوله سپرد
می خواستم شعری برایت گفته باشم
مسند همیشه بوی خون می داد
ومنبر همیشه بوی خدا
این شعری بود که تو ترکیبش کرده بودی
مسند و منبر
می خواستم شعری برایت گفته باشم
مطلعش خون و خدا