نگاهی به تنها فیلمی که دربارهی قتلهای زنجیرهای ساخته شده
دستنوشتهها نمیسوزند اگر تنها فیلم سیاسی تاریخ سینمای ایران نباشد، ( من همهی فیلم ها را ندیدهام) دست کم نوید بخش سینمائی است که از کنار مسائل حسّاس جامعه نمیگذرد تا با هنر نمائی اهل فرنگ را انگشت به دهانروی صندلیها میخکوب کند و جایزه بگیرد. در این فیلم انگشت اتهام به سوی حکومتی نشانه رفته است که دستهایش تا مرفق به خون نویسندگان و اهل اندیشه و هنر آلوده است: جمهوری اسلامی!
اگر چه نطفهی «جمهوری اسلامی» از آغاز با کینهکشی، خونریزی، جنایت و کشتار بسته شده است و این هیولا، با خونخواری مدام و خشونت روز افزون به حیات خویش ادامه داده است، ولی در دورههائی از عمر سی و چند سالهی این بختک تاریخی، ابعاد این جنایتها و فجایع چندانگسترده و سهمناک بودهاند که مانند حملهی اعراب و مغولها، هرگز و در هیچ زمانی از حافظهی مردم ما پاک نخواهند شد. کشتار سالهای شصت، شصت و هفت قتلهای زنجیرهای و وقایع هولناک کهریزک از آن جملهاند.
باری، در همهی این سالهای نکبت و سیاه، آزادیخواهان، مردم نیک سرشت و انساندوست میهن عزیز ما، از هرطیف و طایفهای که بودهاند، در ایران و یا در هرگوشهای از این دنیا که میزیستهاند، تلاشکردهاند تا پرده از چهرهی کریه و منحوس این گورزاد و نظام نا بهنگام بردارند و ماهیّت ضد بشری او را بر مردم دنیا آشکار کنند. در این مبارزه، نویسندگان، اهل تأتر و سینما و سایر هنرمندان، کم بیش نقش داشتهاند و در آینده نیز میتوانند نقشی شایستهتر و به سزا ایفا کنند. من متأسفانه امکان دسترسی به آثار همهی این عزیزان را دراینجا نداشتهام و به خاطر پراکندگی جغرافیائی و سایر مشکلات، در دنیای سینما، به جز چند فیلم مستند، نظیر جنایت مقدس و تابوی ایرانی، کار علامهزاده و فیلم داستانی دستنوشتهها نمیسوزند اثر محمد رسولاف، فیلم دیگری ندیدهام. علامهزاده نویسنده و کارگردان شناخته شدهای است که در سالهای نخست تبعید، ملهم از مهاجرت اجباری ایرانیان، فیلم داستانی هتل آستوریا را با همّت پشتکار تحسین برانگیزی ساخت و در سرتاسر اروپا و آمریکا به نمایش گذاشت. از این فیلم که بگذریم، تا به امروز هنوز هیچ سناریست و کارگردانی مانند محمد رسول اف، با جسارت، شجاعت و صراحت به فجایعی که مردم ما از سر گذرانهاند و میگذرانند نپرداخته است. نویسنده و کارگردان جوان نسل جدید ما، با الهام از قتلهای زنجیرهای و آن توطئهی نابودی بیست و دو نویسنده در راه ارمنستان، با امکاناتی ناچیز و در شرایطی خطرناک و دشوار فیلمی تهیه کرده است به نام دستنوشته ها نمیسوزند. این فیلم به خاطر بیپروائی، صراحت تکاندهنده، عریانی و افشاگری دستگاه امنیّتی حکومت اسلامی، در نوع خود بینظیراست و چنین شجاعتی بیسابقه.
بنا به گفتهی نقش آفرینان و تا آنجا که من خبر دارم، پارههای از فیلمنامه در ایران و در خفا فیلمبردای شده، قسمتهائی در اروپا و آلمان. گویا به خاطر مسائل امنیّتی، به جز نام کارگردان فیلم، محمد رسولاف، برخلاف معمول دنیای سینما، از ذکر نام بازیگران و سایر دست اندکاران و کسانی که با او همکاری کردهاند، خود داری شده است.
پاریس دیدم و در همانجا در آخر نمایش فیلم،Froum des images من این فیلم را در هنگام پرسش و پاسخ با بازیگران مقیم اروپا فهمیدم که نویسنده و کارگردان آن مانند جعفر پناهی اجازهی ساختن فیلم و اجازهی خروج از کشور را ندارد. بماند. برگردیم به اصل ماجرا.
