رنج همبستگی یا درد جدایی

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

سال گذشته شرایطی برایم فراهم شد که توانستم چند ماهی را در کردستان عراق بگذرانم. تجربه این زندگی چند ماهه یکی از تجربه های با ارزش زندگی من است که خاطرات به یاد ماندنی را برایم به جای گذاشته است؛ تجربه ای که هر وقت به بخشی از آن فکر می کنم خاطرات آن برایم با ارزش و قابل تامل است. نزدیک به ۵ ماه را در سلیمانیه بسر بردم، خیابان مولوی یا بقول اهالی سلیمانیه، جاده مولوی مانند بسیاری از خیابانهای قدیمی و بازارهای سنتی ایران است. از جان مرغ تا شیر آدمیزاد را میتوان در آنجا پیدا کرد. بالا پایین رفتن در این خیابان وسرک کشیدن به کوچه پس کوچه هایش و سردر آوردن از بازار میوه و تره بار آن، مرا به یاد بازارچه های ایران می انداخت.

خوش خلقی فروشنده ها خصوصا زمانی که بفهمند مشتری شان ایرانی است دو چندان می شود. برخی از آنها که می توانند قدری فارسی صحبت کنند، با خوشحالی می گفتند: “ما مدتی در ایران زندگی کرده ایم، تهران را دیده ایم. تهران شهر بزرگی است”.

اولین بار که سواربر مینی بوس بطرف جاده مولوی می رفتم، با کمال تعجب دیدم که راننده فقط، مسافرها را یکی پس از دیگری سوار و پیاده می کرد. مسافرین ازته مینی بوس کرایه خود را دست به دست به نفر جلویی میدادند، نفر جلویی کرایه نفر پشتی را حساب می کرد، اگر باقیمانده ای داشت، باقیمانده پول را به او برمی گرداند و کرایه ها را به نفر جلویی می داد. همینطور کرایه مسافرین، دست به دست به راننده می رسید و او هم بدون اینکه کرایه مسافرین را بشمارد پولها را سرازیر داشبورد ماشین می کرد. در تمام مدتی که در کردستان بودم رفتار توام با اعتماد مردم برایم حیرت آور بود. و البته این اعتماد، پایه های آن بر اصل صداقت و درستی استوار است.

صداقتی که یک فروشنده حاضر به برداشتن پول اضافه ای که مشتری اشتباها به او داده نیست.درستی که اگر در خیابان در حین خرید کردن چیزی را گم کردی، میتوانی همان مسیر را برگردی و ببینی که بعد از ساعتها و سیله گم شده ات کنار پیاده رو منتظر تو است و….

در سلیمانیه و اربیل بدنبال ایرانیانی می گشتم که بتوانم با آنها در مورد ایران صحبت کنم. از دیروز شان سئوال کنم و از نظرات امروزشان بدانم و کسانی را یافتم که سالها ست که مجبور شده اند ایران را ترک کنند و هر کدام داستانهای مفصلی از غربت و ترک ایران و سالها دوری از خانواده و نزدیکان خود دارند. خانواده بسیاری از آنها در ایران، باید هر هفته بدلیل خروج فرزندانشان از ایران و همکاری آنها با احزاب کرد بطور هفتگی به اداره اطلاعات آن شهر بروند و خود را معرفی کنند، مرتبا تهدید شوند و خواهران و برادران آنها از گزینش دانشگاهها و ادارات رد شوند و…..

با اولین پرسش از گذشته، یاد ایران و خاطراتی که بر جای گذاشته اند، اشک از چشمانشان سرازیر می شد. گونه هایشان سرخ می شد و چهره برافروخته و نگاه پر از اندوهشان مدتها به نقطه ای خیره می ماند. در چنین فضایی سر صحبت را با کاک حسن، کاک ادیب، کاک عبدالله، کاک محمد، عفت و فاطمه باز می کنم.

به آنها می گویم در تمام مدتی که در کردستان هستم اصلا حس غربت ندارم، انگار که در ایرانم در یکی از استانهای کرد نشین آن. سالها بود که آرزوی چنین دیداری را داشتم و امیدی هم به انجام آن نداشتم. دلم لک زده بود برای یک گپ و گفت جدی با چند هموطن کردی که بتوانند از زبان حال امروز مردم کردم برایم بگویند.

کاک حسن با آن چهره دلنشین و پر از چین و چروکش با افسوس به من می گوید: شما هم مجبور به ترک ایران شدید! این جمله مثل آبی یخ بر سرم خالی می شود و مرا از حس کنجکاوانه یک روزنامه نگار خارج می کند. کمی مکث می کنم و خیره به اومی گویم: بله ما هم مجبور به ترک ایران شده ایم ولی نمی دانم چرا در این مدت حس دور ماندن بسراغم نیامده، از خودم تعجب می کنم، انگار نه انگار که خانه ام را به امان خدا رها کرده ام، از ایران دور شده ام. احساس می کنم در یکی از استانهای کرد نشین ایرانم. کاک محمد دستی به موهای سفید خود می کشد و می گوید : دیر نشده، دوری از ایران مثل یک درد بی درمان به جانت خواهد افتاد. قلبت را خواهد فشرد، اشکت را در خواهد آورد.

