انگار همین دیروز بود. از ارشاد زنگ زدند که: کاغذتان حاضر است! در مجله کوچک ما ـ گزارش فیلم ـ ولوله افتاد. بچه ها که دیده بودند هر ماه برای گرفتن سهمیه کاغذ بر ما چه ها که نمی رود، دو به دو و سه به سه، به تحلیل”حادثه” نشسته بودند. و آخر اینکه: ”از نتابج دوم خرداد است.” سالی نگذشت که فهمیدیم “از نتایج احمد بورقانی هم هست”. کسی که همراه با عیسی سحرخیز، به مرهم گذاردن بر زخم ناسور غرور مطبوعات ایران نشست، و به یادمان آورد:“روزنامه و روزنامه نگار، محترم است.”
سال های سختی بود پیش از آن. ارشاد که قرار بود خانه مطبوعات باشد، شده بود زندان مطبوعات.کارمند دون پایه ارشاد هم، سروری می کرد بر مطبوعاتی ها. به اسب شاه نباید می گفتیم یابو. هر نوشتنی، عقوبت داشت. هر کلامی، جواب دادن. نزدیک ماه که می شد، عزا می گرفتیم. این بار چه اندازه از سهیمه مان را قطع خواهند کرد بابت آنچه مقبول نیفتاده ست؟
دیده بودم مدیران مسئولانی را که با پشت های خمیده و گردن های کج، مجیز دربانی را می گفتند در طبقه اول اداره کل مطبوعات. مجیز برای رفتن به طبقات بالا. برای رسیدن به اتاق کارمندی که باید حواله کاغذ را، از کشویی بیرون می آورد. و تازه: حاضر نیست!
سئوال نمی کردیم، که پرسیدن، حق نبود. آنکه می پرسد، هنوز بندگی نیاموخته است. آنکه می گوید چرا، زبان هنوز به کام نکشیده و خویش از یاد نبرده. “بنده” نیست. بنده هم که نباشی، جیره ات، انتظار نباید باشد.
خفت، از قامت مطبوعات، بالا زده بود. کوتاه شده بود دیوار مطبوعات. جمعی در خویش فرو رفته، چون مار در خویش چنبر زده؛ جمعی زخمی. جمعی بی غرور. جمعی ناچار.
و احمد بورقانی، مرهم بود. همان که ملولان دیو ودد، آرزویش می کردند. آنکه با ما می خندید، با ما گریه می کرد، با ما همدل بود؛ آنکه دردهامان، بر او آوار می کردیم؛ آنکه می دانستیم همیشه هست. آنکه اول ماه، بیش از ما نگران کاغذی بود که به چاپخانه نرسیده بود. کسی که می دانست ویژه نامه جشنواره باید بهنگام باشد، کاغذش از نوع مرغوب.صفحاتش فراوان تر. او از ما بود.
بر صندلی نمایندگی هم که تکیه زد، نماینده ما بود. همه غصه هامان پیش او بود.از دادگاهی شدن هایمان که برایش می گفتیم چشمان مهربانش در اشگ، خیس می خورد.از سعید مرتضوی که می گفتیم، پناه بر خدا می برد؛ از اداره اماکن که می گفتیم، سر به زیر می انداخت و بیکار که شدیم، به آرامی، بی آنکه بر شیشه نازک غرورمان تلنگری بزند، می پرسید: حالا روزگار چگونه می گذرانید؟
در روزهای سخت اداره اماکن، او بود که این در و آن در می زد که مطبوعاتی را چه به زیر زمین اداره اماکن….
پس اینک در ادای دین به احمد بورقانی، در خلوت و غربت گریه می کنم ؛در نبود آزاده انسانی که «آدم» بود و «آدم» ماند. مهربان انسانی که زخم را می شناخت. آنکه قدرت به هیچ فروخت و آدمیت، به درد خرید.
آنکه آبرو داری کرد با قلبی تلنبار از درد و زخمی از نامردمی ها.همان درد که نقطه پایان گذاشت بر دفتر زندگیش.
به احترام احمد بورقانی بر پا خیزیم. سکوت کنیم. و یادمان باشد که ایران، مردی را از دست داد که عین مهربانی بود. عین آدمیت.