حق است که پیش از نقد و بررسی، از نویسنده و کارگردان و از همهی آنهائی که در فضای پلیسی، خفقان و اختناق ایران و دراین سوی آبها، در اروپا، در شرایط دشوار زندگی، صادقانه و صمیمانه شب و روز زحمت کشیده به موضوعی چنین حسّاس پرداخته و تا آنجا که ممکن بوده اثری هنرمندانه ساختهاند قدردانی، تمجید و ستایش کرد. به گمان من پیش از هر چیز، احساس مسؤلیّت و جسارت آنها شایستهی تحسین است. با این همه، چون سناریست و کارگردان، فیلمی مستند از این وقایع فجیع تهیّه نکرده و خلاقیّت و تخیّل دراین اثر سینمائی دخالت داشته، به ناگزیر وارد دنیای هنر شده است و در این دنیای افسونگر و سحرآمیز به «انسانهای تاریخی و اجتماعی» پرداخته است. شاید اگر محمد رسولاف مستندی ساخته بود و از زبان آدمهای متفاوتی وقایع را روایت کرده بود، پرسشی برای تماشاگر پیش نمیآمد و نیازی نمیافتاد تا من نیز دراین مختصر روی نکاتی مکث کنم. گیرم او مقطع مشخصی از تاریخ معاصر ما و وقایع شناخته شدهای را انتخاب کرده و از شاعر و نویسندگانی نام برده که اکثر آنها هنوز زنده اند. این گونه وسواسها در افشاگری، نزدیک شدن بیاندازه به وقایع و وفاداری به رخدادها او را از واقعیّت و از «باز آفرینی واقعیّت» دورکرده و در نهایت همهی تلاش نویسنده و کارگردان به «باز سازی جنایت» منجر شده است.
در ایران ما، در دوران حکومت اسلامی، نویسندگان، هنرمندان و اندیشه ورزان مترقی از آغاز فرهنگ و هنری متفاوت آفریدهاند و در نتیجه محصولات فکری و هنری آنها مخالف با شرع و شریعت و شئونات اسلامی تشخیص داده شدهاند، انگ و اتهام غربزدگی و تهاجم فرهنگی خوردهاند و اهل فرهنگ و هنرمترقی و دگر اندیشان را کافر و نوکر بیگانه خواندهاند.
جمهوری اسلامیایران که واپسگرایان، مرتجعین و قشریون مذهبی سلسله اعصاب آن را میسازند، به هر اندیشهی نوی در هر زمینهای حسّاساند و مانند خفّاشها از روشنائی وحشت دارند، سردمداران این «حکومت تمامخواه» از آغاز بال همّت به کمر زدهاند تا با اعمال خشونت، با حذف فیزیکی افراد و ایجاد منع و سانسور همه جانبه جلو هنر و اندیشهی مترقی را بگیرند. مقابله، مبارزه، مقاومت و رویاروئی هنرمندان و اهل اندیشه، فرهنگ و سیاست ما که به انزوا، دقمرگی، تبعید، زندان و گاهی به مرگ فجیع آنها انجامیده است در همین راستا قابل توضیح و تفسیر و قابل درک است. ماهیّت این نظام ارتجاعی با هر چه که انسانی و مترقی و زیبا است، با ذات هستیو زندگی، با شادی، سرخوشی و بالندگی انسان در تضاد و تناقض قرار دارد. به گمان من این نظام که بعد از سالها در «آخوندیسم» تشّخص یافته است، منحصر به اهل عبا و عمّامه نیست و به حوزهی حکومت و سیاست محدود نمیشود، بلکه آخوندیسم به مرور طرز فکر، باور، تعبیر و بینش تازهای از جامعه و از انسان شده است که شاخصهی عمدهی آن، نزول آدمی است به یک «امکان» و در نتیجه سقوط و انحطاط جامعه و انسان و انسانیّت.
این واقعیّت اگر از چشم اهل هنر و سیاست دور بماند، بیتردید به امید واهی به بیراهه میافتند و مانند جماعتی در خارج و داخل، وسمه بر ابروی کور میکشند و هربار به درختی خشک و تنها دخیل میبندند که تا به امروز هیچ کور و کچل و چلاق و بیماری را شفا نداده است. در حوزهی هنر نیز اگر هنرمند از شناخت کافی و نگاهی ژرف و همه جانبه محروم باشد، از هدف اصلی دور میافتد و مانند سناریست و کارگردان جوان ما شیفته و مسحور صورت و شکل وقایع و روشهای هولانگیز اعمال خشونت و جنایت دستگاه امنیّتی حکومت میشود و رسالت هنر را از یاد میبرد.