دوباره مکث می کنم و در خودم فرو می روم که عفت با گفتن جملاتی به دادم می رسد و مرا از خودم بیرون می کشد. بسرعت خودم را جمع و جور می کنم و با خود می گویم یادت باشد که چه روزهایی آرزوی این دیدار را داشتی، یادت باشد که هرگز فکر نمی کردی روزی چنین دیداری میسر شود، از این فرصت استفاده کن و زودتر وارد اصل مطلب بشو.

 به آنها گفتم، دستگاه سرکوب سالیان سال براحتی توانست ما را آنچنان از هم دور کند که مجال یک صحبت دوستانه با شما، برای حتی یک روزنامه نگار که کارش گفتگو و اطلاع رسانی است، از او گرفته می شود. سه دهه از قطع رابطه ما با شما و شما با ما می گذرد، ما هرگز امکان گفتگو با یکدیگر را نداشتیم. شاید ندانید که چقدر از این دیدار خوشحالم.

آنها هم بنظرم کنجکاو می آمدند. با دقت به حرفهای من گوش می کردند وصریح پاسخ میداند. کاک ادیب آدم راحتی بود، به سئوالاتم راحت جواب میداد از پاسخهایی که به نفعش نبود پرهیز نداشت. مفصل توضیح میداد و ازنقد خود نمی ترسید، جوابهایش را لای زرورق نمی پیچید، آدم بسیار جالب و قابل گفتگویی به نظرمی آمد.

بسرعت بحثها جدی می شد و سئوالات من یکی دو تا نبود، از اول انقلاب شروع کردم، از اینکه اختلافات شما با جمهوری اسلامی از کجا شروع شد، احزاب کرد چرا دست به اسلحه بردند، چرا فضای کردستان بسرعت نظامی شد و… آنها هم متقابلا می گفتند که هنوز چند صباحی از انقلاب نگذشته بود که به بهانه های واهی مردم کرد مورد حملات نظامی قرار می گرفتند، در پی شایعه ای مبنی بر اینکه احزاب کرد چند زن را ربوده اند، شهر بهم ریخته بود و فعالین سیاسی کرد مورد حمله قرارمی گرفتند و به سرعت سنندج در فضایی امنیتی محاصره شد، احزاب کرد برای دفاع از خود مجبوربه دست گرفتن اسلحه شدند. فضا برای گفتگو روز به روز تنگترمی شد و ما هیچ امکان و روزنه ی موثری برای شنیدن حرفهایمان نمی دیدیم. نکته دیگری که از نظرها دور مانده، این است که در آن روزها گروههای سیاسی رادیکالی که مشی مسلحانه را برای خود انتخاب کرده بودند مرکز فعالیتهای خود را در کردستان قرار داده بودند که کلیه فعالیتهای آنها به نام مردم کرد و احزاب کرد ثبت می شد.

کاک حسن از تبعیض، از سه دهه کنار گذاشتن کردها از مدیریت خرد وکلان کشور گفت، از فقر گسترده ای که سالیان درازی است گریبان مردم کرد را گرفته و نه صرفا در دوره محمود احمدی نژاد. از حق تحصیل به زبان مادری گفت و از رنجی که کودکان خردسال کرد به هنگام شروع تحصیلات ابتدایی به دلیل ندانستن زبان فارسی می برند.

کاک ادیب از رنج زنان و مردان کرد به خاطر حبسهای طولانی فرزندانشان که در دادگاههای در بسته، بدون وجود هیات منصفه، بدون وکیل مدافع صادر می شود گفت و با تاسف اضافه کرد که سالهاست برای جوانان کرد احکام اعدام صادرواجرا می شود و هرگز هیچ روشنفکر و حتی گروههای اپوزیسیون اعتراضی جدی به این احکام نکرده اند و باز با گلایه اضافه کرد که حتی در دوره اصلاحات نیز هیچ تلاشی برای گفتگو با مردم کرد و احزاب کرد نشد.

از آنها سئوال کردم که امروز را چگونه تحلیل می کنید؛ امروزی که ایران دستخوش تحولات جدی است و جلوه های آن را در حوادث پس از انتخابات بوضوح دیدید. امروز چه فکر می کنید؟ در خصوص این تحولات چه نظری دارید؟

کمی مکث می کنند و هریک به نوبت خود از زحمات و فداکاری تک تک کسانی که در مبارزه دموکراسی خواهانه ایران شرکت دارند و از هیچ کمکی در این راه دریغ نکرده اند، تقدیر می کنند. همه زنان و مردانی را که در افشائ این ظلم سی ساله، سالهای جوانی خود را پشت میله های زندان می گذراندند و حاضر به کوتاه آمدن از خواستهای خود نیستند را ستایش نمودند.

