فیلمهای دیروز، گرفتاریهای امروز
مقدمه: خشت و آینه بخش تازهای است که قرار دارد به فیلمهای قدیمی سینمای ایران بپردازد. فیلمهای که نه صرفا به لحاظ کیفیت هنری، که از دید مضمون و نگاه اجتماعی مهم بودهاند اما در زمانهی خودشان جدی گرفته نشدند تا “فیلمهای دیروز” تبدیل به “گرفتاریهای امروز” در عرصهی اجتماع بشود.
شاید حالا و امروز بازدیدن “زیر پوست شب”- فریدون گله- تقابل عیان و واضح شهر چراغانی شده و روزگار قاسم سیاه، بدن تازهی زن آمریکایی و فرسودهگی تن تباه قاسم باشد. اما این دو گانههای دیگر رو، هنوز در لایههای زیرین خود دنیایی را پنهان کردهاند که باید جدیشان گرفت. نه فقط در ساحت و حیطهی فیلم که در دنیای بیرون؛ دنیا و شهری که هنوز قاسم سیاه نادیده گرفته زیاد دارد.
فیلم دربارهی زندهگی تلف شده و روزانهی یک ولگرد بیکاره به نام قاسم سیاه است که تصادفی با زنی آمریکایی برخورد میکند و بعد از مدتی گشت و گذار با زن، موفق میشود او را راضی به همبستری بکند. از این نقطه، جستوجو قاسم و زن برای یافتن سرپناهی و تختخوابی برای سکس در شهر آغاز میشود. قاسم- با بازی مرتضی عقیلی- یکی از دقیقترین و کاملترین شخصیتپردازیهای سینمای ایران را دارد. او در مرز بین قهرمان و ضدقهرمان ایستاده. از سویی سرکوب شدن و کتک خوردن و تمنایاش برای زندهگی مخاطب را با او همدل میکند و از سوی دیگر لش بودن و بیکارهگیاش رقتبار است. قاسم وقتی از زبان مادرش تعریف و معرفی میشود، “پسری که فقط بلد است بلومباند!“، تصویر شخصیتی عاطل و باطل و بیهوده و بیمصرف را دارد و وقتی وارد روایت تلاشاش برای به دست آوردن پول و کتک خوردناش از قلدرهای تازهی شهر میشویم، میتوانیم با او به عنوان شخصیتی که نادیده گرفته میشود و در تنگنای ظلم است، همذاتپنداری بکنیم. قاسم بچهی تهران است اما هیچ حق و سهمی از شهرش ندارد. یکسو شهرستانیهای قلدر ایستادهاند که محلهاش را قرق کردهاند و سوی دیگر، در بالای شهر، کسانی هستند که هر چه او میخواهد داشته باشد را دارند. گله اما آگاهانه در دام و تلهی تقابل پائین شهر-بالا شهر نمیافتد. از کلیشهی محروم زحمتکش و مال و منالدار زالوصفت خبری نیست. هر دو طرف به یک اندازه بیمصرف و لش تصویر شدهاند. اگر تقابلی هست، فقط در این خواست خلاصه میشود: به دست آوردن جایگاه بالایی. قاسم فقط دوست دارد پولی به دستاش برسد تا بتواند مثل آن دیگران زندهگی بکند. وقتی جوان پولدار پیش چشماش با دختر آمریکایی در استخر شنا میکند و بعد وقتی پایان همخوابهگیشان را در تختی که به دنبالاش بوده، میبیند و آخر که ازشان کتک میخورد و رانده میشود، یک چیز را بیشتر طلب نمیکند. جایگاه طرف مقابل را. او هم میخواهد استخری برای شنا و تختی برای سکس داشته باشد؛ با همان زیست انگلوار و مصرفگرا. تصویرش که بر در ِ ویلا میکوبد و با خشم سرکوبشده و به التماس رسیده مینالد که “در رو باز کنید!” شخصیت قاسم را کامل و عریان میکند. تماشاگر که منتظر برهنهگی بدن قاسم و زن است، هر لحظه با بیشتر عریان شدن شخصیت اول فیلم روبهرو میشود.