سینما، همهی هنرها را به خدمت میگیرد تا هنر هفتم را بیافریند: هر کدام از هنرها در خلق یک فیلم خوب سهمی و نقشی دارند، ادبیّات، تأتر، موسیقی، عکاسی، نقّاشی و…و… فیلمنامه که به حوزهی ادبیّات مربوط میشود، نیاز به تبحّر و مهارت ویژه ای دارد و «گفتوگو» یا دیالوگ نویسی در کشورهای پیشرفتهی دنیا حرفه و هنر جداگانهایاست و اکثر کارگردانها سناریوها را به نویسندگانی حرفهای میسپارند که به زبان مردم و به زبان ادبی احاطه و تسلط دارند. در این فیلم، آقای محمد رسول اف، کارگردان، سناریست، دیالوگ نویس و تهیّه کننده است. بنا به ادعای یکیاز بازیگران، بعد از تحقیق و مطالعه دربارهی چند و چون و چگونگی قتلهای زنجیرهای و توطئه راه ارمنستان و سایر حوادث، فیلمنامهی دستنوشتهها نمیسوزند را به رشتهی تحریر در آورده است. اگرچه اکثر حوادث آن واقعی هستند و در مملکت ما اتفاق افتادهاند. با این همه فیلمنامهی او که در فیلمهای داستانی، اساس و چهار چوبهی فیلم است، بنا به دلایل بسیار، از جمله عدم شناخت کافی نویسنده از جامعهی ایران و به ویژه روشنفکران و اهل قلم، گستردگی و اهمیّت تاریخی موضوع و سایرمحدویّتها از استخوانبندی قرصی برخوردار نیست و گفتوگوها خیلی ضعیفند، اصطلاحات گاهی نادرست و ملالآورند و در نتیجه «پرسوناژها» در جای خود قرار نمیگیرند و رفتار آنها طبیعی به نظر نمیرسد. این آدمها اگر چه وجود داشتهاند ولی باز آفرینی نشدهاند.
در سینما، مانند سایر هنرها، آشنائی با حوادث، فجایع و چون و چرائی و چگونگی و روند رخدادها اگر چه شرطی لازم است، ولی کافی نیست. این داستانها اگر هنرمندانه بیان نشوند، درست مانند مسألهی ریاضی غلط از آب در میآیند و لاجرم یک جای کار میلنگد. چرا؟
در این فیلم، دو نفر آدمکش، یک مقام عالی رتبهی امنیّتی حکومت که روزنامهای دولتی را نیز اداره میکند و سه نویسنده و شاعر نقش بازی میکنند. همسر آدمکش و همسر نویسندهی معلول، نقش مهمی ندارند.
ماجرا در پایان یک مأموریت، یک قتل سیاسی، آغاز میشود و به مرگ و یا قتل سه روشنفکر و نویسنده و شاعر ختم میشود. در مدّت دو ساعت و ده دقیقه تماشاگر پی میبرد که مقام عالیرتبه امنیّتی، روشنفکر و شاعر با استعدادی بوده که زمانی با نویسندهی «خاطرات سفر ارمنستان» همبند و در یک سلول زندانی میکشیده، کوتاه آمده و در خدمت حکومت قرار گرفته. نویسندهی معلول و بیمار قلبی که روی صندلی چرخدار زندگی میکند، به خاطر بیماری نامعلومی پوشک میگذارد. نباید مشروب بنوشد و سیگار بکشد و همسرش نگرانسلامتی اوست، نویسنده و شاعری افسرده و مأیوس که شعرهای سیاه می سراید و مردم کوچه و بازار…
مقام عالیرتبه در جستوجوی خاطرات و به چنگ آوردن آن به هر قیمتی، به آدمکشها مأموریّت میدهد و از بالا همهچیز را رهبری و هدایت میکند. این مقام، در این مأموریّت، انگیزهی شخصی نیز دارد، چرا؟ چون نویسنده در خاطراتش گویا پرده از رازهائی برداشته است که اگر در جائی منتشر شود به موقعیّت او آسیبها میرساند. درحقیقت انگیزهی شخصی مقام عالیرتبه جایگزین آن دلایلی میشود که حکومت اسلامی دگر اندیشان، اندیشه ورزان، نویسندگان و شاعران مترقی را به قتل رسانده و میرساند. در همین گرهگاه است که فیلم تبدیل به فیلمی جنائی و پلیسی میشود. گفتوگوی بازجو، (مقام عالیرتبهی امنیّتی، جوان با استعداد هم سلولی سابق) با نویسنده و در آپارتمان او، که میباید و میتوانست ما را به حقیقت و به راز و رمز قتلهای سیاسی حکومت نزدیک کند، ناشیانه منحرف میشود و به مسیر دیگری میافتد. این مکالمهی مصنوعی و بیمزه در نهایت نتیجهای به جز به افشاگری ندارد: از چشم نویسنده مقام عالیرتبه روشنفکری است که به مردم خیانت کرده و به خدمت حکومت درآمده، ولی از نگاه بازجوی عالی رتبه، نویسنده به مملکتش خیانت میکند و نوکر غرب و خدمتگزار «ناتو فرهنگی» است. حالا چرا نویسندهی ما نوکر بیگانه است؟ چرا؟ به جرم نشر چه عقاید و افکاری، چه اندیشهای؟ اصلاًحرف حساب نویسنده و سایر نویسندگان چیست؟ چرا نوشتهها و رمان او را سانسور میکنند؟ نه، به این نکتههای اساسی در گفتوگوها اشارهای نمیشود و اصل مطلب مکتوم میماند. نویسنده ساده لوحانه اقرار میکند که از دستنوشته چند نسخه دارد. مقام عالی رتبه به آن دو نفر آدمکش مأموریت میدهد تا به هر وسیلهای که شده دستنوشتهها را پیدا کنند. تعقیب، دستگیری، شکنجه و آزار و قتلها از پی این اقرار صورت میگیرد، نویسندهی ما که به خاطر فرار از ایران و دیدار دخترش فریب خورده، کوتاه آمده، در ازای اجازهی خروج از کشور، با مأمور همکاری کرده و یک نسخهی دستنوشتهاش را در اختیارش گذاشته، بعد از هشت ماه انتظار بیهوده و «گوش به زنگی»، دچار افسردگی و روانی میشود و خودکشی میکند، آدمکشها آپارتمان نویسندهی معلول را در جستجوی نسخهی سوّم دستنوشته به هم میریزند، با خونسردی تمام شیاف پتاسیوم در معقدش فرو میکنند و با صحنه سازی خودکشی، او را میکشند، شاعر افسرده را به هنگام دویدن، با لباس ورزشی میربایند، بعد از اعمال شکنجه، در صندوق عقب ماشین به شمال می برند، نسخه ای از این «دستنوشته» را در انباری خانهی دور افتادهاش پیدا میکنند و او را نیز مانند دوستانش در حومهی شهر به وضع فجیعی به قتل میرسانند و بعد از کاردی کردن مقتول، تماشاگر، قاتل او را میبیند که در میان مردم و همراه آنها در پیاده رو خیابانی شلوغ قدم میزند. لابد به این معنا که قاتل نیز یکی از همین مردم است… همچنانکه مقام عالی رتبهی امنیّتی، معاون مدیر مسؤل روزنامة دولتی که فرمان سانسور و حتا قتل نویسندگان و روشنفکران را صادر میکند، یکی از خیل همین روشنفکران و نویسندگان است. این تعبیر اگر با ظرافت، مهارت و به درستی پرداخت نشود، حقیقت امر در هوا معلق میماند، واقعیّت در محاق قرار میگیرد و سوءتفاهم ایجاد میکند. گیرم از چشم سناریست وکارگردان ما تکلیف این روشنفکر با ذوق «خود فروخته» ظاهراً روشن است و نیازی به توجیه رفتار او نیست. مأمور زیر دست و نزدیک به او نیز که با هم در حمام سونا دیدار میکنند و در بارهی پیشرفت مأموریت حرف میزنند توجیه شده است. او به سرباز نظام فاشیستیآلمان هیتلری شباهت دارد که در جواب خبر نگار که پرسیده بود: «در بارهی جنگ چه فکر میکنید؟» گفته بود: «رایش به جای من فکر میکند!» به باور و عقیدهی این آدمکش مؤمن، بالائیها تصمیمگرفتهاند و آنها مأمورند و باید اوامر مقامات را اجرا کنند. همین! او صاحب آپارتمانی در محلّهی بالای شهراست، بنا بر شواهد زندگی بیدغدغه و مرفهی دارد و انگار هیچ پرسشی برایش پیش نمیآید. بر خلاف او، زیر دست و همکارش در تنگنا قرار