ازآنها سئوال می کنم با توجه به شکاف عمیقی که طی این سه دهه بین ما و شما افتاد، امروز برای خودمان، برای ایران چه باید کنیم و آنها جملگی می گویند ما آماده هر نوع گفتگو هستیم. ما سالهاست که اسلحه خود را زمین گذاشته ایم، کوچکترین فعالیت نظامی نداریم و بارها نیز آن را اعلام کرده ایم.

البته مرتبا در لابلای صحبتها سخن از فدرالیسم نیز به میان می آمد، که در اولین فرصت سئوال کردم که کدام مدل از فدرالیسم مد نظر شماست؟ آنها بیشترین مثالهایشان از اشکال اروپایی فدرالیسم است و نیز مدل کردستان عراق.

به آنها گفتم، مدل اروپایی فدرالیسم، مدلی است که در یک جامعه آزاد و دموکراتیک شکل گرفته آیا فکر می کنید که ایران پس از دهه های متعدد حکومتهای مستبد آماده اجرای چنین مدلی است؟ کردستان عراق از طریق نفت کرکوک اداره می شود، شما با چه منبع مالی می توانید مدل آن را درکردستان ایران پیاده کنید؟ اگر به کشورهای استقلال یافته ولی فقیر، مانند پاکستان و بنگلادش تامل کنید، می بینید که این جدایی هرگز به نفع آنان تمام نشده و حتی با مطالعه کشور های تازه مستقل شده ای چون تاجیکستان خواهید دید که این جدایی چگونه به فقر بیشتر آنها انجامیده؛ کشورتاجیکستان تبدیل به کشور زنان و کودکان شده و مردان بدلیل بیکاری راهی روسیه شده اند و زنان و کودکان در تاجیکستان جا مانده اند و همین مسئله موجب بحرانهای انسانی و اجتماعی متعددی شده است.

آنها با دقت به همه این حرفها گوش میکردند ولی از تبعیض نیز خسته اند و شاید بی اعتماد به وعده و وعید هایی که تضمینی برای جامه عمل پوشیدن آنها نیست. آنان از طرفی دل در گرو جغرافیایی دارند که همیشه آن را وطن دانسته اند و نیز و طنی که شاید هیچگاه برایشان وطن نبوده! هیچگاه آن خانه برایشان خانه ای امن نبوده، در خاک این وطن جوانان بیشماری از پاره های تنشان شکنجه شده اند، به خون غلطیده اند. فرزاد و شیرینهای بیشماری پشت درهای بسته محاکمه شده اند و به چوبه های دار سپرده شده اند، آنها داغهایی که بر دل دارند بیشمارند، بیشمار.

همه اینها می تواند برای آنها دلایلی محکم به فکر کردن به همسایگی با هم باشد و ما که به محض شنیدن واژه هایی چون فدرالیسم، لرزه بر تنمان می افتد؛ مایی که تحت تاثیر فضایی که حاکمیت برایمان درست کرده حاضر به برقراری کمترین رابطه گفتگویی با آنها نشدیم تا به ما انگ ارتباط با تجزیه طلبان زده نشود، تا احکامی که سالهاست برای کردها صادر می شود، برای ما صادر نشود؛ از آنها دوری کردیم و کوچکترین گفتگویی را پیشقدم نشدیم و نمی شویم، باید بدانیم که اگر امروز سخن از جدایی به میان می آید، این سخن یا تصمیم، هزینه محافظه کاری ماست. هزینه سالها بی توجهی ما به مسائل اقوام و گفتگو نکردن با آنهاست.

البته به همه کسانی که رنج تبعیض و خشونت، آنها را ناامید از هر تغییر و از هر حمایت ملی کرده و قلبشان پر از اندوه جوانانشان است و جز جدایی راهی را پیش روی خود نمی بینند و دوری و دوستی را بر رنج باهم بودن مملو از تبعیض و خشونت ترجیح میدهند، باید گفت که ما دقیقا زمانی که نیازمند با هم بودن هستیم، از هم دور می شویم، زمانی که نیازمندیم دستهایمان را به محکمی بفشاریم، دستهایمان از هم رها می شود.هنوز باهم به گفتگو ننشسته ایم چرا که فرسنگها ازهم فاصله گرفته ایم.

شاید، شاید بهتر باشد قبل از آنکه به پایانی ترین نقطه نگاه کنید، به فصل تازه ای از گفتگو فکرکنید ( و فکر کنیم)؛ گفتگو در مورد جزیی ترین موضوعات تا کلی ترین آنها. بگذارید اگر روزی هم تصمیم بر جدایی گرفتید، هیچ حرف ناگفته ای بین ما نباشد، بگذارید هیچ راه نرفته ای نمانده باشد که نیازموده باشیم، چه بسا در سایه گفتگوهای دوستانه راههای میانه ای هم وجود داشته باشد که تاکنون کمتر به آنها فکر کرده ایم.