گله غمخوار قاسم سیاه است اما او را به مرتبهی قهرمان بودن نمیرساند. شاید حرف درستتر این باشد: گله در زیر پوست شب غمخوار اجتماع و شهرش است. او قاسم سیاه را در مرکز روایتاش میگذارد تا به خوبی و تمامی دیده و شناخته بشود. نسبت به سرکوب کردناش هشدار میدهد. با اینکه تمرکز روایتاش روی تمنا و نیاز تن است اما در همین حد محدود نمیماند. سفر شهری قاسم بیشتر از اینکه برای به دست آوردن تن زن آمریکایی باشد، برای پیدا کردن بخشی از خاک شهرش است که در آن امنیت داشته باشد. او نه میتواند یک شب در اتاق مسافرخانه بماند، نه میتواند یکی از آن تختهای لوکس پشت ویترین را به دست بیاورد. تنها جایی که برای تن قاسم و همخوابهگیاش با زن پیدا میشود، کف خیابان است. جایی که ماموران نظم شهر، پس کلهاش را میگیرند و به سمت تنهایی سلول بازداشتگاه میبردندش. “قاسم سیاه”ها، اگر برایشان طبقهای قائل باشیم، همان بخش نادیده ماندهی اجتماع هستند که انقلاب سال پنجاه و هفت را رقم میزنند؛ برای ورود به ویلای درندشت و بهشتنما و پر از ناز و نعمت. خیزشی که خیلی زود به بنبست رسید و پس از استقرار نظام نو، دوران سازندهگی سر بر آورد تا دوباره نما و ماکتی از همان شهر چراغان فیلم “زیر پوست شب” شکل بگیرد. شهری که در لایههای زیریناش “قاسم”ها در طلب تکه زمینی برای خودشان نفس بکشند تا در شکل دوم هجوم و حملهشان، یکی از تبار خودشان را بر سر بگذارند و به سمت کاخ ریاستجمهوری ببرند. انقلاب مستضعفان به رهبری محمود احمدینژاد اینچنین شکل گرفت: مستضعفی که بیمصرف و لاابالی و لش است اما سهم خودش را از شهر، رو در رو قلدرها و قرقبانها طلب میکند. اما خواست محمود ِ نظام و قاسم سیاه با هم تفاوتی ندارند. هر دو در تمنای جایگاه طرف دیگر هستند. میخواهند وارد قصر و ویلا بشوند و از تمام نعمتهایاش استفاده بکنند و از شهر مزبلهای بدتر از قبل بسازند.
سکانس ابتدایی و انتهایی “زیر پوست شب” تمام فیلم و حرف پنهاناش را خلاصه میکند. در سکانس ابتدایی، سرگین گردانی در سکوت مشغول کار و ورز دادن مدفوع است. پس از مدتی و با بزرگ و بزرگتر شدن مدفوع موسیقیای حماسی آغاز میشود. سکانس پایانی فیلم، تقارن شخصیت قاسم و آن سرگین گردان است؛ قاسم در میان کادر و پشت میلهها نشسته و آرام آرام شروع به خودارضایی میکند. موسیقی حماسی روی صورت هیجان زدهی قاسم آغاز میشود و بعد تصویر پیوند میخورد به ساختمانها و ماشینها و زندهگی روزانهی شهر. هنرمندانی بسیاری پس از وقوع انقلاب، خود را پیشگویان این واقعه معرفی کردند. “زیر پوست شب” اما نمای حقیقی این پیشگویی است. گله در دل روایتی که در ظاهر دربارهی اشتیاق سکس بین یک ولگرد ایرانی و توریست آمریکایی است، شخصیت قاسم و قاسمها را به نمایش میگذارد. آنهایی که در تمنای کامجویی جسمانی و به دست آوردن جایگاه ثروتمندان هستند و روزگارشان در گرداندن سرگین خلاصه میشود و خشم و خروش و حماسهشان شهر را زیر مدفوعاش مدفون میکند.