وارد تحریریه کیهان که شدم، انگار پا گذاشته بودم به فیلم های آمریکایی؛ فیلم هایی که در تحریریه روزنامه ها می گذشت، رنگ ها بیشتر به سیاه و سفید می زد، دود سیگار در هوا و تق تق ماشین های تایپ، صدای ثابت متن.
غول های با تجربه روزنامه نگاری کشور در هر سو نشسته بودندو جوان ترها، تند تند به این سو و آن سو می رفتند؛ با کاغذهای A4 کاهی دردست. تا برسم به سرویس سیاسی که در انتهای تحریریه بود، و نصیر امینی ـ اولین و آخرین دبیر سرویس ام[که چونان پدری بوده است و هست برایم]بر صدرش ـ باید از کنار سرویس های هنر، اجتماعی، خارجه و میز معاونین سردبیر رد می شدم.
هر سرویس، میزهایی بود به هم چسبیده و حتی با یک نگاه، معلوم که دبیرش کیست؛ دبیرانی که نه از جا و اندازه میزشان، که از هیبت و نگاه شان، قابل شناسایی بودند. آبدیده روزگار و کار، و هرکدام، به تنهایی یک روزنامه و یک تاریخ.
حالا از آن لحظه که خبر درگذشت علیرضا فرهمند، دبیر سرویس خارجی کیهان را شنیده ام، آن فیلم پیش رویم تکرار می شود، و هر بار هم “اسلوموشن”. آن روزنامه نگار آشنا با “ریشه ها”، فهیم، مهربان و روشن اندیش؛ مردی که با خنده های بلندش، تحریریه می خندید و چون به فکرفرو می رفت، معلوم بود، وقت اندیشیدن است.
آقای فرهمند صبح زود به تحریریه می آمد، با آن کلاه کپی و شال گردن، و سیگار زیرلب. از راه که می رسید اول روی کت اش، آستینی نیمه می کشید که در دو سوی کش داشت و برای آن بود که کت، پاکیزه بماند. بعد دستی به بند شلواری که همیشه داشت می کشید و خودکارش را می گذاشت پشت گوش. آنگاه بود که می نشست پشت میز وغرق خواندن روزنامه های فرنگی و تلکس ها می شد. کاش تصویری از آن لحظات داشتم که چگونه باخبر یکی می شد و مهم ترین ها را بر می گزید و طرح روز مطالب خارجی را می داد؛ کاری که تا نیمه روز طول می کشید.
نوبت کاردیگران که می رسید، وقت فراغت او بود. گاه اختلاط و فرصتی برای ما، که جوان بودیم و تشنه هم گویی و هم اندیشی با بزرگ ترها. رسم دوران ما این نبود که از راه نرسیده بر جای بزرگ تران تکیه زنیم و خود نیز باور کنیم که بزرگیم. آموخته بودیم که این راه باید پله پله رفت؛ آهسته اما پیوسته. و رفتن این راه در کنار علیرضا فرهمند، بس جذاب و آموزنده بود. و کافی بود نکته ای بگویی که راه به خنده اش گشاید. آنقدر بلند می خندید که سرتاسر تحریریه را به خنده وا می داشت؛ آنگاه که یک بار جسارت کردم و گفتمش «به اندازه دماغ تان می خندید نه دهان تان”. بس که دماغش بزرگ بود و دهانش کوچک. چنان خندید که خنده تحریریه قطع نمی شد؛ خنده هایی که استقرار جمهوری اسلامی، ما را از شنیدنش محروم کرد.
چنین بود که آقایان رسیدند به تسخیر سفارت امریکا و با وصل کردن هزار هزار کاغذ پاره، پرونده هایی ساختند برای این و آن [این روزها دیگر رابطه با آمریکا ـ چه در خفا و چه آشکار ـ جاسوسی محسوب نمی شود وقتی اجازه آقایان را داشته باشد]. علیرضا فرهمند، یکی از قربانیان این دوران بود. اسمش در رسانه های حکومتی و به اصطلاح افشاگری ها آمد و فریادهای “افشا باید گردد” و “اعدام باید گردد” که از چپ و راست برخاست، از آن روزنامه نگار برجسته که در روزهای تب آلود انقلاب، عقل و حرفه ای گری به تحریریه تزریق می کرد، انگار تنها تصویر آستین هایی که روی کت می پوشید باقی ماند. و در آن چشم ها که منزلگه هوش و خرد بود، هراسی خانه کرد که تا آخرین بارها هم که دیدمش، همچنان باقی بود. چه می توان کرد وقتی طناب دار، در همه میدان های شهر برپاست؟آخرش هم می گفتند:اشتباه شد. [حتی ببخشیدی هم در کار نبود].
از آقای روزنامه نگارفرهمندمان سالها خبر نداشتیم، که ما خود نیز هریک به تیری گرفتار. یکی در بند و یکی در خفا و بی نامی و یکی عزلت گزیده در فراموشی و هراس.
بعد از دوم خرداد بود که دوباره دیدمش؛ این بار در نشریاتی که وابستگان فکری دولت جدید، به راه انداخته بودند. شده بود یکی در میان آنان که باید شاگردیش می کردند. او اما فروتنانه و درسکوت، می رفت و می آمد و همه دلخوشی اش، غروب هایی که به باشگاهی می رفت برای بازی بیلیارد؛ بازی مورد علاقه اش که از همه بازی های دنیا، بیشتر دوست می داشت.
پس از آن پیش آمد که در جاهای دیگری نیز آقای فرهمندمان را باز یافتم اما آن فرهمند کجا و آنکه صدای خنده اش تحریریه ای را شاد می کرد کجا. و کسی نبود که بپرسد قاتل آن شادی ها که بود؛ مجازات قاتل به جای خود.
حالا “پیشکسوت” دیگری رفته و راحت تر می توان در روزنامه نگاری هم مبدا تاریخ رااستقرار جمهوری اسلامی گرفت. راحت تر می توان “پالایش” کرد و تاریخ را خط زد. با جنازه گذشته هم برای این عکس یادگاری می گیرند که زیرش بنویسند:روزگار سپری شده مردمان سالخورده. اما عکسی که در دل ماست و حافظه ای که تاریخ را بر آن نقش کرده اند، همیشه به یاد خواهد داشت که ایران به “فرهمند” زنده است نه “شریعتمداران”.