گرفته، کمرش زیر بار قرض شکسته، همه او را جواب کردهاند و حتا پولی در بساط ندارد تا فرزند بیمارش را در بیمارستان بستری کند. او شوفر اتوبوسی بوده است که نویسندهها را به ارمنستان میبرده و قرار بوده آن را همراه سرنشینانش به ته دره سرازیر کند. مردی متأهل، معتقد و مذهبی، که از آغاز کار ( بازجو و شکنجه گر) دچار عذاب وجدان بوده و هنوز هست است که بنا به ادعای همسرش بیماری فرزند آنها سزای اعمال غیر انسانی اوست. سناریست وکارگردان، در روند تکامل فیلم، روی زندگی روزمره و گذشتهی این «آدمکش معذّب!!» بیشتر از همدست و همکار مافوق او که مستقیم از مقام عالی رتبة امنیّتی دستور میگیرد، مکث کرده است به این امید تا به دام کلیشههای «قاتل بالفطره» یا «مزدور حرفهای» و یا «مسلمانکافرکش و متعصّب» نیافتد و از قاتل آدمی تک بعدی نسازد و لابد به او شخصیّتی چند بعدی و تا اندازهای انسانی ببخشد: قاتلی که خود قربانی این نظام است! به همین منظور او در زیرزمین مرطوب با تنگدستی روزگار میگذراند، در تمام مدّت نگران فرزندی است که از بیماری سختی رنج میبرد، در مأموریّت مدام تلفنی با همسرش درتماس است و زمانی که با پادرمیانی همکار و مافوق و توصیهی «حاج آقا» نگرانی بچّه و بیمارستان رفع میشود، نفس راحتی میکشد و از او قدردانی و تشکر میکند. اینهمه که به طولانی شدن فیلم منجر شده است بیتردید به این منظور آمده است که آدمکش نیز مثل همه، انساناست، مثلهمه رنج، غم و اندوه دارد، به رغم میل خویش و از سر ناچاری و احتیاج تن به این کار داده است و شاید اگر در شرایط و موقعیّت اجتماعی دیگری می بود، مسیر دیگری را می پیمود، به دام دستگاه امنیّتی حکومت نمیافتاد، با قاتلها همکاری نمیکرد، دچار عذاب وجدان نمیشد و لابد به جای نق نق کردن سرانجام روزی از فرمان مافوق خودش سر باز میزد و… شاید، شاید.
به گمان من، سناریست و کارگردان با این روانشناسی اجتماعی سطحی و گذرا، از هدف و محور و موضوع اصلی فیلم فاصله میگیرد و به آن لطمه می زند. نه، تا آدمیزاده از فقر و تنگدستی و احتیاج به آدمکشی آگاهانه برسد، انقلاب و آشوبی در درون او به پا میشود، هزار و یک حادثه در ذهن و خیال او و در زندگی اش رخ میدهد که اگر در اثر هنری به آن پرداخته نشود، قاتل و آدمکش باسمهای از آب در میآید. در این فیلم که قرار بوده به چون و چند و چرائی قتل نویسندگان ایرانی بپردازد، نه جا، نه مجال و نه ضرورت تأمل روی جزئیّات و پرداختن به روانشناسی قاتل وجود دارد. این صحنهها هیچ چیزی به فیلم اضافه نمیکند، جانبداری تلویحی و همدردی ضمنی سناریست و کارگردان ما به دل نمینشیند، رندی او را نجات نمیدهد و با همهی تلاشها این پرسوناژ تراش نمیخورد و مسأله ساز میشود و پرسش برانگیز. سایر شخصیّتها کم و بیش به همین سرنوشت گرفتارند و فقط بازی فوق العاده زیبای نویسندهای که زمانی هم پرونده و هم سلول بازجو بوده است، این ضعف را تا اندازهای جبران میکند. سایر بازیگران مانند او حرفهای نیستند و با این همه در محدودهی سناریوی فیلم از عهدهی نقش خویش بر آمدهاند. فیلمبردار و فیلمبرداری حرفهای است و در خلق فضاهای چشمگیر و زیبا موفق است. سخن آخر این فیلم که با کمترین امکانات ساخته شده، به رغم همهی کمبودها فیلمی دیدنی است.
منبع: سایت شخصی نویسنده