نازلی ♦ شعر

نویسنده
شهلا بهار دوست

مسعود احمدی: شعرهای تازه خود را از هامبورک و تهران برای “ روز” فرستا ده اند.

shahla.jpg

شعر تازه ای از شهلا بهار دوست

بر داغی ِ داغ

خواب از دیوار، پنجره، شاخه می گذرد

وقتی دستهایم بر داغی ِ داغ می کوبند

نشانه بر کبود نوشته هایی سرخ

بر آسمان ِ شب می درخشد

می بارد، بادها می پیچند!

تا خود ِ سحر در واژه ها گم

دنبال ِ راهشان می گردم

چشمهای بیچاره ام!

تا کی؟

کم می آید، نه اصلن نمی آید

خوابیده، خواب می بیند

خواب سفرهای دور

دورِ دور بر تن ِ بادامها می غلتد، می افتد

جز حرفهایم …

نه از من ساخته نیست

باید باز بپرم!

تنها، بی خواب، رازی در آغوشم

راز شاخه و انتظارِ انگشتان ِ سرد

روی میزم هنوز شمعی می سوزد

من دیوانهء رفتارش!

هنوز برگها را می شمارم

لحظه ها می آیند، برهنه می شوم

کنارم کسی نیست، می غلتم

غلتی کنارِ پونه و خشخاش

با تمام دردها و شادی ها

روی ِ سطرِ سرودی سپید بر داغی ِ داغ می کوبم.

هامبورگ، 28 یونی 2007

از مجموعه کنارِ پونه و خشخاش

masoudahmadib.jpg

شعرهای تازه مسعود احمدی

قهوه نان برشته نیمرو

پرده را بکشم بکشم از پنجره کنار

خلاص می شوم

از شر این همه بی سر خدای در به در فرشته بی بال

و از دست خودم

که هی خودم را می خورم می خورم به دیوار

و اگر

به تو زنگ بزنم با تو چانه

که هر چه زودتر همین الان خیلی بهتر

تا تو

به خودت برسی برسی به این جا

وتا به وجد بیایی وبیایی به حوالی تن و با من به بیرون پیراهن

باید مثلاً

تکه یی از تالاب انزلی را بیاورم به گوشه اتاق

با قطعه یی از عصر خیلی نیلوفر کُلی برگ شناور

و دسته یی زنجره

که هی از صدای خودشان بالا می روند بالاتر

پرده را کنار بزنم بزنم زیر آواز

باز تو از نفس افتاده ای و افتاده ای به پشت به پهلو

میان عطر یاس بوی شببو

و فرشته ها

دارند و ان را پر می کنند و مهیا

قهوه

نان برشته نیمرو

لنگه جوراب زرد

آه

این باران لعنتی چه می کند

با این اواخر تیر

گل های ابریشم اقیاقیای نر خرزهره های هنوز نه خیلی محتضر

و با این بید مجنون

که اخیراً به بلوغ رسید به سبز سیر

با پنجره ها بام ها

با حرف هایی که کم تر به یاد می آیند

گوشی را نگذار

تا سرفه ناودان را بشنوی عطسه گنجشک ها

و آه یکی از مرا که هنوز به فکر توست

آه

این باران لعنتی چه می کند

با این اواخر تیر

برگ های بعضاً معلق نیمکت های زمین گیر

و جای خالی آن زن

که جا گذاشت در کنج ذهن من

نگاهی مورب

لبخندی اریب و لنگه جورابی زر